هر می لعل کز آن دست بلورین ستدم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
حافظ
Printable View
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
حافظ
در هوایت بیقرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
حافظ
ياد باد آن که نهانت نظري با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پيدا بود
ياد باد آن که چو چشمت به عتابم ميکشت
معجز عيسويت در لب شکرخا بود
دیدن روی تورا دیده جان می باید
وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است
هر نگاهي از پي کاريست بر حال کسي
عشق ميداند نکو آداب کار خويش را
غير گو از من قياس کار کن اين عشق چيست
ميکند بيچاره ضايع روزگار خويش را
وحشی بافقی
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سر ودست و تن و پا را
هر آن که چيز مي بخشد ز مال خويش مي بخشد
نه چون حافظ که بخشيده سمرقند و بخارا
صائب
آن همرهان كجايند؟ اين رهزنان كيانند
تيغ است بر گلويم، حرفيست با خدايم
سيلابههاي درد است رمزي كه مينويسم
خونابههاي رنج است شعري كه ميسرايم
فریدون مشیری
مرا گفت اين سخن فرزانه پيري
بزرگي عارفي روشن ضميري
چرا گويي دريغا از جواني
چرا از كار پيري بدگماني
كه پيري باغ صد رنگ كمال است
زمان كام و دوران وصال است
خوشا آنان كه تا پيري رسيدند
به راه دوست منزل ها بريدند
ره پيموده شادي آفرين است
تو خود در منزلي شادي در اين است
تا نقش خيال دوست با ماست
ما را همه عمر خود تماشاست
آنجا که جمال دلبر آمد
والله که ميان خانه صحراست
سنایی