وقت است کز فراق تو و سوز اندرون
آتش در افکنم به همه رخت و پخت خویش
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش
Printable View
وقت است کز فراق تو و سوز اندرون
آتش در افکنم به همه رخت و پخت خویش
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش
شب آمد و باز رفتم اندر غم دوست
هم بر سر گريهاي که چشمم را خوست
از خون دلم هر مژهاي پنداري
سيخي ست که پارهي جگر بر سر اوست
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهي و پُر کرد ز دوست
ابوسعید ابوالخیر
تا اولدو سنین مئهر روخون سؤنبؤله ملحق
ای ماه مطبّق!
ساندیم کی گؤنش ابره گیریب،اولدو مبرّق
جان اولدو محرّق
بو عرصه ده خونخواردا دم وورما،نباتی!
اول ساکیت و صامیت!
گویا سنه کشف اولماییب احوال اناالحق
سن بیلمه دین،الحق!
حکیم نباتی
قصه بي سر و ساماني من گوش کنيد
گفت وگوي من و حيراني من گوش کنيد
شرح اين آتش جان سوز نگفتن تا کي
سوختم سوختم اين راز نهفتن تا کي
وحشی بافقی
یارین گئرک کی،مهری-روخو دیلپذیر اولا
تا حؤسنؤ خؤلق ایچینده جاهاندا امیر اولا
هر کیم کی،قیلمایا نظر اول حؤسنؤ صورته
یوخدور بصیرت آندا گر اهلی-بصیر اولا
میرزا جهانشاه حقیقی
اگر دل است به جان ميخرد هواي تو را
و گر تن است به دل ميکشد جفاي تو را
به ياد روي تو تا زندهام همي گريم
که آب ديده کشد آتش هواي تو را
سیف فرغانی
ای جمالین قُل هو الله احد
صورتین یازیسی اللهُ الصّمد
بیر اوجو زؤلفؤن ازل،بیری ابد
حؤسنؤنه شئیطان ایمیش مَن لا سَجد
نسیمی
در کشاکش از زبان آتشين بودم چو شمع
تا نپيوستم به خاموشي نياسودم چو شمع
ديدنم ناديدني، مدّ نگاهم آه بود
در شبستان جهان تا چشم بگشودم چو شمع
صائب تبریزی
عارفلرین احوالین ائدر عالمه اظهر
اول باده ی احمر
منصور صیفت شام و سحر ذکر اناالحق
اولموش منه عادت
معلوم کی یازماز قلم خالیق اکبر
بیر امری مکرّر
حکیم نباتی
رادي که من از تواتر برش
در نور عطا و ظل احسانم
اي آنکه هميشه هر کجا هستم
بر خوان سخاوت تو مهمانم
مسعود سعد سلمان
مردؤمی دؤنؤب سنگه باغلادی
تیری طعنه ، دهر، یاغدیریر همی
یاری سنگیدیل ، تیری چشمی هم
یاغسا، بیر امان ایستر ، ایستمز!؟
ص.تبریزی
زان مي چون لعل ناب کز مدد او مدام
عيش بود بر دوام، عمر بود خوشگوار
روح فزائي که او طبع کُند شادمان
آب حياتي کزو مست شود هوشيار
همدم برنا و پير، مونس شاه و گدا
بر همهکس مهربان، با همهکس سازگار
عبيد زاکاني
راهم بدهید رو براه آمده ام
بر درگه حضرت اله آمده ام
بی تحفه نیامدم،نه دستم خالیست
با دست پر از همه گناه آمده ام
میرزا علی اکبر طاهر زاده
مجنون چو بيند مر تو را ليلي بر او کاسد شود
ليلي چو بيند مر تو را گردد چو مجنون ممتحن
در جست و جوي روي تو در پاي گل بس خارها
اي ياس من گويد همياندر فراقت ياسمن
مولانا
نئجه بیر شول جادو گؤزؤن قصدی-جان ؤ دیل قیلا
نئجه بیر شول اینجه بو تنؤمی قیل قیلا
گؤزلرؤم گمیسی لنگر سالدی قان دنیزینه
غرغی-خون اولسون اگر عزمینی با ساحیل قیلا
قاضی برهان الدین
آشنا خواهي گر اي دل با خود آن بيگانه را
اول از بيگانه بايد کرد خالي خانه را
آشناييهاي آن بيگانه پرور بين، که من
ميخورم در آشنايي حسرت بيگانه را
فروغی بسطامی
ای عشقه دؤشن عاشیق بیچاره،یقین بیل
کیم دادا یئتن یوخ
من ائیله مدیم دوغروسو آللاهیما ایقرار
خوشدور مه زؤنّار
مسدود اولوب چار طرفدن منه یاران
ابواب فتوحات
گویا کسیلیبدیر منه بیر محرم اسرار
بیر یار وفادار
نباتی
روز و شب پيش همه خلق زبان
به ثنا گفتن او دارد تر
همه از دولت او جويد نام
همه در خدمت او دارد سر
فرخی سیستانی
روحلاری چیخارین بدنلریندن
اوندا حقدن سیزه گؤرؤنر اثر
بیزیم روحوموز مایاسی بیردیر
بیر شئی دن یوغرولوب بدنله یک سر
شهاب الدین سهروردی
روي تو کس نديد و هزارت رقيب هست
در غنچهاي هنوز و صدت عندليب هست
گر آمدم به کوي تو چندان غريب نيست
چون من در آن ديار هزاران غريب هست
در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست
هر جا که هست پرتو روي حبيب هست
حافظ
تا بیر پیاله وئردی،کباب ائتدی باغریمی
هر کیم اونون الیندن ایچر باده،قان ایچر
ایللر یاشار خیضر کیمی هر کیم کی،گئجه لر
گؤل أؤزلؤ یار ایلن مئی چؤن ارغوان ایچر
صائب تبریزی
روي تو گل تازه و خط سبزهي نوخيز
نشکفته گلي همچو تو در گلشن تبريز
شد هوش دلم غارت آن غمزهي خونريز
اين بود مرا فايده از ديدن تبريز
شیخ بهایی
زهی دولت مادر روزگار
که رودی چنین پرورد در کنار
به دست کرم آب دریا ببرد
به رفعت محل ثریا ببرد
زهی چشم دولت به روی تو باز
سر شهریاران گردن فراز
صدف را که بینی ز دردانه پر
نه آن قدر دارد که یکدانه در
سعدی
رفتيم اگر ملول شدي از نشست ما
فرماي خدمتي که برآيد ز دست ما
برخاستيم و نقش تو در نفس ما چنانک
هر جا که هست بي تو نباشد نشست ما
سعدی
آدم نئدیر کی،ایچمه سین اول وئردیگین شراب
وئرسن اگر،فرشته مئی بی گمان ایچر
ساقی منیم له شیشه ی -پیمانه نئیله سین
دریانی بیر نفس ده بو ریگ-روان ایچر
صائب
روز ديگر بر همين دستور بود
چشمزخم دهر از ايشان دور بود
روز هفته، هفته شد مه، ماه سال
ماه و سالي خالي از رنج و ملال
همتش آن بود کن عيش و طرب
ني به روز افتد ز يکديگر، نه شب
جامی
بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گل
به فصل خزان درنبینی درخت
که بی برگ ماند ز سرمای سخت
سعدی
تو خود نشسته تا که کي آيد پديد شب
چون شمع جان خويش بسوزي در انتظار
تا خوان و نان بسازي از غايت شره
گويي دو چشم تو شود از هر سويي چهار
عطار
روشنی را نشان به اوج شرف بر
تیرگی را فگن به برج و بالا
ای ز پرده زمانه آمده اینجا
مرحبا مرحبا تعالی تعالا
انوری
اي خوشا دولت عشق تو که با محنت او
شد دل تنگ من از نعمت غم برخوردار
حسن روي تو عجب تا به چه حد است که هست
جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار
سیف فرغانی
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
عنقا شکار کس نشود دام بازچین
کان جا همیشه باد به دست است دام را
حافظ
اين که گاهي ميزدم بر آب و آتش خويش را
روشني در کار مردم بود مقصودم چو شمع
مايهي اشک ندامت گشت و آه آتشين
هر چه از تنپروري بر جسم افزودم چو شمع
اين زمان افسردهام صائب، و گرنه پيش ازين
ميچکيد آتش ز چشم گريه آلودم چو شمع
صائب تبریزی
عقرب اولدو دؤنیانین خلقی و مار
فتنه یاییلدی علی قوم الشِّرار
قاندا وار بیر آری باطین،دوغرو یار
قانی؟انصاف و مروّت کیمده وار؟
نسیمی
روي من از هيچ آب بهره ندارد از آنک
آب من از هيچ روي بابت جوي تو نيست
بوي تو باد آورد دشمن بادي از آنک
جان چو خاقانيي محرم بوي تو نيست
خاقانی
تو میدانی که من بی تو نخواهم زندگانـــــی را***مرا مردن به از هجران به یزدان کاخرج الموتی
مرا باور نمی آمد که از بنده تو برگــــــــــــردی***هی گفتم اراجیفـــــــست و بهتان گفته اعدا
تویی جان من و بی جان ندانم زیست من باری***تویی چشم من و بی تـــــــــو ندارم دیده بینا
رها کن این سخنها را بزن مطرب یکی پـــــرده***رباب و دف به پیش آور اگر نبـــــــود تو را سرنا
مولانا
احد در میم احمد گشت ظاهر
در این دور اول آمد عین آخر
ز احمد تا احد یک میم فرق است
جهانی اندر آن یک میم غرق است
شیخ شبستری
تو در خوابي و اين ديدن خيال است
هر آنچه ديدهاي از وي مثال است
به صبح حشر چون گردي تو بيدار
بداني کين همه وهم است و پندار
شیخ محمود شبستری
روز و شب خوابم نمی آید به چشم غم پرست***بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
رشته صبرم به مقـــــراض غمت ببریده شــــد***همچنـان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
حافظ
عمری است حلقهی در میخانهایم ما
در حلقهی تصرف پیمانهایم ما
از نورسیدگان خرابات نیستیم
چون خشت، پا شکستهی میخانهایم ما
صائب
از آنساعت که جام می بدست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی بیاد میگساران زد
زشمشیر سر افشانش ظفر آنروز بدرخشید
که چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد
حافظ