آفتاب رنگ باخته ، هوا از عطر گلها معطر است . صدای گریه از هر سو میاید . زن با قدم هایی شمرده با یك بغل گل مریم ، نزدیك میشود
مرد : سلام عزیزم . حالت چطوره ؟
زن : سلام عزیزم . حالا كه پیش تو هستم ، خوبم
مرد : چرا اومدی
زن : دلم برات تنگ شده بود عزیزم
مرد : دوست ندارم زود به زود به دیدنم بیایی .
زن : با پشت دست ، اشك چشمانش را پاك كرد و گفت : تو نامهربان بودی !
مرد : مرا فراموش كن . دیگه دوستت ندارم . واقعیت اینه ...
زن : دروغ میگی ، واقعیت اینه كه تو رفیق نیمه راه بودی ...
مرد : هیچكس از من نپرسید كه چی دوست دارم ... برام تصمیم گرفتند و مهر سكوت به لبم زدند .
زن : یادت میاد 20 سال پیش یك چنین روزی با هم ازدواج كردیم ؟
مرد : هیچ وقت فراموش نمیكنم ... خواهش میكنم از اینجا برو ...
زن گلهای مریم را بر روی سنگ قبر گذاشت . خم شد و بوسه ای بر سنگ زد و سپس به راه افتاد ...