پر باد ز می همیشه جام من و تو
بر لوح ازل نوشته نام من و تو
میراث ابد اگر که خواهی ماند
افسانه بماندی ز کام من و تو ..............جم
Printable View
پر باد ز می همیشه جام من و تو
بر لوح ازل نوشته نام من و تو
میراث ابد اگر که خواهی ماند
افسانه بماندی ز کام من و تو ..............جم
سر و سامان منی ، ای همه ی دار و ندار
بی تو آن سان شده ام بی سروسامان که مپرس................جم
شاعری دوره گردم و آزاد
هر چه قیدم همی زند بر باد
موی جم شد سپید در پی دوست
مسجد و دیر و یا خراب آباد..............جم
اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک بودی جاودانه
***
در این گیتی سراسر گر بگردی
خردمنـدی نیابی شادمانه
(از: طالب آملی)
غمخوار توام غمان من من دانم
خونخوار مني زيان من من دانم
تو ساز جفا داري و من سوز وفا
آن تو تو داني، آن من من دانم .......................خاقاني
ديوانهء چنبري هلال تو منم
پروانهء عنبري مثال تو منم
نيلوفر خورشيد جمال تو منم
خاكستر آتش خيال تو منم ...................خاقاني
در خواب شوم روي تو تصوير كنم
بيدار شوم وصل تو تعبير كنم
گر هر دو جهان خواهي و جان و دل و دين
بر هر دو و هر سه چار تكبير كنم.........................خاقاني
گر هيچ به بندگيت درخور باشم
در شهر تو سال و مه مجاور باشم
شروان ز پي تو كعبه شد جان مرا
گر برگردم ز كعبه كافر باشم .........................خاقاني
اي دوست به ماتم چه نشيني چندين
كز ماتم تو شديم با مرگ قرين
زين ماتم كاندروني اي شمع زمين
چون برخيزي به ماتم ما بنشين..................خاقاني
منم که روز و شب از باده مست و مدهوشم
قلندرم ز کسی این سخن نمیپوشم
مرا ز نام چه گویی که رند بدنامم
مرا ز خانه چه پرسی که خانه بر دوشم
چو تار زلف او امد به دستم
ز عالم رشته الفت گسستم
چه کردی ساقیا در ساغر ما
که امشب من نه هشیارم نه مستم
قصه از غصه جانانه کنم یا نکنم
عالمی را همه دیوانه کنم یا نکنم
شیخم از صحبت شیرین دهنان منع کند
چه کنم گوش به افسانه کنم یا نکنم
بتا من عادت پروانه دارم
به عشق از سوختن پروا ندارم
چو عهد اشنایی با تو بستم
دلی از خویشتن بیگانه دارم
از ملک جهان بار سفر بستم و رفتم
یکباره از این دام بلا جستم و رفتم
اب و گلم از ملک عدم بود که اخر
پیوند وجود از همه بگسستم و رفتم
به طلعت تو نیازی که داشتم دارم
به قبله تو نمازی که داشتم دارم
بیا که مرغ دلم از نفس نمی افتد
به تیر غمزه نیازی که داشتم دارم
با چنین سرمستی امشب راز خود پوشیده ام
گر چه دل لبریز فریاد است نخروشیده ام
باده ای پیموده ام امشب که از کیفیتش
لاله را مانم که از خون پیرهن پوشیده ام
دیریست غلام میفروشم
ساغر به کف و سبو به دوشم
دیگر دل من نمیخراشی
در گوش تو گر رسد خروشم
اخر به مراد خود رسیدیم
یک عشوه از او به جان خریدیم
عمری به طلب گذشت کامروز
بر اهل مروتی رسیدیم
تا شیفته طلعت نیکوی تو گشتم
از خاک نشینان سر کوی تو گشتم
صد گونه سخن گفت به من با لب خاموش
تا همسخن چشم سخنگوی تو گشتم
بهار است ای گل نوخیز برخیز
می مرد افکنی در جام ما ریز
چمن لبریز بانگ بلبلان شد
چرا پیمانه ما نیست لبریز
ای زلف تو تابدار بهتر
رویت ز گل بهار بهتر
تندی چه کنی که چون تو ماهی
خندان لب و سازگار بهتر
خون شد دلم از غصه ولی خون شدنی بود
از دیده ام این خون شده بیرون شدنی بود
از باده لعل تو حریفان همه مستند
این کاسه ما بود که پر خون شدنی بود
همه ذرات جان پیوسته با دوست
همه اندیشه ام اندیشه اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا
خدایا این منم یا اوست اینجا ؟
بدین افسونگری وحشی نگاهی
مزن بر چهره رنگ بی گناهی
شرابی تو شراب زندگی بخش
شبی می نوشمت خواهی نخواهی
تو سر سبزترين بهار مني
مهر بانوي ِمن ، نگار مني
تاب نيلوفران آبي رنگ
در خم زلف تو تماشائي
خواب اركيده هاي سرخابي
بر زلال لبت چه رويائي
در گردش چرخ ما چه گیج افتادیم
آن بیش که از خویش تهی افتادیم
از چرخ مبین ستم که این گیج عظیم
قبریست که در او به خطا افتادیم.
من اینجا خرد و خونین وخرابم،کاش بودی
چنان ماهی که دور از تنگ آبم،کاش بودی
« کورش احمدی »
آنقدر که من خودم در خلوتم خاموش میگریم بس است
حیف باشد که تو هم باشی شریک سوگوارهای من
« خلیل ذکاوت »
در تماشای تو چشمی سر به راه آوردم
بختی اما مثل گیسویت سیاه آوردم
« شعبان کرم دخت »
من و آوارگی تا پای مردن همسفر هستیم
که مجنون را دل لیلی، بیابانگرد می خواهد
« مهدی عابدی »
هیچ کس نیست در این دشت مگر کوه که آن هم
انعکاس غــــم ما هست گـــرش هست صدایـــی
« عماد خراسانی »
از خدا برگشتگان را کار چندان سخت نیست
سخت کار ما بُوَد کـز ما خــدا بـرگشته است
« اشراق اصفهانی »
مشيرالملك شيرازي :
آرام و عافيت را، گر كس نشانه جويد
آن دردَمِ نهنگست، اين در دهان اژدر
طاهر وحيدالزماني :
آرزو در طبع پيران، از جوانان هست بيش
در خزانْ يك برگ، چندين رنگ پيدا ميكند
سنجان خوافي :
از مرگ مينديش و غمِ رزق مخور
كاين هر دو، به وقتِ خويش ناچار رسد
------------------------------
احسان :
از مكافات عمل هيچكس ايمن نبود
هر كه را شحنه رها كرد، خدا ميگيرد
صائب تبريزي :
از هستي ِ دوباره به تنگاند عارفان
تو سادهلوح، طالبِ عمر دوبارهاي
سليم تهراني :
اگر به ميكده منصور بگذرد، داند
كه هر كه هست در او، چند مَرده حلاجست
----------------------------------------------------
طالب آملي :
افروختن و، سوختن و، جامهدريدن
پروانه ز من، شمع ز من، گُل ز من آموخت
حكيم ابوالقاسم فردوسي :
اگر چرخ گردون كشد زينِ تو
سرانجام خشتست، بالين ِ تو
--------------------------
راقم مشهدي :
اگر چه فرش من از بورياست، طعنه مزن
چرا كه؟ خوابگه شير در نيستانست
واگر به نگاهی ببری هزار ها دل
نرسد بدان نگارا! که دلی نگاهداری
« شهریار »
----------------------------------
نیروی عشق بین که در این دشت بی کران
گامــــــی نرفته ایم و به پـایـان رسیـده ایم
« نشاط اصفهانی »
غروب و سوختن ابر و من تماشایی ست
ولــی مبــاد تو این گونه شعله ور باشی !
« محمد علی بهمنی »
--------------------------------------------
ناز بر من کن که نازت می کشم تا زنده ام
نیم جانی هست و می آید نیاز از من هنوز
« وحشی بافقی »
کــویـرم ، پر از تشنگـی ، با تـو امــــا
پر از چشمه سارم ، چرا باورت نیست؟
« سهیل محمودی »
---------------------------------
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تورفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
« فاضل نظری »
هلالي جغتائي :
آئينه را بگير و تماشاي خويش كن
سوي چمن به عزم تماشا، چه ميروي؟
-----------------------------------
بيدل :
آبرو خواهي، مقيم آستان خويش باش
اشك را از ديده پا بيرون نهادن خواري است
سعدي :
آتش از خانهي همسايهي درويش مخواه
كآنچه بر روزن او ميگذرد، دودِ دل است
-------------------------------------------
مهدي سهيلي :
آتش بگير، تا كه بداني چه ميكشم
احساسِ سوختن، به تماشا نميشود
كليم كاشي :
آتش دوزخ ز ما، تردامنان رنگي نداشت
آنچه ما را سوخت آنجا، خجلتِ تقصير بود
------------------------------------------
مردمي مشهدي :
آدمي بايد كه بيحالت نباشد هيچگاه
گر لبِ خندان نباشد، چشم گريان هم خوشست
صائب تبريزي :
آدمي پير چو شد، حرص جوان ميگردد
خواب در وقت سحرگاه، گران ميگردد
--------------------------------------
سرخوش لاهوري :
آدمي را دشمني بدتر نميباشد ز مال
مغز، آخر بر شكستن ميدهد بادام را
سالك يزدي :
آشنائي كهنه چون گرديد، بي لذت بُوَد
كوزهي نو، يك دو روزي سرد سازد آب را
حافظ :
آن سفر كرده كه صد قافله دل همره اوست
هر كجا هست خدايا، به سلامت دارش