عالی بود،حال میخواهید خود بیوگرافی را بنویسید یا من بنویسم،البته بهتر است خودتان زحمتش را بکشید و مسابقه را ادامه دهید.نقل قول:
Printable View
عالی بود،حال میخواهید خود بیوگرافی را بنویسید یا من بنویسم،البته بهتر است خودتان زحمتش را بکشید و مسابقه را ادامه دهید.نقل قول:
باشه من میگذارم... (البته مجبورم از آثار شما کش برم!)
"مولانا حکیم محمد فضولی بغدادی" (تولد:900 ه.ق، محل: حله (بغداد). وفات:963 ، محل دفن: کربلا)
فضولی را معروفترین شاعر قرن دهم می دانند. او در کودکی نزد پدر مقدمات ادبیات عرب و ترکی و فارسی را آموخت. در نوجوانی در نجف به تحصیل مشغول بود. ایشان تمامی علوم رایج زمانه ی خویش را فراگرفته و در زمینه ی بیشتر آنها نیز رساله نوشته است.
اما فضولی بغدادی در شعر ید طولایی دارد. به علت تسلط به سه زبان ترکی-عربی-فارسی، توانایی او در ترکیب ادبیات این سه زبان چشمگیر است.
اما در مورد تخلصش می گوید:
(( در ابتدای شروع نظم،هر چند روزی دل بر تخلصی می نهادم و بعد از مدتی به واسطه ی ظهور شریکی،به تخلص دیگر تغییر می دادم.آخر الامر،معلوم شد یارانی که پیش از من بوده اند،تخلص ها را بیش از معانی ربوده اند.خیال کردم که اگر تخلص مشترک اختیار نمایم،در انتساب نظم بر من حیف رود اگر مغلوب باشم.و ر شریک ظلم شود اگر غالب آیم.
بنا بر رفع ملا بست التباس،فضولی تخلص کردم و از تشویش ستم شریکان پناه به جانب تخلص بردم و دانستم که این لقب مقلوب طبع کسی نخواهد افتاد که بیم شرکت او به من تشویشی نتواند داد.الحق ابواب آزار شرکت را بدین لقب بر خود بستم و از دغدغه ی انتقال و اختلال رستم...
فی الواقع تخلصی واقع شد موافق هوای من و لقبی اتفاق افتاد مطابق دعوای من به چندین وجوه:اول آنکه،من خود را یگانه ی روزگار می خواستم،و این معنی،در این تخلص به ظهور پیوست و دامن فردیتم از دست قید شرکت رست.دیگر آنکه،من به توفیق همت،استدعای جامعیت جمع علوم و فنون داشتم.تخلصی یافتم متضمّن این مضمون.چرا که در لغت حمع فضل است،بر وزن علوم و فنون.دیگر مضمون فضولی به اصطلاح عوام،خلاف ادب است و چه خلاف ادب از این برتر که مرا با وجود علّت معاشرت علماء عالیمقدار و عدم تربیت سلاطین نامدار مرحمت شعار،و نفرت سیاحت اقالیم و امصار،همیشه در مباحثه ی عقیله،دست تعرض در گریبان احکام مختلفه ی حکماست.و در مسائل نقلیه،داعیه ی اعتبار اصول اختلاف فقهاست.و در این فنون سخن به استاد یک فنه ی هر فن مباحثه ی جسن عبارت و مناقشه ی لطف اداست.اگر چه این روش نشانه ی کمال فضولی است،اما نشانه ی کال فضولی است.
دید دوران در حصول علم و عرفان و ادب
اهتمام و اجتهاد وسعی واقدام مرا
بر خلاف اهل عالم یافت عزم همّتم
کرد در عالم فضولی زین سبب نام مرا
المنة لله که ایام ارتکاب این فن گرامی و اوقات تعلّق این نام نامی همیشه بر من به خیر گذشت و از میامن خاک اولیا به تکمیل هر رساله ای که توجه نموده ام،اتمام آن به آسانی میسر گشت،غیر از غزل های فارسی که...))
آثار ترکی:
* دیوان شعرها.
* شاه و گدا.
* لیلی و مجنون.
* مثنوی بنگ و باده.
* روضه.
* حدیقت السعداء.
* صحبت الاثمار.
* شکایتنامه.
* رساله معما.
و خود در مورد پرداختن به سرایش شعر فارسی، به طنز می گوید:
((تا آنکه روزی گذارم بمکتبی افتاد، پری چهرهٔ دیدم فارسینژاد، سهی سروری که حیرت نظارهٔ رفتارش الف را از حرکت انداخته بود و شوق مطالعهٔ مصحف رخسارش دیدهٔ نابینایی صاد را عین بصر ساخته بود. چون توجه من دید از گفتهای من چند بیتی طلبید. من نیز چند بیتی از عربی و ترکی باو ادا نمودم و لطایف چند نیز از قصیده و معما برو فزودم. گفت که اینها زبان من نیست و بکار من نمیآید، مرا غزلهای جگر سوز عاشقانهٔ فارسی میباید.))
آثار فارسی:
* دیوان شعرها
* رند و زاهد
* صحت و مرض
* انیس القلب
* ساقینامه
* روح نامه
و در مورد اشعار عربی می گوید:
((گاهی به اشعار عربی پرداختم و فصحای عرب را به فنون تازه فی الجمله محظوظ ساختم و آن بر من آسان نمود،زیرا زبان مباحثه ی علمی من بود.))
آثار عربی:
شعر:
* مطلع الاعتقاد
* دیوان اشعار عربی
فلسفه:
* مطلع الاعتقاد فی معرفت المبدأ و المعاد
منبع: t.s.m.t و ویکی !!!!! (البته با تلخیص و تبدیل ِ متن!)
___________________
خوب حالا نوبت منه:
ای فدای تو هم دل و هم جان .:|:. وی نثار رهت هم این و هم آن
دل فدای تو چون تویی دلبر.:|:. جان نثار تو چون تویی جانان
دل رهاندن ز دست تو مشکل .:|:.جان فشاندن به پای تو آسان
راه وصل تو راه پر آسیب.:|:.درد هجر تو درد بی درمان
بندگانیم جان و دل بر کف .:|:.چشم بر حکم و گوش بر فرمان
گر دل ِ صلح داری اینک دل.:|:.ور سر جنگ داری اینک جان
دوش از سوز عشق و جذبه ی شوق .:|:.هر طرف می شتافتم حیران
آخر کار شوق دیدارم.:|:.سوی دیر مغان کشید عنان
چشم بد دور خلوتی دیدم.:|:.روشن از نور حق نه از نیران
هر طرف دیدم آتشی کآن شب.:|:.دید در طور موسی عمران
پیری آنجا به آتش افروزی.:|:.به ادب گرد پیر مغبچه گان
همه سیمین عذار و گل رخسار.:|:.همه شیرین زبان و تنگ دهان
چنگ و عود و نی و دف و بربط.:|:.شمع و نقل و می گل و ریحان
ساقی ماه روی مشکین موی.:|:.مطرب بذله گوی خوش الحان
مغ و مغ زاده و موبد و دستور.:|:.خدمتش را تمام بسته میان
من شرمنده از مسلمانی.:|:.شدم آنجا به گوشه ای پنهان
پیر پرسید کیست این؟ گفتند.:|:.عاشقی بی قرار و سرگردان
گفت جامی دهیدش از می ناب.:|:.گرچه ناخوانده باشد این مهمان
ساقی آتش پرست و آتش دست.:|:.ریخت در ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش.:|:.سوخت هم کفر از آن و هم ایمان
مست افتادم و در آن مستی.:|:.به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن می شنیدم از اعضا.:|:.همه حتی الورید و الشریان:
" که یکی هست و هیچ نیست جز او .:|:.وحده لا اله الا هو"
از تو ای دوست نگسلم پیوند.:|:.گر به تیغم برند بند از بند
الحق ارزان بود ز ما صد جان .:|:.وز دهان تو نیم شکّر خند
ای پدر پند کم ده از عشقم .:|:.که نخواهد شد اهل این فرزند
من ره کوی عافیت دانم.:|:.چه کنم که افتاده ام به کمند
پند آنان دهند خلق ایکاش.:|:.که ز عشق تو می دهندم پند
در کلیسا به دلبری ترسا.:|:.گفتم ای دل به دام تو در بند
ای که دارد به تار زنارت.:|:.هر سر موی من، جدا پیوند
ره به وحدت نیافتن تا کی؟ .:|:.ننگ تثلیث بر یکی تا چند؟
نام حق یگانه چون شاید.:|:.که اب و ابن و روح القدس نهند؟
لب شیرین گشود و با من گفت.:|:.وز شکر خنده ریخت آب از قند
که گر از سرّ وحدت آگاهی.:|:.تهمت کافری به ما مپسند
در سه آیینه شاهد ازلی.:|:.پرتو از روی تابناک افکند
سه نگردد بریشم ار او را.:|:.پرنیان خوانی و حریر و پرند ... (بریشم=ابریشم)
ما، درین گفتگو که از یک سو .:|:.شد زناقوس، این ترانه بلند:
"که یکی هست و هیچ نیست جز او.:|:. وحده لا اله الا هو"
دوش رفتم به کوی باده فروش .:|:. ز آتش عشق، دل به جوش و خروش
محفلی نغز دیدم و روشن .:|:. میر آن بزم، پیر باده فروش
چاکران ایستاده صف در صف .:|:. باده خواران نشسته دوش به دوش
پیر در صدر و می کشان گردش .:|:. پاره ای مست و پاره ای مدهوش
سینه بی کینه و درون صافی .:|:. دل پر از گفت و گو و لب خاموش
همه را از عنایت ازلی .:|:. چشم حق بین و گوش راز نیوش
سخن ِ این به آن: هنیئا لک! .:|:. پاسخ ِ آن به این که: بادت نوش!
گوش بر چنگ و چشم بر ساغر .:|:. آرزوی دو کون در آغوش
به ادب پیش رفتم و گفتم: .:|:. ای تو را دل قرارگاه ِ سروش
عاشقم، دردمند و حاجتمند .:|:. درد من بنگر و به درمان کوش
پیر خندان به طنز با من گفت .:|:. ای تو را پیر عقل حلقه به گوش
تو کجا، ما کجا، که از شرمت .:|:. دختر ِ ر َز نشسته برقع پوش!
گفتمش سوخت جانم آبی ده .:|:. و آتش من فرونشان از جوش
دوش می سوختم از این آتش .:|:. آه اگر امشبم بود چون دوش!
گفت خندان که: هین! پیاله بگیر! .:|:. ستدم. گفت: هان! زیاده منوش!
جرعه ای در کشیدم و گشتم .:|:. فارغ از رنج عقل و محنت هوش
چون بهوش آمدم یکی دیدم .:|:. ماقی را همه خطوط و نقوش
ناگهان، از صوامع ملکوت .:|:. این حدیثم سروش گفت به گوش:
"که یکی هست و هیچ نیست جز او .:|:. وحده لا اله الا هو"
چشم دل باز کن که جان بینی .:|:. آنچه نادیدنی است، آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری .:|:. همه آفاق، گلسـِتان بینی
بر همه اهل این زمین به مراد .:|:. گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد .:|:. وانچه خواهد دلت همان بینی!
بی سرو پا گدای آنجا را .:|:. سر ز مُلک جهان، گران بینی!
هم در آن، پا برهنه قومی را .:|:. پای بر فرق ِ فـَرقـَدان بینی
هم در ان، سربرهنه جمعی را .:|:. بر سر از عرش، سایبان بینی
گاه ِ وجد و سماع، هر یک را .:|:. بر دو کون، آستین فشان بینی
دل هر ذره ای که بشکافی .:|:. آفتابیش در میان بینی
هرچه داری اگر به عشق دهی .:|:. کافرم! گر جویی زیان بینی
جان گدازی اگر به آتش عشق .:|:. عشق را کیمیای جان بینی
از مضیق ِ جهات در گذری .:|:. وسعت ِ مُلک ِ لامکان بینی
آنچه نشنیده گوش، آن شنوی .:|:. وآنچه نادیده چشم، آن بینی
تا به جایی رساندت که یکی .:|:. از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان .:|:. تا به عین الیقین عیان بینی
"که یکی هست و هیچ نیست جز او .:|:. وحده لا اله الا هو"
یار بیپرده از در و دیوار .:|:. در تجلی است یا اولیالابصار
شمع جویی و آفتاب بلند .:|:. روز بس روشن و تو در شب ِ تار
گر ز ظلمات خود رهی بینی .:|:. همه عالم مشارق الانوار
کوروَش قائد و عصا طلبی .:|:. بهر این راه روشن و هموار
چشم بگشا به گلسـِتان و ببین .:|:. جلوهی آب صاف در گل و خار
ز آب ِ بیرنگ صد هزاران رنگ .:|:. لاله و گل نگر در این گلزار
پا به راه طلب نه و از عشق .:|:. بهر این راه توشهای بردار
شود آسان ز عشق کاری چند .:|:. که بود پیش عقل بس دشوار
یار گو بالغدو و الآصال .:|:. یار جو بالعشی والابکار
صد رهت لن ترانی ار گویند .:|:. بازمیدار دیده بر دیدار
تا به جایی رسی که مینرسد .:|:. پای اوهام و دیدهی افکار
بار یابی به محفلی کان جا .:|:. جبرئیل امین ندارد بار
این ره، آن زاد راه و آن منزل .:|:. مرد راهی اگر، بیا و بیار
ور نه ای مرد راه چون دگران .:|:. یار میگوی و پشت سر میخار
- - - -، ارباب معرفت که گهی .:|:. مست خوانندشان و گه هشیار
از می و جام و مطرب و ساقی .:|:. از مغ و دیر و شاهد و زنار
قصد ایشان نهفته اسراری است .:|:. که به ایما کنند گاه اظهار
پی بری گر به رازشان دانی .:|:. که همین است سر آن اسرار
که یکی هست و هیچ نیست جز او .:|:. وحده لااله الاهو
سلام.خسته نباشین. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
که یکی هست و هیچ نیست جز او .:|:.وحده لا اله الا هو
این شعر مسابقه است دیگه؟
فکر کنم ترجیع بند از هاتف اصفهانی هست... درسته؟
سلام
کاملا درسته...
بیو گرافی با شما!
امیدوار شدم!!!:31:
تشکر...
======
هاتف اصفهانی
سیداحمد اصفهانی که هاتف تخلص یافت اصل خاندان او از قصبه اردوباد آذربایجان بوده که در زمان پادشاهان صفوی از آن سامان به اصفهان آمده و در این شهر مسکن گزیدهاند.
هاتف در (نیمه اول قرن دوازدهم هجری) در اصفهان زاده شد. وی به سال (۱۱۹۸ هجری قمری) در شهر قم درگذشت.
ترجیعبند دلپسند هاتف سرآمد تمام اشعار صوفیانه است که در قرن هیجدهم میلادی سروده شده است.
(ویکیپدیا)
----------
سال و محل تولد: عهد افشاريه و زنديه - اصفهان
سال و محل وفات: 1198
زندگينامه:
سيد احمد حسيني متخلص به هاتف از شعراي نامي ايران در عهد افشاريه و زنديه است. وي اصالتا از خانوادهاي آذربايجاني بود ولي در اصفهان بدنيا آمد; سيد احمد دركودكي به تحصيل علوم قديمه و از جمله ادبيات فارسي و عربي،طب، منطق و حكمت پرداخت و گذشته از علم طب كه در آن تسلط داشت، به يكي از سرآمدان زبان عربي مبدل گشت و اشعاري به زبان عربي سرود. هاتف در جواني به سرودن اشعار خود پرداخت و در طول زندگي آرام خود از مدح شاهان و روي آوردن به دربار سلاطين خود داري كرد و بيشتر به مطالعه و حكمت و عرفانمشغول بود. وي در سال 1198 درگذشت. هاتف اصفهاني شاعري توانا و مسلط به زبان و ادبيات فارسي بود; وي از سبك شعراي متقدم ايران به ويژه حافظ و سعدي پيروي مي كرد و طبع خود را در سرايش تماميقالبهاي شعري اعم از غزل ،قصيده و رباعي ، ترجيع بند و تركيب بند آزمود. شهرت عمده هاتف به سبب شاهكار بزرگ ادبي او (ترجيع بند عرفاني) است كه در آن هم از حيثحسن تركيب الفاظ و هم از حيث توصيف معاني داد سخن داده است. وي مرثيه هاي زيبايي نيز با استفاده از ماده تاريخ (حروف ابجد) در مرگ بزرگان و دوستان خود سرود كه اين اشعار از ارزش بالايي برخوردارند.
آثار: مهمترين اثر باقي مانده از هاتف اصفهاني ديوان اشعار او و چند صد بيت شعر بهزبان عربی است.
(شورای گسترس زبان فارسی)
هاتف اصفهانی
خوبه یه دو روز نبودیم کلی این تاپیک جلو رفته امیدوارم همینطوری باشه منتظر سوال بعدی هستیم
اگه اجازه بدید سوال بعدی با من.
مرا دی شادمانی شد پدیدار
که کردم با نگار خویش دیدار
زنخدانش گرفتم با دو انگشت
ربودم از لبانش بوسه بسیار
شب دوشین من از شادی نخفتم
دو دیده دوختم بر روی دلدار
گهی عنبر خریدم زان دو گیسو
گهی سوسن چریدم زان دو رخسار
نبید و نقل بود و بربط و چنگ
همه روزم چرا شب باد هموار
ندانم تا چه گفتم وقت مستی
که گفت آن گفتنی بس ناسزاوار
نشست از من به یک سو وز دو نرگس
فرو بارید لولو بر دو گلنار
...
نظر:نقل قول:
مرا دی شادمانی شد پدیدار
اگه بقیه یه شعر رو نتونستن تشخیص بدن،حالا طرح کننده راهنمایی میکنه،ولی بهتر ه بقیه ،سؤالاتی در مورد شاعر مذکور بپرسند تا زودتر به جواب برسیم.البته نه سؤالات تابلو!طرح کننده ی سؤال هم فقط باید در جواب بگه بله و یا خیر.در واقع سوالی که جوابش به غیر از بله ویا خیر باشه قبول نیست.و جواب داده نشود.
سؤال اول رو خودم میپرسم...
ولادت شاعر قبل از 300 سال پیش بود؟
خیر.سال تولد شاعر قبل از 300 سال نبوده.نقل قول:
راهنمایی1:
ز چهره خوى چكدش چون بر او نگاه كنى
دگر ازو طمع بوسه از چه راه كنى
اگر بر آتش سوزان نشاندت منظور
خلاف شرع محبت بود كه آه كنى
....
از شاعران سبک خراسانی است؟
سبک شخصی دارد؟
مشکوک بود،فکر کردم شعر اول رو تومنظومه ی خسرو وشیرین خوندم ،حالا که مربوط به 300 سال پیش نیست،پس نظامی گنجوی هم نیست.نقل قول:
خیر.سال تولد شاعر قبل از 300 سال نبوده
نقل قول:
ز چهره خوى چكدش چون بر او نگاه كنى
سروش اصفهانی!؟
بله درسته.آفرین به شما دوست عزیز.نقل قول:
سال و محل تولد:
1228 ه.ق - اصفهان
سال و محل وفات:
1285ه.ق - تهران
زندگينامه:
ميرزا محمد علي متخلص به سروش شاعر معروف عصر ناصرالدين شاه قاجار در سال 1228 ه.ق در سده اصفهان بدنيا آمد. وي تحصيلات خود را در اصفهان سپري نمود و به سبب طبع سرشار و استعداد ادبي مورد توجه حاجي سيد محمد باقر رشتي عالم معروف اصفهان قرار گرفت و از طرف او به شعر و شاعري تشويق شد. وي در جواني سرودن شعر را آغاز كرد و در اوايل منشي تخلص مي كرد; ميرزامحمد علي پس از سير و سياحت در شهرهاي مختلف ايران كه چند سال بطور انجاميدنهايتا به تبريز كه مقر وليعهد قاجار ناصر الدين ميرزا بود راه يافت و مورد اكرام و انعام وليعهد قرار گرفت و ملقب به شمس الشعراء گرديد. اقامت سروش در تبريز چهارده سال به طول انجاميد و پس از فوت محمد شاه درسال 1264 ه.ق به همراه ناصر الدين شاه به تهران آمد و تا زمان مرگ در دربار شاه بود. وي در سال 1285ه.ق در تهران درگذشت. سروش در پيروي از سبك خراساني استعداد خاصي داشت و طبع خود را درسرودن انواع قالبهاي شعري اعم از قصيده، غزل و مثنوي آزمود و اشعاري بديع خلق كرد.وي به فرخي ، ناصر خسرو، منوچهري و امير معزي عشق مي ورزيد و به سبك اينشعراي بزرگ شعر مي سرود. سروش همچنين اشعاري در مناقب حضرت علي (ع) و سايرائمه شيعه سرود كه از لحاظ سبك و سياق درخور توجه است. ميرزا محمد علي سروش در شعر و ادبيات عرب نيز تسلط و تبحر داشته است و در هنگام ترجمه كتاب (الف ليله و ليله، (هزار و يكشب) ، اشعار عربي اين كتاب بزرگ را بهفارسي بليغ و شيوا ترجمه و به نظم درآوردهاست. *
آثار: مهمترين آثار باقي مانده از اين شاعر بزرگ عبارت است از: - ديوان اشعار( مشتمل بر قصايد، غزليات، قطعات ، مسمطات) - مثنوي ارديبهشت نامه -مثنوي ساقي نامه -مثنوي الهي نامه - مثنوي روضه الانوار - كتاب شمس المناقب
مَفِكَن گره به زلفت بِهِلَش كه باز باشد
سر زلف عنبرين به كه چنيندراز باشد
رخ نازنين مپوشان همه زير زلف مشكين
بگذار روز و شب را ز هم امتيازباشد
به ره صبا ستادى سر زلف برگشادى
ز تو نافه شرم بادش پس از اينكه بازباشد
نه همين صبا كند خم قد سرو بوستان را
كه به پيش قامت تو همه در نمازباشد
شده معترف صنوبر به غلامى قد تو
كه ميان باغ و بستان به تو سرفرازباشد
من و احتمال دورى ز رخ تو حاش للّه
نفسى كه بى تو آيد نفس مجازباشد
تو به حسن بىنيازى كه سروش بىنوا را
شب و روز از نكويان به تواش نيازباشد
ز چهره خوى چكدش چون بر او نگاه كنى
دگر ازو طمع بوسه از چه راه كنى
اگر بر آتش سوزان نشاندت منظور
خلاف شرع محبت بود كه آه كنى
ايا بتى كه ز سرو و ز ماه خوبترى
ترا سزد كه تكبر به سرو و ماه كنى
دهى در آينه ترتيب زلف سركش را
پىِ نبردِ كه آرايش سپاه كنى
مژه سياه و خط و خال و زلف و چشم سياه
مسلّم است كه روز مرا سياه كنى
تو را كه نوبت شاهىست در ولايت حسن
چرا نه گوش به فرياد دادخواه كنى
هواى صحبت خوبان دگر مكن اى دل
كه عيش بر من و بر خويشتن تباه كنى
ز كارهاى جهان بهتر اين بود كه سروش
دعاى خسرو جمشيد بارگاه كنى
مثلاً قرار بود بیوگرافی رو من بنویسم!
مسابقه ی 18:
رباعی1:
بو جانلا بو جاهان،بو عالم بیزیک
دؤنیانین رؤنقی او آدم بیزیک
دیریلئن زاماندا نفسیمیزله
بیلرسن دیریلدن نفس دم بیزیک
رباعی2:
بئله بیر خواهیشیم وار نیگاریمدان
مست ائتسین منی بیر شرابلا هامان
او قدر مست اولوب خبر توتماییم
ئؤزؤمدن،وارلیقدان،قوجا دؤنیادان
قاسم انوار ؟
:18:نقل قول:
لطفاً خودتون بیوگرافی رو بنویسید،خوشحال میشیم مسابقه رو ادامه بدین...
وای نمی دونستم شرمنده!نقل قول:
فکر کردم فرق نمی کنه:41:
قاسم انوار
سید معینالدین علی فرزند نصیرالدین هارون پسر ابوالقاسم حسینی قاسمی انواری معروف به قاسم انوار، در سال ۷۵۷ هجری قمری در سراب تبریز به دنیا آمد. او از پیروان خاندان صفیالدین اردبیلی بود. معینالدین در شعر قاسمی یا قاسم تخلص میِکرد و یکی از پسران شیخ صفیالدین به اسم صدرالدین موسی به او لقب قاسمالأنوار را بخشید. قاسم بعدها شاگردی سید محمد میرمخدوم را که از مدینه به نیشابور آمده بود، نمود. سید قاسم بعد از آنکه مدتی در آذربایجان بود، در جوانی به گیلان رفت و زبان گیلکی آموخت و آن را در قسمتی از اشعار خود به کار برد و در همین دوران جوانی از آذربایجان به خراسان سفر کرد و مدتها در هرات اقامت کرد؛ تا آن که در سال ۸۳۰ به سبب تهمت ارتباط با احمد لر، قاتل شاهرخ میرزا، مجبور به ترک هرات شد. در این زمان سید قاسم در سمرقند سکونت گزید و سپس به خرگرد جام رفت. در جام، سید قاسم خانقاهی ترتیب داد. قاسم در سال ۸۳۷ هجری قمری در سن هشتادسالگی مُرد و در باغ خانقاهش در روستای لنگر تربت جام به خاک سپرده شد. امیرعلیشیر نوایی دستور داد بر قبر او بقعهای بسازند؛ وی همچنین به مردم و به صوفیان اجازه داد که از قبر قاسم انوار دیدن کنند. کلیات قاسم انوار شامل بر تعدادی غزل، قطعه، رباعی و چند مثنویاست. مثنویهای او انیسالعارفین و صدمقام نام دارد که در بیان اصطلاحات عرفان و تصوف سروده شدهاند. وی در شعر بیشتر قاسم و قاسمی و گاهی قاسم انوار تخلص کرده است . آثار نثر او به فارسی ساده تحریر شدهاند؛ مهمترین این آثار رساله در بیان علم، و رسالة سؤال و جواب است.
هرچه عشق
نام تو را میتوان نوشت
با هرچه رود
راه تو را میتوان سرود
بیم از حصار نیست
که هر قفل کهنه را
با دستهای روشن تو میتوان گشود
محمدرضا عبدالملکیان
کاملا درسته شما زودتر از من جواب دادین نوبت به ما هم میرسه:31:نقل قول:
حال که باید بیوگرافی را بنویسد!نقل قول:
از اون جایی که معلومه نه کسی می خواد بیوگرافی رو بزاره نه سوال بعدب رو طرح کنه؟؟؟؟؟؟؟؟
بیوگرافی رو که نمی دونم ولی فکر کنم طرح سوال با من باشه که اگه یکی دیگه از دوستان زحمتش رو بکشه خیلی ممنون میشم:10:نقل قول:
محمد رضا عبدالملکیان
در سال 1331 در شهرستان نهاوند متولد شد . تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در همين شهرستان ادامه داد و پس از ادامه تحصيل در رشته كشاورزي ، با اخذ درجه ليسانس « مهندسي كشاورزي » در سال 1357 در موسسه مطالعات و تحقيقات اجتماعي دانشگاه تهران به كار مشغول و در سال 1363 به وزارت كشاورزي منتقل شد.
او تحصيلات خود را تا مقطع كارشناسي ارشد در رشته مديريت ادامه داد و در حال حاضر به عنوان مديركل دفتر آموزشهاي رسمي و حرف كشاورزي مشغول كار است.عبدالملكيان كار شعر را از دورة دبيرستان آغاز كرد و در سال 1354 نخستين مجموعه شعرش را منتشر كرد. او طي بيش از 30 سال فعاليت شعري علاوه بر چاپ و انتشار چندين عنوان مجموعه شعر ، عهده دار مسئوليتهاي گوناگون فرهنگي و ادبي نيز بوده است و از جمله در حال حاضر مدير عامل دفتر شعر جوان ،عضو هيئت مديره انجمن شاعران ايران و عضو شوراي عالي خانه هنرمندان است.
آثار:
1- مه در مه 1354 انتشارات گام
2- ريشه در ابر 1363 انتشارات برگ
3- رباعي امروز 1363 انتشارات برگ
4- ردپاي روشن باران 1374 انتشارات دارينوش
5- آوازهاي اهل آبادي 1374 انتشارات زلال
6- گزيده ادبيات معاصر 1378 انتشارات نيستان
7- ساده با تو حرف ميزنم 1382 انتشارات دارينوش
8- نوار كاست مهرباني با صداي خسرو شكيبايي انتشارات دارينوش
با اجازتون سوال بعدی رو من طرح کنم...:20:
شعر مشهوری که حتمن شنیدیم ولی شاید ندونیم مال کیه:
ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد آه که من چیستم
موج ز خود رفته ای تیز خرامید و گفت
هستم اگر میروم، گر نروم نیستم.
اقبال لاهوری
از شاعران بسیار مورد علاقه من
و ممنون بابت طرح سوال
بابا آفرین...درسته.نقل قول:
خواهش میکنم...:46:
البته قرار هست بیوگرافی رو جواب دهنده خودشون بنویسن ،حالا من نوشتم،با اجازه ی "پایان".
عـــــلامــــــه اقــــــــبال لاهوری سيالکوتی
انديشمند،شاعر،نويسنده،حقوقدان
1877 ـ 1938 ميلادی
ساحــل افتاده گفت گـــرچـــه بسی زيستم** هيچ نـه معلوم شده آه که من چيستم
موج ز خود رفته ای تيز خـراميد و گفت** هستم اگـــر ميروم گــــر نروم نيسـتم
محمد اقبال فرزند شيخ نورمحمد، در 18 ماه عقرب 1256 هـ، ش برابر با 9 نوامبر 1877 م در شهر سيالکوت هند بريتانوی تولد يافته بود.
نياکان اقبال از برهمنان عالی مقام کشمير بودند، که در حدود پنجصد سال قبل از تولد او به دين اسلام پيوسته بودند. اين خاندان را «سپرو» يعنی درس خوانده ميگفتند.
پدرش دکان بزازی (تکه فروشی) داشت، که آن مغازه مرکز رفت و آمد علمای دين و پيشوايان مذهبها و مشربهای گوناگون اسلامی بود. مادرش (امام بی بی) زنی متدين بود. اقبال يک برادر و چهار خواهر داشت، که همگی از او بزرگتر بودند.
اقبال خواندن قرآن را در مساجد سيالکوت و دروس ابتدائی را در خانه آموخت، سپس وارد مکتب «اسکاج ميشن» سيالکوت شد و بعد از آن شامل «کالج ميشن» گرديد و دوره مقدماتی دانشکده را در همان کالج طی کرد. علاوه بر دروس معمول، لسان عربی و فارسی را نيز آموخت. زبان مادری اقبال پنجابی بود، به آموختن زبان اردو نيز علاقمند شد.يکی از استادان او در اين دانشکده سيد مير حسين، از دوستان پدرش بود که استعداد شاعری اقبال را شناخت و او را به سرودن شعر تشويق کرد.
هژده ساله بود که دورهء مقدماتی دانشگاه را با درجهء عالی به پايان رسانيد و به همين دليل دو مدال طلا و بورس تحصيلی نيز جايزه گرفت. او از آنجا به دانشگاه دولتی پنجاب رفت، ليسانس و فوق ليسانس اش را در رشتهء فلسفه بدست آورد.يکی از استادان اقبال در دانشگاه پنجاب، پروفيسور (سر توماس آرنولد) بود که بر شخصيت و افکار اقبال اثر ماندگار بر جای نهاد، آرنولد علاوه از فلسفهِ جديد در تاريخ و فلسفه و ديگر علوم اسلامی و زبان و ادبيات عرب نيز صاحب نظر بود. اقبال آنقدر در فلسفه از خويش استعداد نشان داد که آرنولد را شيفتهء خود کرد. او در بارهء اقبال گفته بود: "اين دانشجو استاد را محقق و محقق را محقق تر می سازد."
اقبال بعد از فراغت به درجه اول و اخذ مدال طلا از دانشگاه بلافاصله بحيث استاد زبان های شرقی (اورينتال کالج) مقرر شد و زبان عربی را تدريس می کرد و همزمان در کالج دولتی اسلاميه لسان انگليسی و مضمون فلسفه را تدريس می نمود.اقبال به تشويق و توصيه پروفيسور آرنولد در بيست و هشت سالگی عازم اروپا شد و در دانشگاه کمبريج در رشتهء فلسفه پذيرفته شد.در همان ايام با تنی چند از دانشمندان اروپايی آشنا شد و اين دوستی در شکل گيری انديشه های او بسيار موثر بود.
از ميان آنان می توان به داکتر (مک نگرت) استاد مشهور فلسفه و از پيروان هِگل و پروفيسور (رينالد الين نيکلسن) شرق شناس نامدار و مصحح و مترجم بسياری از آثار عرفانی همچون مثنوی معنوی، غزليات شمس تبريزی و تذکرة اولياء عطار اشاره کرد.اقبال همزمان با تحصيل فلسفه، در دانشکدهء حقوق (لينکن ان) نيز ثبت نام کرد و برای تکميل مطالعات فلسفی و تحقيق برای رسالهء دورهء دکتورا به (هايدلبرگ) آلمان سفر کرد و پس از يکسال به (کمبريج) برگشت. درين هنگام از دانشگاه (لينکن) مدرک يا سند ليسانس حقوق و اجازه وکالت دعاوی را گرفت.دکتورای فلسفه را از دانشگاه مونشن دريافت نمود.
در آن هنگام، اقبال سی و يک ساله به لاهور بازگشت، به او اجازه داده شد که به وکالت دعاوی بپردازد و نيز به عضويت کانون وکلای عدلی لاهور تقرر حاصل کرد.
سه سال بعد به سمت استادی فلسفه دانشکدهء دولتی لاهور منسوب شد، اما پس از مدتی استعفا داد و شغل خويش را منحصر به وکالت کرد تا بتواند آزادانه و بدون مداخلات شغلی انديشه های خويش را انتشار دهد.اقبال چهل و شش ساله بود که دولت انگلستان برای تجليل از مقام علمی و و شعريش به او لقب (سِر) اعطا کرد، دو سال بعد نيز از دانشگاه پنجاب دکتورای افتخاری دريافت کرد.
*****
زندگی اقبال از آغاز جوانی با سياست پيوند خورده بود، جوانی او مصادف بود با مبارزات ضد استعماری و آزاديخواهانه مردم هند بر عليه انگليسها. او انيز درين مرحله از طرفداران استقلال هندوستان بزرگ و يکپارچه بود.او در کمسيونی که برای طرح دعاوی استقلال طلبانه مسلمانان و هندوان تشکيل شده بود عضويت يافت. اقبال چندين سال رياست حزب «مسلم ليگ» را در ايالت پنجاب به عهده داشت و از اين طريق مبارزات خود را بخاطر آزادی و تأسيس يک دولت مستقل مسلمان مرکب از سند و پنجاب و بلوچستان ادامه داد. اين آرزوی او ده سال بعد از وفاتش در سال 1948 م برآورده شد.
آشنايی با نظريه اتحاد اسلام و بخصوص ديدگاههای سيد جمال الدين افغان، اثر بسيار عميق بر ديدگاه های اقبال داشته است، چنانکه برخی از مهمترين طرز انديشه اقبال برگرفته شده از نظريات طرفداران اتحاد اسلام است، درين ميان تأثير افکار و آراء علامه سيد جمال الدين افغان بر او بيشتر است.اقبال مسلمان است و انديشهء او انديشه ايست که دين نقش تعين کننده در آن دارد، به عبارت ديگر بايد او را متفکر دينی خواند. مشرب او مشرب عارفانه است، اما عرفان او و عرفان تصوف اسلامی افراطی کاملاً منطبق نيست.او همچون همه عارفان «دل» مرکز واردات و دريافتهای فيض الهی ميداند.
چه ميپرسی ميان سينه دل چيست! **خِرد چون سوز پيدا کرد، دل شد
دل از ذوق تـپـش دل بــود، ليـکن** چو يک دل از تپيش افتاد گِل شد
همچنين اقبال چون عارفان نگاه فلسفی و استدلالی به جهان را خام ميداند و پای استدلاليان را چوبين می شمارد.
بــر عقــل فــلک تـرکانه شبيخــون بــــه** يک ذرهء در دل از عـلم فلاطون به
غير از آن او معرفت مفتيان و فقيهان را از دين، ظاهری و ناقص ميداند و تفسير آنها را از مذهب منطبق با روح و جوهرهء آن نمی شناسد.
متــاع شيخ اســــاطير کهــن بود** حديث او همــه تخمين و ظن بود
هنوز اســـلام او زنــار دار است **حرم چون دير بود، او برهمن بود
گذشته از اين، اقبال حتی بار ها و بار ها به صراحت، صوفيان را محکوم ميکند و آنها را خارج از مسير دين می خواند:
صـوفی پشــمينه پوش حــال مست** از شــراب نغــمــه قـــــوال مســت
آتش از شـــعـر عــــراقی در دلش** در نمی سـازد به قـــرآن محـفلش
از کــلاه و بوريــا تـاج و ســرير** فقـــر او از خانقــاهــان بــاجـگيــر
اين همه از آنجا نشأت ميگيرد که ديدگای اقبال، ديدگای اجتماعی است از اينرو اسلام او نيز اسلامی است که بر وجوه اجتماعی زندگی تاکيد دارد و عرفانش رنگی اجتماعی به خود ميگيرد.در نظر او هر کس و انديشه ای که وجوه اجتماعی زندگی را ناديده بگيرد يا خفيف شمارد، شايسه طرد است. به همين دليل صوفيان را که خانقانشينی و انزوا و گوشه گيری را ترويج می کنند پيروان مذهب تخدير ميداند و به ستيز با آنان بر ميخيزد. اين روند تا آنجا ادامه پيدا ميکند که به افلاطون (که به زعم او افکار صوفيانهِ مسلمانان از آراء او نشأت گرفته است) دشنام ميدهد.
راهـب ديـــريـنــه افــلاطــون حکيــم** از گـــروه گـــوســفـنــدان قـــــد يــــم
گــوســـفــنـدی در لـبـــا س آدم است** حُکم او بر جان صوفی محکم است
شواهد حاکی از آن است که اقبال در آغاز ورود به اروپا به "وحدت وجود" معتقد بود اما بعد ها با انتشار کتاب «اسرار خودی» نظريه "خودی" را ارائه داد و آنرا جايگزين "وحدت وجود" کرد.نظريهء "خودی" محور اساسی انديشهء اقبال است و آنرا به ابعاد گوناگون چون زندگی فردی، زندگی اجتماعی، اخلاق، هنر و ادبيات سرايت داده و به بحث در بارهء آن پرداخته است."خودی" در ديدگاه اقبال يعنی دريافت نيروی خود يا نيروی درون به عبارت ديگر "خودی" يعنی خودآگاهی و شناخت استعداد های فرد و تسلط بر آنها، نظريه "خودی" توصيه به اتکا به خود است. و در ابعاد اخلاق با مفاهيمی چون "عزت نفس" و "اتکا به نفس" خويشاوند بشمار می آيد.اقبال اين نظريه را در کتاب «اسرار خودی» توضيح بيشتر داده است.
مـــرا ذوق "خــودی" چـــون انگبين است** چــــه گــــويـم؟ واردات مــــن هـميــن است
اقبال دغدغه قدرت يافتن مسلمانان را دارد، او عقب ماندگی و انحطاط امروز ملتهای مسلمان را می بيند و از ضعف آنها به شدت رنج می برد. از سوی ديگر، قدرت غرب زمينيان و غلبهء آنها بر مسلمانان و پيشرفت غرب در علوم و تسلط آن بر نيروهای طبيعی را می بيند و بر سرنوشت مسلمانان حسرت ميخرود.در قلمرو شعر تاثير اقبال هم بر شاعران پارسی گوی شبه قاره هند و افغانستان و حتی شاعران ايران زمين بسيار است.غزليات علامه اقبال را آوازخوانان مشهور هندی و افغانی نيز زمزمه نموده و می نمايند. از جمله از جناب دکتور صادق فطرت (ناشناس) يادآوری ميگردد که با صدای دلپذيرش خوانده است:
فکــــر رنگينم کند نذر تهی دستان شرق** پاره لعـــلی کـــه دارم از بدخشـــان شما
ميرسد مردی که زنجـير غلامـان بشکند** ديـــده ام از روزن ديوار زنــــدان شمـا
و علامه اقبال در سال 1312 هـ ش برابر با 1933 م بدعوت محمد ظاهر شاه پادشاه سابق به افغانستان مهمان شد. او در وطن افغانها آنقدر صميميت ديد که در بازگشت کتاب «مسافر» را نوشت، اکثراً در ستايش کابل زيبا و غزنی و قندهار، در بارهء احمد شاه بابا، در باره سلطان محمود غزنوی، در باره محمد ظاهر شاه در مورد شاعر بلندآوازه غزنه سنايی و مردمان نجيب افغانستان در آن کتاب با ارزش سخنان دل پذير و دلنوازی و پرمحبت سروده است.واما از لحاظ سیاسی مردم افغانستان را قوم پراگنده دیده که سرودۀ ذیل را در مورد مردم افغانستان گفته است.
آن یکی اندر ســجــود ودیگــری انـدر قـیام*** کــار وبـــارش چـــــون صلواة بــــی امـام
منبع سایت جام غور
مسابقه ی 21:
ای کؤنؤل سانما بو دؤنیا ائوی جاویدان دیر
اوندا یؤرد سالما کی دؤرد آیه لری ویران دیر
دهر معمارینی گؤر کیم نه عجب ایشلری وار
هر بینا تیکدیرئسن آخیر اوجی داغان دیر
بیر گؤذرگاه دی سن بیر گؤذری عابیر سن
اوردا هرکس نئچه گؤنلؤک کؤچری مهمان دیر
چالما محکم چادیرین میخلارینی ای کروان
کی بو ساکیت هاوادان سونرا قوپان طوفان دیر
یاتما منزیلگه دؤنیاده کی گؤز قیرماق همان
دئیجکلر یؤکؤنؤ چات کی کؤچن کروان دیر
کد:http://upload.--------.com/1/1239545370.mp3
راهنمایی 1 از مسابقه ی 21:
خلقت کلفین نه سن آچارسان،نه ده من
بوتاپماجانی نه سن تاپارسان نه ده من
بیز پرده نین آرخاسین دا صحبتله شیریک
پرده دوشه رک،نه سن قالارسان نه ده من
فکر نکنم کسی بتونه پیدا کنه!!! :44:
یه کم بیشتر توضیح بدین که شاعر کدوم قرنه و اینا....
سلام.
شاعر خیام نیست؟؟؟
:18:مگه همه شعرای خیام به فارسی نیس؟؟؟پس اونوقت این نمیتونه باشهنقل قول:
....نقل قول:
فکر نکنم کسی بتونه پیدا کنه!!!
یه کم بیشتر توضیح بدین که شاعر کدوم قرنه و اینا
شاعر معاصر هستش،یکی از بزرگترین مترجمان رباعیات خیام به زبان ترکی،
رباعی آخر هم ترجمه ی شعر زیر هست؛
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفت و گوی من و تو
چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من
در ضمن مترجم شعر حیدر بابایه سلام شهریار از ترکی به فارسی هستش.
نقل قول:
سلام.
شاعر خیام نیست؟؟؟
سلام،فکر کنم از سبک شعر، این حدس رو زدید،
ولی نه، ترجمه ی شعر خیام هستش!شعر اصلی از خیام است ولی ترجمه ی آن ،شعر شاعر مد نظر ماست.
چرا خیام چند رباعی به زبان ترکی هم داشت،اطلاع ندارم که تا به حال چاپ شده یا نه ولی من خودم دارم،فکر کنم 10،15 تا میشه.(در هر صورت شاعر خیام نیست)نقل قول:
مگه همه شعرای خیام به فارسی نیس؟؟؟پس اونوقت این نمیتونه باشه
راهنمایی2از مسابقه ی 21:
شعر زیر از استاد سید محمد حسین بهجت تبریزی ست،شاعر مسابقه ی 21 ،مترجم شعر زیر است که به دنبال آن آورده میشود.
ترکی، فارسی ، عربی ده نه فضائل واریمیش،
که فضولی کیمی بیر شاعرِ فاضل دوغولور.
شرح صدر ایله صحائف یازیلیر سینهسینه،
لَیلَةُ القَدْره چاتیر، مُصحف نازل دوغولور.
اوچ لساندا آچیلیر مکتب قرآن قاپیسی،
بو مکاتبده اراذلدن افاضل دوغولور.
توشهی حجّ و زیارت اولور اخلاق رسول،
نازله یول اوزونو نازلی منازل دوغولور.
شهریار بو گمییه اگلهشهلی نوح کیمی،
گؤر نه طوفان قوپاریر، باخ نه زلازل دوغولور!
بهجت تبریزی(شهریار)
ترجمهی فارسی آن:از استاد...
(مکتب مصحف و دین )
از عرب،ترک و عجم، بین چه فضایل زاید،
چون «فضولی» به جهان شاعر فاضل زاید.
سینه بگشوده چو او لوح کرامت گردد،
با شب قدر رسد، مصحف نازل زاید.
مکتب مصحف و دین در سه زبان بگشاید،
در مکاتب ز اراذل چه افاضل زاید؟!
توشهی حج و زیارت شود اخلاق رسول،
بهر نازل به سفر وه چه منازل زاید.
شهریار عرشهی کشتی بگزیند چون نوح،
وه! چه طوفان شود و بین چه زلازل زاید.
؟؟؟
ممنون بخاطر راهنمایی ها...
من یه ترجمه ای که از حیدر بابا دیدم از دکتر بهروز ثروتيان بود... نمیدونم جواب همینه یا نه؟
خواهش میکنم،نه متأسفانه...نقل قول:
من یه ترجمه ای که از حیدر بابا دیدم از دکتر بهروز ثروتيان بود... نمیدونم جواب همینه یا نه؟