ماییم و آستانه عشق و سر نیاز
تا خواب خوش کرا برد اندر کنار دوست
Printable View
ماییم و آستانه عشق و سر نیاز
تا خواب خوش کرا برد اندر کنار دوست
تاب بنفشه ميدهد طره مشك ساي تو
پرده غنچه ميدرد خنده دلگشاي تو
وصال او زعمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
هردم از درد بنالم كه فلك هرساعت
كندم قصد دل ريش به آزار دگر
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
تو خود چه لعبتي اي شهسوار شيرين كار
كه توسني چو فلك رام تازيانه توست
تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
ديريست كه دلدار پيامي نفرستاد
ننوشت سلامي و كلامي نفرستاد
دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان
گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی
يار بيگانه مشو تا نبري از خويشم
غم اغيار مخور تا نكني ناشادم
مکدرست دل آتش بخرقه خواهم زد
بیا ببین که کرا میکند تماشایی
يارب به وقت گل گنه بنده عفو كن
وين ماجرا به سرو لب جويبار بخش
شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دین منصور
که جود بی دریغش خنده بر ابر بهاران زد
دست از مس وجود چو مردان ره بشوي
تا كيمياي عشق بيابي و زر شوي
یاد باد آن که چو چشمت به عتابم میکشت
معجز عیسویت در لب شکرخا بود
در چين طره تو دل بي حفاظ من
هرگز نگفت مسكن مالوف ياد باد
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
اي جان حديث ما بر دلدار بازگو
ليكن چنان مگو كه صبا را خبر شود!
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را .... دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
اي باد از آن باده نسيمي به من آور
كان بوي شفابخش بود دفع خمارم
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی
يا رب چه غمزه کرد صراحي که خون خم
با نعرههاي قلقلش اندر گلو ببست
تو افتاب ملکی و هرجا که میروی/چون سایه از قفای تو دولت بود دوان
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
اقا شرمنده.دوباره شروع میکنیم:
تو افتاب ملکی و هرجا که میروی/چون سایه از قفای تو دولت بود دوان
نیاید دوباره شعرت را ادیت کنی اون هم بعد از نوشته بعدی:
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
دل عالمی بسوزی چو عذار بر فروزی
تو از این چه سود داری که نمی کنی مدارا
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
ویرایش:
لطفا حذف شود.
چی حذف شود
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل
كجا دانند حال ما سبكباران ساحل ها
اومدم با الف شعر بنویسم. وقتی دکمه ی ارسال رو زدم دیدم یکی چند ثانیه قبل از من نوشته. از اونجایی که فعلا شعر از حافظ که با ش شروع بشه تو ذهن ندارم که پستمو ویرایش کنم، نوشتم که حذف شود. (شاید یکی از مدیران ببینن و حذفش کنن)نقل قول:
مدیران محترم لطفا این سه پست رو حذف کنین. با عرض پوزش و تشکر
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار
رسم عاشق کشی و شیوه شهر آشوبی
جامعه ای بود که بر قامت او دوخته بود
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم زمیخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم