چون خاک باش در همه احوال بردبار
تا چون هوات بر همه کس قادری بود
چون آب نفع خویش به هر کس همی رسان
تا همچو آتشت ز جهان برتری بود
Printable View
چون خاک باش در همه احوال بردبار
تا چون هوات بر همه کس قادری بود
چون آب نفع خویش به هر کس همی رسان
تا همچو آتشت ز جهان برتری بود
دور عالم جز به آخر نامدست از بهر آنک
هر زمان بر رادمردی سفلهای مهتر شود
آن نبینی آفتاب آنجا که خواهد شد فرو
سایهی جوهر فزون ز اندازهی جوهر شود
چون تو شدی پیر بلندی مجوی
کانکه ز تو زاد بلندان شود
روز نبینی چو به آخر رسد
سایهی هر چیز دو چندان شود
زهی سزای محامد محمدبن خطیب
که خطبهها همی از نام تو بیاراید
چنان ثنای تو در طبعها سرشت که مرغ
ز شاخسار همی بیثبات نسراید
ز دور نه فلک و چار طبع و هفت اختر
به هر دو گیتی یک تن چو تو برون ناید
کسی که راوی آثار و سیرت تو بود
بسان طوطی گویی شکر همی خاید
شنیدمی که همی در نواحی قصدار
ستاره از تف او در هوا بپالاید
شنیدمی که ز نا ایمنی در آن کشور
ستاره بر فلک از بیم روی ننماید
کنون ز فر تو پر کبوتر از گرمی
نسوزد ار فلک شمس را بپیماید
کنون شدست بد انسان ز عدل و حشمت تو
که گرد باد همی پر کاه نرباید
چو ایزد و ملک و خواجه نیکخواه تواند
بلا و حادثه بر درگه تو کی پاید
نه دامن شب تیره زمانه بنوردد
چو دور چرخ گریبان صبح بگشاید
درین دو روزه جهان این عنا نمودت ازان
که تا ترا به صبوری زمانه بستاید
ز نکبتی که درین چند روز چرخ نمود
بدان نبود که جانت ز رنج بگزاید
مرادش آنکه به اعدا نمود جاه ترا
که زهر قاتل جان ترا نفرساید
چه نوش زهر بخوردی بدان امید و طمع
که تا روان تو زین رنجها برآساید
تو اژدهایی در جنگ و این ندانستی
که اژدها را زهر کشنده نگزاید
چو جوهر فلک از تست روشن و عالی
ز آسیای فلک جوهر تو کی ساید
ز دود زنگ ز روح تو زهر در عالم
که دید زهری کو زنگ روح بزداید
چو زهر خوردی و زنده شدی بدانکه همی
زمانه را چو تو آزادمرد میباید
یقین شناس که از بعد ازین دهان اجل
به جان پاک تو تا روز حشر نالاید
چنان بپخت همه کارهات زهر که هیچ
به پیش شاه کسی از تو خام ندراید
ای برادر زکی بمرد و بشد
تا یکی به ز ما قرین جوید
تا ز آب حیات آن عالم
تن و جان از عدم فرو شوید
من ز غم مردهام که کی بود او
باز از آنجا به سوی من پوید
پس تو گویی که مرثیت گویش
زنده را مرده مرثیت گوید
ای دریغا که روز برنایی
عهد بشکست و جاودانه نماند
از زمانه غرض جوانی بود
لیک از گردش زمانه نماند
آب معشوق را زمانه بریخت
و آتش عشق را زبانه نماند
ای سنایی دل از جهان برکن
بر کس این دور جاودانه نماند
این جهان بر مثال مرداریست
کرکسان گرد او هزار هزار
این مر آن را همی زند مخلب آ
ن مر این را همی زند منقار
آخرالامر برپرند همه
وز همه باز ماند این مردار
ز جمله نعمت دنیا چو تندرستی نیست
درست گرددت این چون بپرسی از بیمار
به کارت اندر چون نادرستیی بینی
چو تن درست بود هیچ دل شکسته مدار
مردمان یک چند از تقوا و دین راندند کار
زین پس اندر عهد ما نه پود ماندست و نه تار
این دو چون بگذشت باز آزرم و دین آمد شعار
گر منازع خواهی ای مهدی فرود آی از حصار
باز یک چندی به رغبت بود و رهبت بود کار
ور متابع خواهی ای دجال یک ره سر بر آر
در شهر مرد نیست ز من نابکارتر
مادر پسر نزاد ز من خاکسارتر
مغ با مغان به طوع ز من راستگوی تر
سگ با سگان به طبع ز من سازگارتر
از مغ هزار بار منم زشت کیشتر
وز سگ هزار بار منم زشت کارتر
هر چند دانم این به یقین کز همه جهان
کس راز حال من نبود کارزارتر
لب روح الله ست یا دم صور
خانگاه محمد منصور
که ز درس و کتاب و دارو هست
از سه سو دین و جان و تن را سور
زین بنا ایمن از دو چیز سه چیز
تن و جان و دل از قبور و فتور
تعبیه در صدای هر خم اوست
لحن داوود با ادای زبور
از تحلیش تیره چهرهی تیر
وز تجلیش طیره تودهی طور
در تن ار علتیست اینجا خواه
حب مرطوب و شربت محرور
در دل ار شبهتیست اینجا خوان
لوح محفوظ و دفتر مسطور
کتب اینجاست ای دل طالب
دارو اینجاست ای تن رنجور
عیسی اینجاست ای هوای عفن
خضر اینجاست ای سراب غرور
پس ازین زین ستانه خواهد بود
دولت و رحمت و قصور و حبور
صفت و صورتش گه ادراک
برتر از گوش روح و دیدهی حور
چون بدو چشم نیک درنرسد
چونش گویم که چشم بد ز تو دور
مجد او داشت مر سنایی را
در نثای سنای خود معذور
اگر چون زر نخواهی روی عاشق
منه بر گردن چون سیم سنگور
جهان از زشت قوادان تهی شد
که حمال فقع باید همی حور
ای سنایی به گرد حران گرد
تا بیابی ز جود ایشان چیز
نزد نادیدگان و نااهلان
کی بود بذل و همت و تمییز
کودک خرد بیخرد بدهد
زر سی دانه را به نیم مویز
بینوا سوی بیسخا نشوی
غر نگردد به گرد آلت حیز
گوهر روح بود خواجه وزیر
لیک محبوس مانده در تن خویش
چون تنش روح گشت تیز چنو
باز پرید سوی معدن خویش
بابا ، همه ی اینا رو میشد تو یه پست هم دادها !! :دی
گر مقصر شدم به خدمت تو
بد مکن بر رهی کمانی خویش
بهترین خدمتست آنکه رهی
دور دارد ز تو گرانی خویش
ز تو ای چرخ نیلی رنگ دارم
هزاران سان عنا و درد جامع
نه تنها از تو بل کز هر چه جز تست
به من بر هست همچون سیف قاطع
مرا زان مرد نشناسی تو زنهار
که گردم از تو اندر راه راجع
طمع چون بگسلم از خلق از تو
مرا خوا یار باش و خوا منازع
چو بیطمعی و آزادی گزیدم
دلم بیزار گشت از حرص و قانع
بر آزادمردان و کریمان
گرانتر نیست کس از مرد طامع
ازین یاران چون ماران باطن
خلاف یکدگر همچون طبایع
بسان نسر طایر راست باشد
به پیش و پس بسان نسر واقع
عدو بسیار کس کو هر کسی را
نماند حقتعالی هیچ ضایع
چو عیسی را عدو بسیار شد زود
ببرد ایزد ورا در چرخ رابع
خسیسان را چرا اکرام کردیم
بخیلان را چرا کردیم صانع
همیشه خاک بر فرق کسی باد
که نشناسد بدی را از بدایع
حذر کن ای سنایی تو از اینها
ترا باری ندانم چیست مانع
ببر زین ناکسان و دیگران گیر
«کثیرالناس ارض الله واسع»
ثنا گفتیم ما مر خواجهای را
که نشناسد مقفا را ز مردف
عطارد در اسد بادش همیشه
یکی مقلوب و آن دیگر مصحف
گفت بر دوخته مرا شعری
خواجه خیاطی از سر فرهنگ
معنی او چو ریسمان باریک
قافیت همچو چشم سوزن تنگ
طلوع مهر سعادت به ساحت اقبال
ظهور ماه معالی بر آسمان جلال
نتیجهی کرم و مردمی و فضل و هنر
طلیعهی اثر لطف ایزد متعال
خجسته باد و همایون مبارک و میمون
به سعد طالع و بخت جوان و نیکوفال
تو مرا از نسب و جان و خرد خویش منی
من از آمیزش این چار گهر خویش توام
تو همه روزه بیاراسته چون دین منی
من همه ساله برهنه شده چون کیش توام
پیش من حسن همانست که تو پیش منی
نزد تو عیب چنانست که من پیش توام
هر چند در میان دو گویم زمین و چرخ
لیک این دو گوی را به یک اندیشه پهنهام
در دیدهی سخای تو پوشیده ماندهام
زان پیش تو چو نور دو چشمت برهنهام
آن حور روح فش را بر عقل جلوه کردم
و آن شربها که دادی بر یاد تو بخوردم
یاقوت نفس کشتم زان گوهر شریفت
کازاد کرد چون عقل از چرخ لاژوردم
گردم به باد ساری گردی همی ولیکن
باران تو بیامد بنشاند جمله گردم
گفتی جواب خواهم شرط کرم نبود این
بگذاشتی چو فردان در زیر خویش فردم
گر قطعه خوش نیامد معذور دار زیرا
هم تو عجول مردی هم من ملول مردم
من توبه کرده بودم زین هرزهها ولیکن
چون حکم تو بدیدم زین توبه توبه کردم
زشت همی گویی هر ساعتم
رو تو همی گویی که من نستهم
روی نکوی تو چکار آیدم
شاعرم ای دوست نه من کان دهم
چو بر قناعت ازین گونه دسترس دارم
چرا ازین و از آن خویشتن ز پس دارم
خدای داند کز هر چه جز خدای بود
ازو طمع چو ندارم گرش به کس دارم
ای پیشرو هر چه نکوییست جمالت
وی دور شده آفت نقصان ز کمالت
ای مردمک دیدهٔ ما بندهٔ چشمت
وی خاک پسندیدهٔ ما چاکر خالت
غم خوردنم امروز حرامست چو باده
کز بخت به من داد زمانه به حلالت
ای بلبل گوینده وای کبک خرامان
می خور که ز می باد همیشه پر و بالت
زهره به نشاط آید چون یافت سماعت
خورشید به رشک آید چون دید جمالت
شکر چدن آید خرد و جان ز ره گوش
چون در سخن آید لب چون پسته مقالت
دل زان تو شد چست به بر زان که درین دل
یا زحمت ما گنجد یا نقش خیالت
هر روز دگرگونه زند شاخ درین دل
این بلعجبی بین که برآورده نهالت
جان نیز به شکرانه به نزد تو فرستم
خود کار دو صد جان بکند بوی وصالت
پیوند تو ما را ز کف فقر نجاتست
گویی که مزاج گهرست آب خیالت
ای یوسف مصری که شد از یوسف غزنین
چون صورت پاکیزهٔ تو صورت حالت
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر
ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
محتوای مخفی: ادامه
ای قوم ازین سرای حوادث گذر کنید
خیزید و سوی عالم علوی سفر کنید
یک سر بپر همت ازین دامگاه دیو
چون مرغ بر پریده مقر بر قمر کنید
تا کی ز بهر تربیت جسم تیرهروی
جان را هبا کنید و خرد را هدر کنید
جانی کمال یافته در پردهٔ شما
وانگه شما حدیث تن مختصر کنید
عیسا نشسته پیش شما و آنگه از هوس
دلتان دهد که بندگی سم خر کنید
تا کی مشام و کام و لب و چشم و گوش را
هر روز شاهراه دگر شور و شر کنید
بر بام هفتمین فلک بر شوید اگر
یک لحظه قصد بستن این پنج در کنید
مالی که پایمال عزیزان حضرتست
آن را همی ز حرص چرا تاج سر کنید
خواهید تا شوید پذیرای در لطف
خود را به سان جزع و صدف کور و کر کنید
این روحهای پاک درین تودههای خاک
تا کی چنین چو اهل سقر مستقر کنید
از حال آن سرای جلال از زبان حال
واماندگان حرص و حسد را خبر کنید
ورنه ز آسمان خرد آفتابوار
این خاک را به مرتبه یاقوت و زر کنید
دیریست تا سپیدهٔ محشر همی دمد
ای زنده زادگان سر ازین خاک برکنید
در خاک لعل زر شده هرگز ندیدهاید
در گور این جوان گرامی نظر کنید
خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین
میر و امام امت سیف المناظرین
محتوای مخفی: ادامه
ای کودک زیبا سلب سیمین بر و بیجاده لب
سرمایهی ناز و طرب حوران ز رشکت در تعب
زلف و رخت چون روز و شب زان زلفکان بلعجب
افگنده در شور و شغب جان و دل عشاق را
زیبا نگار نازنین رخ چون گل و بر یاسمین
پاکیزه چون حور معین پیرایهی خلد برین
بادا بر املاق آفرین کاید چو تو زان حور عین
فخرست بر ما چین و چین از بهر تو املاق را
عیار یار دلبری با غمزه و جان دلبری
کردی ز جانم دل بری زان چشمکان عبهری
در سحر همچون ساحری سنگین دل و سیمینبری
دارم فزون ای سعتری در دل دو صد مرزاق را
داری تو ای سرو روان بر لاله و بر ارغوان
از مشک و عنبر صولجان از عشقت ای حور جنان
گشتم قضیب خیزران سرندر جان و جهان
چندین چه داری در غمان مر عاشق مشتاق را
از هجرت ای چون ماه و خور کردی مرا بیخواب و خور
بسته دل و خسته جگر لب خشک دارم دیده تر
عهدی که کردی ای پسر با من تو ای جان پدر
زنهار بر جانم مخور مشکن تو آن میثاق را
حادثهی چرخ بین فایدهی روزگار
سیر ز انجم شناس حکم ز پروردگار
نیز نباشد مدام هست چو بر ما گذار
حسرت امشب چو دوش محنت فردا چو دی
اسب قناعت بتاز پیش سپاه قدر
عدل خداوند را ساز ز فضلش سپر
یافهمگوی و مبین از فلک این خیر و شر
سایق علمست این منتهی و مبتدی
حال فلک را مجوی سیر ملک را مگوی
سلک جواهی مگیر بر ره معنی بپوی
نادره شعری بگوی حسن سعادت بجوی
نزد ظریفی خرام چون حسن اسعدی
آنکه ز الماس عقل در معانی بسفت
سوسن اقبال و بخت در چمن او شکفت
عقل چون آن حال دید در سر با خود بگفت
دیر زیاد آنکه شد در ره من مهتدی
حاجت عقل اندرو گشت روا ای عجب
ساخت هم از بهر خویش از دل و طبعش سلب
نزد همه کس سخنش گشت روا زین سبب
عقلش چون مقتداست طبع ورا مقتدی
او سبب عز دهر یافته از بخت خویش
ساخته بر اوج چرخ همت او تخت خویش
عالم علوی کشد خاطر او رخت خویش
دیده مجال سخن در وطن مفردی
خط سخنهای خوب یافت ز گنج کلام
بحر معانی گرفت همت طبعش تمام
نزدش باز آمد او کرد چو آنجا مقام
گویی بر اوج ساخت جایگه عابدی
آفت ادبار و نحس کرد ز پیشش رحیل
سعد نجوم فلک جست مر او را دلیل
عاجز او شد حسود دشمن او شد دلیل
دید چو در دولتش قاعدهی سرمدی
حد و کمال دو چیز خاطر و آن همتش
ساحت آن عرش گشت مسکین این فکرتش
نیست عجب کز فلک از قبل رفعتش
نازد بر همتش حاسد آن حاسدی
ای شده اشکال شعر از دل و طبعت بیان
ساخته از عقل و فضل بر تن و جان قهرمان
عین سعادت چو گشت طبع ترا ترجمان
دیوانها ساز زود ز آن همم فرقدی
المستغات ای ساربان چون کار من آمد به جان
تعجیل کم کن یک زمان در رفتن آن دلستان
نور دل و شمع بیان ماه کش و سرو روان
از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس
ای چون فلک با من به کین بی مهر و رحم و شرم و دین
آزار من کمتر گزین آخر مکن با من چنین
عالم به عیش اندر ببین تا مر ترا گردد یقین
کاندر همه روی زمین مسکینتر از من نیست کس
آرام جان من مبر عیشم مکن زیر و زبر
در زاری کارم نگر چون داری از حالم خبر
رحمی بکن زان پیشتر کاید جهان بر من به سر
بگذار تا در رهگذر با تو برآرم یک نفس
دایم ز حسن آن صنم چون چشم او بختم دژم
چون زلف او پشتم به خم دل پر ز تف رخ پر ز نم
اندوه بیش آرام کم پالوده صبر افزوده غم
از دست این چندین ستم یارب مرا فریاد رس
چون بست محمل بر هیون از شهر شد ناگه برون
من پیش او از حد برون خونابه راندم از جفون
کردم همه ره لالهگون گفتم که آن دلبر کنون
چون بسته بیند ره ز خون باشد که گردد باز پس
هر روز برخیزم همی در خلق بگریزم همی
با هجر بستیزم همی شوری برانگیزم همی
رنگی برآمیزم همی می در قدح ریزم همی
در باده آویزم همی کاندهگسارم باده بس
آتش عشق بتی برد آبروی دین ما
سجدهٔ سوداییان برداشت از آیین ما
لن ترانی نقش کرد از نار بر اطراف روی
لاابالی داغ کرد از کبر بر تمکین ما
شربت عشقش هنی کردست بر ما عیش تلخ
مایهٔ مهرش عطا دادست ما را کین ما
یک جهان شیرین شدند از عشق او فرهاد او
او ز ناگه شد ز بخت نیک ما شیرین ما
خط شبرنگش معطر کرد مغز عقل را
لعل خوش رنگش چو گوهر کرد حجلهٔ دین ما
آن گهرهائی که بر وی بست مشاطهٔ مزاج
لولو لالاست قسم چشم عالم بین ما
لابد این زیبد نثار فرق ما کز راه دین
هم به ساعت کرد کفر عاشقان تلقین ما
می در افکند از طریق عاشقی در رطل و جام
کرد گرد پای مستان جهان بالین ما
آتش می درزد اندر عالم زهد و صلاح
لشکرش را غارتی بر ساخت ز اسب و زین ما
مجلسی برخاست زینسان پس به پیش ننگ و نام
ضرب کرد آخر شعار جنبش و تسکین ما
عشق خوبان این چنین باشد نه مه داند نه سال
هر کجا عشق آمد آنجا نه خرد ماند نه مالمحتوای مخفی: ادامه
گر شاخ بدسگال آرایش بستان شود
هم وی اصل چشم زخم ملک تابستان شود
از کمال هیچ چیزی نیست شادی عقل را
زان که کامل بهر آن شد چیز تا نقصان شود
شاخها از میوهها گر گشت چون بی زه کمان
غم مخور ماهی دگر چون تیر بیپیکان شود
چون چنان شد بر فلک خورشید کز نیروی فعل
بیم آن باشد که شیر بیشه زو بریان شود
دل ز نور و نار او آن وقت مگسل بهر آنک
سخته بخشد نار و نور آنگه که در میزان شود
دشتها عریان همی گردند ز اسباب بهشت
تا همی شمع روان زی خوشهی گردان شود
گر به سوی خوشه آدم وار خورشید آمدست
از چه معنی شاخ چون آدم همی عریان شود
تا به سامان بود بستان شاخ در وی ننگریست
چون همی هنگام آن آمد که بیسامان شود
از برای آنکه تا پردهش ندرد باد مهر
هر زمان بر صحن او از شاخ زر باران شود
شاخ پنداری بدان ریزد همی بی طمع زر
تا چو ایرانشه مگر آرایش بستان شود
تا در ایران خواجه باید خواجه ایران شاه باد
حکم او چون آسمان بر اهل ایران شاه باد
ای سنایی بگذر از جان در پناه تن مباش
چون فرشته یار داری جفت اهریمن مباش
همچو شانه بستهٔ هر تارهٔ مویی مشو
همچو آیینه درون تاری برون روشن مباش
هر زمان از قیل و قال هر کسی از جا مشو
گر زمانه همچو سندان شد تو چون ارزن مباش
همچو طوطی هر زمانی صدرهٔ دیبا مپوش
پیش ناکس همچو قمری طوق در گردن مباش
گر سر نیکی نداری پایت از بدها بکش
تاج را گر زر نباشی بند را آهن مباش
پیش دانگانه همه سر چشم چون سوزن مشو
بندهٔ هر بنده نام آزاد چون سوسن مباش
عاشق جانی به گرد حجرهٔ جانان مگرد
با جعل خو کردهای رو، طالب گلشن مباش
صحبت آن سینه خواهی نرم شو همچون حریر
طاقت پیکان نداری سخت چون جوشن مباش
مکمن قرآن به جز صدر مکین الدین مدان
تا همی ممکن شود جز در پی ممکن مباش
سید آل نظیری آن امام راستین
پیشوای راستان صاحب کلام راستین
محتوای مخفی: ادامه
عشقست مرا بهینهتر کیش بتا
نوشست مرا ز عشق تو نیش بتا
من میباشم ز عشق تو ریش بتا
نه پای تو گیرم نه سر خویش بتا
* * *
در دست منت همیشه دامن بادا
و آنجا که ترا پای سر من بادا
برگم نبود که کس ترا دارد دوست
ای دوست همه جهانت دشمن بادا
* * *
عشقا تو در آتش نهادی ما را
درهای بلا همه گشادی ما را
صبرا به تو در گریختم تا چکنی
تو نیز به دست هجر دادی ما را
* * *
آنی که قرار با تو باشد ما را
مجلس چو بهار با تو باشد ما را
هر چند بسی به گرد سر برگردم
آخر سر و کار با تو باشد ما را
* * *
ای کبک شکار نیست جز باز ترا
بر اوج فلک باشد پرواز ترا
زان مینتوان شناختن راز ترا
در پرده کسی نیست هم آواز ترا
* * *
هر چند بسوختی به هر باب مرا
چون میندهد آب تو پایاب مرا
زین بیش مکن به خیره در تاب مرا
دریافت مرا غم تو، دریاب مرا
* * *
چون دوست نمود راه طامات مرا
از ره نبرد رنگ عبادات مرا
چون سجده همی نماید آفات مرا
محراب ترا باد و خرابات مرا
* * *
در منزل وصل توشهای نیست مرا
وز خرمن عشق خوشهای نیست مرا
گر بگریزم ز صحبت نااهلان
کمتر باشد که گوشهای نیست مرا
* * *
در دل ز طرب شکفته باغیست مرا
بر جان ز عدم نهاده داغیست مرا
خالی ز خیالها دماغیست مرا
از هستی و نیستی فراغیست مرا
* * *
اندوه تو دلشاد کند مرجان را
کفر تو دهد بار کمی ایمان را
دل راحت وصل تو مبیناد دمی
با درد تو گر طلب کند درمان را
* * *
هجر تو خوشست اگر چه زارم دارد
وصل تو بتر که بیقرارم دارد
هجر تو عزیز و وصل خوارم دارد
این نیز مزاج روزگارم دارد
* * *
از روی تو دیدهها جمالی دارد
وز خوی تو عقلها کمالی دارد
در هر دل و جان غمت نهالی دارد
خال تو بر آن روی تو حالی دارد
* * *
با هجر تو بنده دل خمین میدارد
شبهاست که روی بر زمین میدارد
گویند مرا که روی بر خاک منه
بی روی توام روی چنین میدارد
* * *
ای صورت تو سکون دلها چو خرد
وی سیرت تو منزه از خصلت بد
دارم ز پی عشق تو یک انده صد
از بیم تو هیچ دم نمییارم زد
* * *
گه جفت صلاح باشم و یار خرد
گه اهل فساد و با بدان داد و ستد
باید بد و نیک نیک ور نه بد بد
زین بیش دف و داریه نتوانم زد
* * *
من چون تو نیابم تو چو من یابی صد
پس چون کنمت بگفت هر ناکس زد
کودک نیم این مایه شناسم بخرد
پای از سر و آب از آتش و نیک از بد
* * *
روزی که بود دلت ز جانان پر درد
شکرانه هزار جان فدا باید کرد
اندر سر کوی عاشقی ای سره مرد
بی شکر قفای نیکوان نتوان خورد
* * *
گر خاک شوم چو باد بر من گذرد
ور باد شوم چو آب بر من سپرد
جانش خواهم به چشم من در نگرد
از دست چنین جان جهان جان که برد
* * *
بر رهگذر دوست کمین خواهم کرد
زیر قدمش دیده زمین خواهم کرد
گر بسپردش صد آفرین خواهم گفت
نه عاشق زارم ار جز این خواهم کرد
* * *
از دور مرا بدید لب خندان کرد
و آن روی چو مه به یاسمین پنهان کرد
آن جان جهان کرشمهی خوبان کرد
ور نه به قصب ماه نهان نتوان کرد
***
جز من به جهان نبود کس در خور عشق
زان بر سر من نهاد چرخ افسر عشق
یک بار به طبع خوش شدم چاکر عشق
دارم سر آنکه سر کنم در سر عشق
* * *
تحویل کنم نام خود از دفتر عشق
تا باز رهم من از بلا و سر عشق
نه بنگرم و نه بگذرم بر در عشق
عشق آفت دینست که دارد سر عشق
* * *
جز تیر بلا نبود در ترکش عشق
جز مسند عشق نیست در مفرش عشق
جز دست قضا نیست جنیبت کش عشق
جان باید جان سپند بر آتش عشق
* * *
گویند که کردهای دلت بردهی عشق
وین رنج تو هست از دل آوردهی عشق
گر بر دارم ز پیش دل پردهی عشق
بینند دلی به نازپروردهی عشق
* * *
کی بسته کند عقل سراپردهی عشق
کی باز آرد خرد ز ره بردهی عشق
بسیار ز زنده به بود مردهی عشق
ای خواجه چه واقفی تو از خردهی عشق
* * *
چشمی دارم ز اشک پیمانهی عشق
جانی دارم ز سوز پروانهی عشق
امروز منم قدیم در خانهی عشق
هشیار همه جهان و دیوانهی عشق
* * *
خورشید سما بسوزد از سایهی عشق
پس چون شدهای دلا تو همسایهی عشق
جز آتش عشق نیست پیرایهی عشق
اینست بتا مایه و سرمایهی عشق
* * *
آن روز که شیر خوردم از دایهی عشق
از صبر غنی شدم به سرمایهی عشق
دولت که فگند بر سرم سایهی عشق
بر من به غلط ببست پیرایهی عشق
* * *
کردی تو پریر آب وصل از رخ پاک
تا دی شدم از آتش هجر تو هلاک
امروز شدی ز باد سردم بیباک
فردا کنم از دست تو بر تارک خاک
* * *
ای آصف این زمانه از خاطر پاک
همچون ز سلیمان ز تو شد دیو هلاک
ای همچو فرشته اندری عالم خاک
آثار تو و شخص تو دور از ادراک
***
با من دو هزار عشوه بفروختهای
تا این دل من بدین صفت سوختهای
تو جامهی دلبری کنون دوختهای
این چندین عشوه از که آموختهای
* * *
در جامه و فوطه سخت خرم شدهای
کاشوب جهان و شور عالم شدهای
در خواب ندانم که چه دیدستی دوش
کامروز چو نقش فوطه در هم شدهای
* * *
ای آنکه تو رحمت خدایی شدهای
در چشم بجای روشنایی شدهای
از رندی سوی پارسایی شدهای
اندر خور صحبت سنایی شدهای
* * *
تا نقطهی خال مشک بر رخ زدهای
عشق همه نیکوان تو شهرخ زدهای
طغرای شهنشاه جهان منسوخست
تا خط نکو بر رخ فرخ زدهای
* * *
هر چند به دلبری کنون آمدهای
در بردن دل تو ذوفنون آمدهای
آلوده همه جامه به خون آمدهای
گویی که ز چشم من برون آمدهای
* * *
در حسن چو عشق نادرست آمدهای
در وعده چو عهد خویش سست آمدهای
در دلبری ار چند نخست آمدهای
رو هیچ مگو که سخت چست آمدهای
* * *
خشنودی تو بجویم ای مولایی
چون باد بزان شوم ز ناپروایی
چون شمع اگر سرم ز تن بربایی
همچون قلم آن کنم که تو فرمایی
* * *
چون نار اگرم فروختن فرمایی
چون باد بزان شوم ز ناپروایی
زیر قدم خود ار چو خاکم سایی
چون آب روانه گردم از مولایی
* * *
گفتم که ببرم از تو ای بینایی
گفتی که بمیر تا دلت بربایی
گفتار ترا به آزمایش کردم
می بشکیبم کنون چه میفرمایی
* * *
ای سوسن آزاد ز بس رعنایی
چون لاله ز خنده هیچ میناسایی
پشتم چو بنفشه گشت ای بینایی
زیرا که چو گل زود روی، دیر آیی
حکیم ابوالمجد مجدودبن آدم سنایی غزنوی، و نیز حکیم سنایی از بزرگ ترین شاعران زبان پارسی در سده ششم هجری است. او در سال (473 هجری قمری) در شهر غزنه (واقع در افغانستان امروزی) دیده به جهان گشود و در سال (545 هجری قمری) در همان شهر چشم از جهان فروبست.چکامه ای از ایشان:
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایینروم جز به همان ره که توام راهنمائیهمه درگاه تو جویم، همه از فضل تو پویمهمه توحید تو گویم که به توحید سزائیتو زن و جفت نداری، تو خور و خفت نداریاحد بیزن و جفتی، ملک کامروایینه نیازت به ولادت، نه به فرزندت حاجتتو جلیلالجبروتی، تو نصیرالامراییتو حکیمی، تو عظیمی، تو کریمی، تو رحیمیتو نماینده فضلی، تو سزاوار ثناییبری از رنج و گدازی، بری از درد و نیازیبری از بیم و امیدی، بری از چون و چراییبری از خوردن و خفتن، بری از شرک و شبیهیبری از صورت و رنگی، بری از عیب و خطایینتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجینتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایینبٌد این خلق و تو بودی، نبود خلق و تو باشینه بجنبی نه بگردی، نه بکاهی نه فزاییهمه عزی و جلالی، همه علمی و یقینیهمه نوری و سروری، همه جودی و جزاییهمه غیبی تو بدانی، همه عیبی تو بپوشیهمه بیشی تو بکاهی، همه کمی تو فزاییاحدّ لیس کمثله، صمدّ لیس له ضدّلِمَن المُلک تو گویی که مر آن را تو سزاییلب و دندان «سنایی» همه توحید تو گویدمگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی
چکیده ای از زندگینامه حکیم سنایی:
ابوالمجد مجدود بن آدم متخلص به سنایی شاعر و عارف بزرگ و نامدار نیمه ی دوم سده پنجم و نیمه ی اول سده ی ششم هجری است. وی در سال 463 یا 473 هجری قمری در غزنین دیده به جهان گشود. چنانچه از شعر سنایی بر می آید او به تمام دانشهای زمان خود آگاهی و آشنایی و در برخی تبحر و استادی داشته است. وی در سال 525 یا 535 هجری قمری در سن 62 سالگی درگذشت. از آثار وی غیر از دیوان قصیده و غزل و ترکیب و ترجیع و قطعه و رباعی، مثنویهای وی معروف و بدین قرارند: مثنویهای حدیقة الحدیقه، طریق التحقیق، کارنامه ی بلخ، سیر العباد الی المعاد، عشق نامه و عقل نامه، سه مکتوب و یک رساله ی نثر نیز به وی نسبت داده اند.
یکصد و هجدهمین غزل از دیوان اشعار:
هر دل که قرین غم نــباشد
از عشق بر او رقم نــباشد
من عشق تو اختیار کـــردم
شاید که مرا درم نـــباشد
زیرا که درم هم از جهانست
جانان و جهان بهم نــباشد
با دیدن رویت ای نــگارین
گویی که غمست غم نـــباشد
تا در دل من نشسته بــاشی
هرگز دل من دژم نــــباشد
پیوسته در آن بود سنــایی
تا جز به تو متهم نــباشد
بسم الله الرحمن الرحیم از ظریق التحقیق:
ابتدای سخن به نام خــــداست
آنکه بی مثل وشبه وبی همتاست
خالق الخلق و باعث الامـــوات
عالم الغیب سامع الاصـــــوات
ذات بیچونش را بدایت نـــیست
پادشاهیش را نهایت نـــــیست
نه در آید به ذات او تغــییر
نه قلم وصف او کند تــــحریر
زآنکه زاندیشهها بــرونست او
بری از چند و چه و چـونست او
یکصد و هجدهمین رباعی
در دیدهٔ خصم نیک روی تو مــــباد
بر عاشق سفله نیک خوی تو مـــباد
چون قامت من دل دو توی تو مــباد
جز من پس ازین عاشق روی تو مـباد
زان سـوزد چـشـم تـو زان ریزد آب
کاندر ابروت خفته بد مســت و خراب
ابــــروی تـو مـحراب و بســوزد به عذاب
هـر مـســـــت کـه او بـخســبد اندر محــراب
تـا جـهـان اسـت کـار او ایـن اسـت *** نـوش او نـیـش و مـهـر اوکـین است
انـــدر ایــن خــاکــدان افــســرده *** هـیـچ کـس نـیـسـت از غم آسوده
آنـچـنـان زی درو کـه وقـت رحیل *** بـیـش بـاشـد بـه رفـتـنـت تـعجیل
رخــت بـیـرون فـکـن زدار غـرور *** چــه نــشـیـنـی مـیـان دیـو شـرور؟
حــســد و حـرص را بـه گـور مـبـر *** دشـــمـــنـــان را بـــه راه دور مــبــر
دو رفیقند هر دو ناخوش و زشت *** بـاز دارنـدت ایـن و آن زبـهـشـت
پــیــشـتـر زآنـکـه مـرگ پـیـش آیـد *** از چــنــیــن مــرگ زنــدگــی زایــد
بـه چـنـیـن مـرگ هـر کـه بـشـتـابـد *** از چــنــیــن مــرگ زنــدگــی یــابـد
تــا از ایــن زنــدگــی نــمــیــری تـو *** در کــف دیــو خــود اســیــری تــو
نـفـس تو تابدیش عادت و خوست *** بـه حـقـیقت بدانکه دیو تو اوست
مــرده دل گــشــتــی و پــراکــنـده *** کــوش تــا جــمــع بــاشــی و زنـده