خسته از تو
در پياده روها پرسه مي زنم
و خوشبختي
همان ماشين ليمويي بود
كه از كنارم گذشت
ديگر زيبا نخواهي بود
من عشق را
مثل سيگاري دود مي كنم.
Printable View
خسته از تو
در پياده روها پرسه مي زنم
و خوشبختي
همان ماشين ليمويي بود
كه از كنارم گذشت
ديگر زيبا نخواهي بود
من عشق را
مثل سيگاري دود مي كنم.
غير ممكن است
او نيامده باشد
حتما ،حالا
زير باران مانده است
و نا اميد و خسته
در خيابان ها قدم مي زند
من به باز بودن درها مشكوكم
امشب
ساعت نمیدانم چند است
اما کسی دست برده است توی سینهام
تا چیزی را
تا چیزی را از تپیدن بازبدارد.
آه،
برای زنی ایستاده بر لبهی اندوهی ژرف دعا کنید...
خبرگزاري فارس: يك دفتر شعر تركي و يك رمان از «رسول يونان» به زودي منتشر خواهد شد.
رسول يونان در گفت وگو با خبرنگار ادبي فارس گفت:
دفتر شعر «جاماكا» كه مجموعهاي از اشعار تركي من با محور
عشق، مرگ و زندگي است به زودي توسط نشر «امرود» به چاپ خواهد رسيد.
وي در خصوص رمان نيز اظهار داشت: رمان «خيلي نگرانيم! شما ليلا را نديديد؟!»
نخستين تجربه من در زمينه رمان است و توسط نشر «افكار» به بازار خواهد آمد.
اين كتاب اكنون مراحل نهايي چاپ را سپري مي كند.
يونان افزود: اين رمان در خصوص تقابل سنت و مدرنتيه است
كه در جنگ اين دو، انسانها آزرده خاطر و رنجور مي شوند.
از رسول يونان، شاعر و نويسنده تاكنون در زمينه شعر دفترهاي
«روزبخير محبوب من»، «كنسرت در جهنم» و «من يك پسر بد بودم» و
در زمينه داستان كوتاه كتابهاي «كلبهاي در مزرعه برفي»، «فرشتهها» و «قصيده كوچك عشق»
به چاپ رسيده است.
دهكده اي را
كه در آن به دنيا آمده ام
دوست مي دارم
و زباني را
كه با آن حرف مي زنم
پدرم را تحسين مي كنم
كه برنوي خود را
به رودخانه اي عميق انداخت
و «تاماي» را
كه همسر من نشد
تا قوم ديگري را
با ما مهربان كند
من يك تركم
روي اسب ها زاده شده ام
روي اسب ها
از دنيا خواهم رفت
فردا را
گل سرخي زيبا معني مي كنم
كه در قلب انسان ها
خواهد رست.
مادر به دخترش - زينب- گفت:
- تو فرشته مني!
زينب تعجب كرد و پرسيد:
- اگر من فرشته ام
پس بال هايم كو؟!
مادر جواب داد:
غير از تو
سه كودك ديگر نيز داشتم
اما آنها پرواز كردند و رفتند
تنها گذاشتند
مرا كه زني بيچاره ام...
به همين خاطر
من بال هايت را كندم
تا تو ديگر پرواز نكني!
من دیگر
تفنگ را شسته و آویخته ام
چشم هایت
شکارم کرده اند
-آن دو گوزن سبز
آن ها زودتر از تمام شکارچیان شلیک می کنند
بعد ازاین
پای تمام آتش ها
قصه تو را خواهم گفت.
بیهوده برایت شعر می گفتم
بیهوده برایت دامن گلدار می خریدم
بیهوده...
مثل آینه
نگاه می کردی
مثل صندلی ؛ می ایستادی
و مثل میز....
همان بهتر که گریختم
تو جزو اشیا شده بودی .
نام من لیلاست
لیلا، دختر رجب؛ رجب آهنگر
چشمهایم هدیه دریاست
و موهایم را
از خرمن خورشید درو کردهاند
شب به دنیا آمدهام
و به همین خاطر
اسمم را لیلا گذاشتهاند
لیلا یک نام است
نامی برای نامیدن عشق و رنج
من نام کوچک تمام زنهای زمینم
با این همه من هرگز وجود نداشتهام.
مرا مردم یک دهکده خواب دیدهاند.
داستان من در پای آتشها ساخته شدهاست. در شبهای برفی زمستان.
من حکایت غریب انسان است. دورشده از خویش و در جستوجوی خویش.
داستان من، هیچکس را به خواب نخواهد برد. من داستان غمانگیزی دارم.
گوزنی زخمیام
که در دریا جان میدهد
و گل سرخی شکفته در رؤیاها
که بازیچهی دست بادهاست
من آوازی سربریدهام که سر زبانها افتادهاست.
در چشم های من آجر می چینند
دیوار خانه ی تو
هر روز بالاتر می رود
خداحافظ محبوب من!
تو را دوباره نخواهم دید
حالا که این شعر را می نویسم
کارگرها
آنجا مشغول کارند.
تودرمني
مثل عكس ماه دربركه
درمني و
دور از دسترس من
سهم من ازتو
فقط همين شعر هاي عاشقانه است
وديگرهيچ.
ثروتمندي فقيرم !
مثل بانكداري بي پول
من فقط آينه تو هستم ...
يك روز باراني
تو از راه پله صاعقه
در گوشه افق
به آسمانها گريختي
حالا هر وقت هوا ابري ميشود
باد مي وزد
باران ميآيد
پشت پنجره ميايستم
تا ببينم اصلا خطوط صاعقه
مثل راهپله به نظر ميرسد
يا من خيالاتي شدهام
شعر همه چيز را از من گرفت.
به این بی قوارگی
به این پریشانی
هیچ کس تا حالا
سیاره ای ندیده است
که ما .....
گورستان ها
از باغ ها بزرگترند
آه!
این چه دنیایی ست
برای ما تدارک دیده اند ؟!
لوله ی تانک
از کره ی زمین بیرون زده است.
می خندم به باد
که اغلب بی موقع می وزد
می خندم به ابر
که اغلب بر دریا می بارد
به صاعقه نیز می خندم
که فقط میتواند
چوپان ها را خاکستر کند
و می خندم به ....
تا شاد زندگی کنم
من می خندم
اما دنیا غم انگیز است
واقعا غم انگیز است .
چه فرقي مي كند زمين كروي باشد يا مستطيل
وقتي سفري در كار نيست ؟
چه فرقي مي كند لحاف در چه اندازه اي باشد
وقتي پايي نداري كه دراز كني ؟
اين خورشيد چه بتابد
چه نتابد
چه فرقي به حال مرده ها دارد ؟
عشق
آدم را به جاهای ناشناحته می برد
مثلا به ایستگاه های متروک
به خلوت زنگ زده ی واگن ها
به شهری که
فقط آن را در خواب دیده ...
وقتی عاشق شدی
ادامه ی این شعر را
تو خواهی نوشت
مرا تنها گذاشته ای
سهم من از تو
فقط سوختن است
انگار باید بسوزم و
تمام شوم
مرا در کافه ای جا گذاشته ای
مثل سیگاری نیم سوخته
مثلا رفته ای که برگردی
شب از نیمه گذشته
اما از تو خبری نشده است ...
از کتاب من یک پسر بد بودم
دریا بالا آمد
آنقدر که
در قاب پنجره جای گرفت
نمی دانم
شاید هم پنجره پایین رفت
تا دریا را
به من نشان بدهد
بالاخره از این اتفاق ها می افتد
وقتی که تو باشی.
حالا که نیستی
من به پرندگان حق می دهم
که نخوانند
همین طور به خورشید
که مضحک و منگ
مثل یک دلقک دیوانه از کوچه ها بگذرد.
"من یک پسر بد بودم"
به گزارش خبرنگار فارس، رسول يونان، شاعر و مترجم، عصر ديروز در يازدهمين نشست كانون ادبيات كه با هدف آشنايي با شعر جهان و با عنوان «نگاهي به شعر معاصر تركيه» تشكيل شده بود، گفت: شعر تركيه يك شعر بسيار قديمي است و نمايندههاي خوبي در شعر قديم دارد، يكي از اين شاعران محمد توفيق است كه باعث تحول اساسي در شعر تركيه شد.
وي افزود: توفيق از نوگرايان شعر تركيه است كه بعدها افرادي مثل ناظم حكمت و يحيي كمال شهرت او را كم رنگ كردند. وي يكي از تأثير گذارترين شاعران بر شعر خاورميانه است و نيما كه طلايهدار شعر فارسي است اشعار او را نماينده دوره نوين ادبيات تركيه ميداند و قوت شعرش را بر خلاف ديگر شعراي ترك علاوه بر خلاقيت ماحصل زندگي خاص او كه به خوبي در آثارش نمودار است ميداند.
يونان ادامه داد: ناظم حكمت درباره توفيق فكرت ميگويد: او يك روشنفكر و يك بشر دوست واقعي است. توفيق را بايد در دورهاي كه زندگي ميكرد و در محيطي كه شعر ميگفت ديد، فعاليتهاي فكرت به بهترين و پيشروترين شكل ممكن بود و تحت تأثير ادبيات فرانسه بود، همان ادبياتي كه شعر ايران را نيز دگرگون كرد.
اين شاعر اظهار داشت: بعد از محمد توفيق دوره ادبيات جديد شروع شد، شاعران و نويسندگان اين دوره به قالب دست نزدند، بلكه محتوا را از درون تغيير دادند. در ادبيات جديد به آنها حقيقيون (رئاليست) ميگفتند ولي عجيب اين كه، اين ها رئاليست نبودند بلكه اكثراً ناتوراليست بودند، در اين دوره آثاري چون «آبي سياه» و «عشق ممنوع» چاپ شد و مورد استقبال ادب دوستان واقع شد.
وي ادامه داد: بعد از اين دوره، دوره هجر آتي شروع شد كه با صدور بيانيهاي موجوديت خود را بيان كرد. اين گروه در شعر به سمبوليستها گرايش داشتند. تشكيل اين گروه در واقع واكنشي به جنبش ادبيات جديد بود. آنان ميگفتند ادبيات دچار تغيير شده البته به آن شكلي كه ما ميخواهيم و ما سوژههاي مدرن را در غالب كلاسيك ارائه ميدهيم. بعد از اين گروه در دوره ادبيات ملي، گروه ديگري به وجود آمد كه اين گروه شعر را دوباره از مفاهيم رايج رها كردند. يكي از نمايندههاي شاخص اين دوره «محمد امين يور داكون» بود كه از او به عنوان يك شاعر ملي و مبارز نام برده ميشود.
رسول يونان در ادامه افزود: بعد از اين گروه، شعر تركيه با آمدن «ناظم حكمت» به دوران طلائياش رسيد. حكمت مفاهيم و غالب را دستخوش تغيير كرد. او كاري كرد تا هميشه اسم ناظم بر سر زبان ها بماند. ناظم حكمت از همان ابتداي شكلگيرياش، اوايل كار، رباعي ميگفت كه صمد بهرنگي برخي از اشعار او ترجمه كرده است. ناظم در همان سالها به صف مبارزين پيوست و نه تنها عليه قالبهاي كلاسيك باقي مانده دوران قديم بلكه عليه ساختارهاي اجتماعي نيز به پا خواست و از سوي پليس تحت تعقيب قرار گرفت. حكمت با نوشتن كتاب «سرود نوشندگان خورشيد» نامش را در رديف شاعران معتبر دنيا قرار داد. او در اين كتاب به نديدن خورشيد اشاره مي كند، زيرا اين كتاب را در سه ماهي كه در زير زمين خانه مادرش از ترس پليس و شاعر نماها مخفي شده بود نوشت.
وي همچنين اظهار داشت: پس از حكمت گروه ديگري به نام گروه افراطي و شورشي آمدند، اين گروه توانستند ادبيات تركيه را از مرزها خارج كنند. آن ها در مطبوعات با عنوان «ديوانههاي عوضي» معروف بودند و واقعاً هم ديوانه بودند. سردمدار اين گروه «اورهان ولي» بود، او شعر را از حالت اجتماعي به فرديت نزديك كرد. از كتابهاي او ميتوان به «تو خواب عشق ميبيني، من خواب استخوان»، «شعري با يك دم» (در اين كتاب دو گربه يكي فقير و ديگري ثروتمند با هم صحبت ميكنند)، «رنگ قايقها مال شما» و... اشاره كرد. «اوكتاي رأفت» و «مليش جدت داي» افراد بعدي اين گروه بودند.
يونان گفت: از اوكتاي رأفت ميتوان به كتابهاي: پكي از سيگار، زيستن مردن، شعرهايي در مورد عشق و آوارگي، كوچهاي با پرچم، يك بهار پير، از پنجره يك زن، پوزه يك گاو نر (رمان)، در ميان زنان (نمايشنامه) و... اشاره كرد. او به تجربه نزديك جهان دست زد. اين سه نفر كتابي را به نام «غريب» چاپ كردند كه اشعار آن ماني تست حركشان بود. شاعران در اين مجموعه ملزومات شعر تركيه را ناديده گرفتند، غالب تصوير، صدا و آهنگ رايج را پشت سر گذاشتند و تا آنجا پيش رفتند كه حتي از طرف نورپردازان مورد انتقاد قرار گرفتند. اورهان ولي، سردسته گروه با مقدمه اي كه بر مجموعه نوشت، نشان داد شاعري توانمند و در خور تحسين است. او افراطيتر از دوستانش بود، سليقه و انديشهاي غيرمتعارف داشت و تنها شاعري كه از او دفاع كرد ناظم حكمت بود.
يونان در پايان افزود: ما در شعر تركيه به عنصر طنز زياد بر ميخوريم و اين طنز باعث ميشود كه شعرهايشان دوستداشتنيتر شود. شعر تركيه در واقعگراترين لحظاتش رمانتيسم است و به نظر من شعر زمان حال تركيه به شدت مدرن است.
از آثار رسول يونان ميتوان به: روز به خير محبوب من (شعر)، كنسرت در جهنم (شعر)، مجموعه داستان كلبهاي در مزرعه برفي، ترجمه بنرجي چرا خودكشي كرد از ناظم حكمت (اشعار سياسي)، من يك پسر بد بودم (شعر)، فرشتهها، قصه كوچك عشق، ترجمه تلگرافي كه شبانه رسيد از ناظم حكمت، گندمزار دور، سنجابي بر لبه ماه، ترجمه بوي خوش تو، تخم مرغي بر پيشاني مرد شماره 3، يك بعد از ظهر ابدي، جاماكا، خيلي نگرانيم شما ليلا را نديديد، نمايشنامه گندمزار دور، ترجمه يك كاسه عسل از ناظم حكمت و ترجمه شعري از فاروق نافذ شاعر و نمايشنامهنويس ترك اشاره كرد.
اگر قرار بود
هر سقفی فرو بریزد
آسمان, باید
خیلی وقت پیش فرو می ریخت
اگر قرار بود
باد نایستد
ما که همه بر باد شده بودیم
نگران هیچ چیز نباش
تو هنوز زیبایی
و من هنوز می توانم شعر بنویسم.
كنسرت در جهنم
1
در شهر
هم نمك مي فروشند
هم نان
اما نان و نمك نمي فروشند
"وقار نعمت"
2
شمردن بلد نيستم
دوست داشتن بلدم
گاهي شده
يكي را دوبار دوست داشته باشم
دو نفر را يك جاچه كار مي شود كرد
دوست داشتن بلدم
شمردن بلد نيستم.
"آيدين روشن"
3
خاقان رعد گريست
ابرهاي مادر گريستند
وبر پهنه دريا
ردپاي خانم باران نقش بست
"سعيد موغانلي"
سایه نقره ای (شامل ترجمه اشعار ترکی)
مترجم رسول یونان
برف باريده است
من در مزارع
روشني درو مي كنم.
اي پروردگار پاك!
سپاسگذارم
تو به سپيدي بركت بخشيدي!
هوا ابریست
خیابانها خلوتاند
در چنین روزی به دنیا آمدم
شاید آنروز هم هوا ابری
و خیابانها خلوت بودند
پس من فقط از خیابانی به خیابانی دیگر پیچیدهام
ما در خواب همدیگر را دیدیم
ما خوابهای همدیگر را دیدیم
یکی از ما وجود ندارد
یا تو یا من
و این بیداری کاملاً مشکوک است
بیا به خوابهایمان برگردیم
به سرزمین ماه و قصه
من به خواب شاپرکی رفتم
که در خواب شاپرک شدم
حالا نمیدانم،
شاپرک من است،
یا من شاپرکم
اسمم را گفتم
مرا نشناخت
عینکم را برداشتم
مرا نشناخت
حالا مطمئنم
پوست صورتم را هم کنار بزنم
باز مرا نخواهد شناخت
او دیگر عوض شده است
و چشمهایش مال خودش نیست
پاهای زنی گناهکار او را
در خیابانها میگرداند.
تصمیم گرفتهایم که دنیا را درست کنیم
من و بهزاد و راهب
و این تصمیم همانقدر کمیک است
که پرواز یک شترمرغ با بالن
مرتضی از راه میرسد
یک رییس جمهور دیگر
او هم به ما میپیوندد
با فکرهای بکرش
اما درست نمیشود این دنیای لعنتی
مثلاً صاحبخانه از اجارهاش صرفنظر نمیکند
شب شومیست
و ستارهها در قاب پنجره
تخممرغهای لقی هستند
که دیوانهای آنها را
به سینهی آسمان کوبیده است
یک شامگاه سرد پاییزی
آدمها کبود از سرما
موشها در جوی آب
گوشهی ماه را میجویند
سگها در خیابانها بو میکشند
تا بو کشیده باشند
جلوی در سینما
انگشت پای شیطان
از چکمهای بیرون زده است
امیدوارم فقط این یک خواب باشد
وگرنه این شامگاه شوم
آوازهایمان را
سیاه خواهد کرد.
در جستجوی خوشبختی به راه افتاده بودم
اما رد پایی که باید
مرا به عمارت سفید می رساند
به یک چاه ختم شد
به دایره ی خلوت مار
که در ظلمت چرت می زد
در بیداری
رنگ همه چیز تغییر می کند
دیگر نمی خواهم
خواب هایم تعبیر شوند .
سلام
تشکر به خاطر زحمت همه ی عزیزان در این تاپیک
آیا امکانش هست اینگونه تاپیک ها به پی دی اف تبدیل بشن؟
نخستین سفرم
با اسبی آغاز شد
- که در جیبم جای می گرفت -
از اتاق تا بالکن.
سفر کوتاهی بود
اما من دریاها را پشت سر گذاشتم
شهر های پر ستاره را
از ابتدای جهان
تا انتهای جهان رفتم
و این سفر
تنها سفر بی خطر من بود.
از کتاب من یک پسر بد بودم
این ابرها را
من در قاب پنجره نگذاشته ام
که بردارم
اگر آفتاب نمی تابید
تقصیر من نیست
با این همه شرمنده ی توام
خانه ام
در مرز خواب و بیدار ست
زیر پلک کابوس هاست
مرا ببخش اگر دوستت دارم
و کاری از دستم بر نمی یاد.
از کتاب من یک پسر بد بودم
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
چیزی حدود 12 سال از انتشار اولین مجموعه شعر رسول یونان با عنوان «روز بخیر محبوب من» میگذرد. در طول این سالها، تعداد کتابهای منتشرشده او در حوزههای شعر، نمایشنامه، داستان و ترجمه به بیش از 30 عنوان رسیده است، اما هنور مخاطبان آثار یونان، کتاب «روز بخیر محبوب من» را از خاطر نبردهاند؛ کتابی که چندی پیش چاپ سوم آن هم در مدت کوتاهی به اتمام رسید. این اتفاق از آن رو اهمیت دارد که در سالهای اخیر، شعر معاصر ایران، به اعتقاد منتقدان، با بحران مخاطب روبهرو بوده است. در وضعیتی که آثار برخی از شاعران با سابقه هم با عدم استقبال از سوی علاقهمندان جدی ادبیات مواجه میشود، چاپ سوم کتاب یک شاعر جوان گویای واقعیتهای زیادی است.
رسول یونان از نسل شاعران دهه هفتاد است. شاید این نکته از تیزهوشیاش بوده است که هیچگاه خودش را درگیر جریانهای پرحاشیه شعر در آن دوره نکرده و به شکل مستقل کارش را ادامه داد. هرچند گاهی با جریانهای اتفاق افتاده در دهه 70 همراه بود.
شعر رسول یونان از زندگی خاص او سرچشمه میگیرد. آدمهای روایتهای او، همانهایی هستند که وقتی کنارش مینشینی به شکلی خندهآور از آنها حرف میزند. خاطرات یونان را کسانی تشکیل میدهند که روزگاری با او دمخور بودهاند، از هاشم که روزی به آرزویش رسید و رئیس باشگاه شد تا مشحسن که در شرطبندی مهارت ویژهای داشت. کاراکترهای یونان، نوشتههای او را دوستداشتنی میکند، یعنی همان مردمان ساده روستایی دور که اکنون برای طرفداران کتابهای یونان آشنا هستند. به طوری که انگار خود آنها، سالهای سال در همان جا زندگی کردهاند. خاطرههای شاعر «روز بخیر محبوب من»، هنوز هم نقل میشود و همین ویژگی یکی از مهمترین دلایلی است که دامنه مخاطبانش را گستردهتر میکند.
در عصری که تکنولوژی همه ابعاد زندگی انسان امروزی را تحتالشعاع قرار داده است و حتی عواطف و احساسات او را در برگرفته، در عصری که ارتباطات آدمها با یکدیگر به شکلی بیرحمانه ماشینی شده است، افسردگی، سرخوردگی و مهمتر از همه تنهایی، مهمترین نتیجه این اتفاق است. پس انسان افسرده و تنهای عصر مدرن به چیزهایی نیاز دارد که حفرههای خالی و تاریک زندگیاش را پر کند که شعر در بسیاری مواقع میتواند پاسخگوی این نیاز باشد، اما اینکه کدام شعر و کدام شاعر، خودش حکایتی است بلند. یونان با درک موقعیت زمانه، توانسته است تا اندازهای شرایط را به سود خودش کنار بزند. او با سادهنویسی و ریز شدن در اجزای زندگی، بر نقطه حساس ذهنیت مخاطب انگشت میگذارد که نتیجهاش، رویکرد مثبت علاقهمندان به آثارش در مقایسه با شاعرانی دیگر است:
هواپیماها میگذرند
هرچه فریاد میکشیم
کسی نمیشنود
چارهای جز شکار تو نداریم
ای خرگوش زیبا
ما را ببخش.
او در شعر بالا که در مطبوعات منتشر شده و از کارهای تازهاش به شمار میآید هجوم وحشتناک آدمها به طبیعت را زیر سوال میبرد. مانیفست سرودههای او، دغدغههای روزمره زندگی است. شاید بتوان گفت رسول یونان جزو معدود شاعرانی است که شعر اجتماعی مینویسد. متاسفانه شاعران نسل جدید نسبت به جامعه و اتفاقاتی که در آن روی میدهد کمترین توجهای را نشان ندادهاند. ضمیر «تو» مالکیت مضمون بیشتر شعرهای این نسل را زیر سلطه گرفته است و انگار رهایی از آن سختتر از چیزی است که تصور میکنیم.
هرشب دیر میرفتم به خانه
اعتراض داشتم
به حکومت پدر
به تفنگ برنو
به قلقل قلیانها
و روز را بلندتر میخواستم
او یک شب عصبانی شد
و فردای آن شب
مرا صبح خیلی زود از خواب بیدار کرد
که نباید میکرد
حالا من، سالهاست
در خواب راه میروم.
مجموعه شعر «من یک پسر بد بودم» که اخیرا به چاپ دوم رسیده یکی از کتابهای خواندنی یونان است. یکی از مشخصههای مثبت کتابهای خواندنی این نکته است که از لحظه شروع به خوانش تا پایان آن، همراه خواننده باشد و او دل زمین گذاشتن کتاب را نداشته باشد.
محمدعلی سپانلو در رونمایی کتاب «پری فراموشی» نوشته فرشته احمدی گفته بود رمان خوب، رمانی است که من خواننده هرقدر هم خوابم بیاید به خودم بگویم تا آخر این فصل را هم میخوانم و بعد میخوابم و وقتی به آخر فصل رسیدم، کرمم بگیرد دو صفحه از فصل بعد را هم بخوانم و وقتی رمان تمام شد ناگهان متوجه شوم صبح شده است و من شب را اصلا نخوابیدم.
معیار سپانلو برای یک رمان خوب جالب است و به نظر میرسد درباره یک مجموعه شعر- هم که در این دوره بیشتر آنها لاغراندام و کمحجم هم هستند- منطقی است؛ ویژگی مثبتی که «من یک پسر بد بودم» از آن برخوردار است.
این کتاب از بخشهای مختلفی مثل «پایانی خوب برای داستانهای، بد»، «چهرهای زنگزده»، «پرواز کمیک یک شترمرغ»، «پیاده روی در تونل» و «خوابهای پارهشده» تشکیل شده است که غیر از شعر بلند «پیاده روی در تونل» بقیه شعرها کوتاه هستند.
رسول یونان در نامگذاری کتابهایش وسواس قابلتوجهی دارد و میگوید اول نام کتاب را انتخاب میکند و بعد شعرهایش را مینویسد.
این وسواس شاعر سبب میشود، مخاطبان در برخورد اولیه با کتاب، غافلگیر شوند و ارتباط محکمتری با آن برقرار کنند. این نکتهای است که خیلیها بیاعتنا از کنارش میگذرند.
تصویرهای پیدرپی در این مجموعه، سفری خاطرهانگیز را به همراه میآورد. تصویرهایی که گاهی راوی کودکیهای دوست داشتنیاند و گاه روایت تلخی از مرگ:
نخستین سفرم
با اسبی آغاز شد
-که در جیبم جای میگرفت-
از اتاق تا بالکن
سفر کوتاهی بود
اما من دریاها را پشت سرگذاشتم
شهرهای پرستاره را
از ابتدای جهان
تا انتهای جهان رفتم
و این سفر
تنها سفر بیخطر من بود.
در شعر بلند «پیادهروی در تونل» شاعر، از روزگار درهم ریخته چهار دوست مشترک حرف میزند که تقدیر مشابهای داشتهاند. او با تغییر و وارونه کردن نام زادگاه دوستانش، جهانی دیگر سو را نشانه میگیرد، در صورتی که قصه، نقل سرگذشت خودشان است.
ما چهار دیوانه بودیم
دیوانه اول
اهل «ناگر گ بود»
دیوانه دوم
اهل «آکن»
دیوانه سوم
اهل «دور گنل»
و من دیوانه چهارم
اهل «جوست» بودم
شهری در جوار روستای «ساملا»
دروغ گفتم؛ ما اهل هیچ کجا نبودیم
ما اهل دیوانگی بودیم
شام را در لیسبن میخوردیم
صبحانه را در توکیو
چون روزها بیدار بودیم و
خواب نمیدیدیم
از ناهار خبری نبود.
در این شعر که ناگر گ وارونه گر گان، آکن وارونه نکاء، دورگنل وارونه لنگرود و جوست وارونه تسوج زادگاه شاعر است، مخاطب در کشف اولیه این شگرد فکر میکند سرکار است (البته خیلیها متوجه نمیشوند). اما یونان به معنای واقعی قصد دارد از کوچه پسکوچههای سرزمین مادریاش فاصله بگیرد و با خلق جهانی دیگر، تقدیر تلخ آدمی را به تصویر بکشد.
یونان شاعر موفقی است و تجدید چاپ کتابهایش گواه این ادعاست، هرچند بعضیها موافق نباشند.
قطره اشکی شده ای
در گوشه چشمانم
زمانی بودی و
حالا نیستی
یادش بخیر خانه ای که داشتیم
با احترام خم می شوم
و یک شاخه گل سرخ می گذارم
بر مزار گذشته
و روز، روزی بسیار غم انگیز است ...
من یک پسر بد بودم
وقتي مشمول عفو عمومي شد ديگر پير شده بود. آزادي به دردش نمي خورد. شهرها و آدم ها را ديگر نمي شناخت، نمي دانست به كجا برود و با چه كسي ارتباط برقرار كند. وقتي از در اصلي زندان مي خواست بيرون برود ناگهان دست هايش را دور گردن نگهبان انداخت و آن را فشرد و كمي بعد دوباره به زندان برگشت با زخم هايي برصورت و خنده اي برلب.
كدرلي اولاي
بو شعير بير كول قابيدير
اوندا مني سوندوروبلر
بودور اونون كولو
بير آز قانا چالير
بيري
مني
سيگارت كيمي
دوداغينا آليب
سونومادهك چكدي...
ترجمه:
اتفاق غمگين
اين شعر
يك زير سيگاري ست
مرا
در آن خاموش كرده اند
به همين خاطر
خاكسترش مايل به خون است
يك نفر
مرا مثل سيگاري
روي لبش گذاشت و
تا انتها كشيد...
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
رسول يونان مثل شعرهايش ساده است. يا همانطور که خودش مىگويد: مثل راه رفتنش!با يونان در دفتر انتشارات افکار قرار گذاشتهام.يونان هم در آدرس دادنهاى دقيق، مثل همه شاعران دنيا پايش روى زمين نيست و دست راست و چپش را اشتباه مىکند. زير پل چوبى از آژانس پياده شدم تا خيابان انقلاب را به سمت پيچ شميران پياده بروم که کوچه نوبختى را پيدا نمىکردم و يونان که آمده است تا سر کوچه سيگار بخرد، منتظر مىايستد و با گوشى تلفن دستىاش مرا راهنمايى مىکند و با هم به دفتر انتشارات افکار مىرويم که روزهاى شلوغ پيش از نمايشگاه کتاب را از سر مىگذراند.
يونان ساده است. مثل شعرهايش و اصلا قرارى با زندگى نگذاشته است تا جهان را زيرورو کند. اين قرار در شعرهايش هم هويداست و خودش هم آگاه است. اصلا اين، انتخاب زندگىاش است. شايد اين شعر کوتاه، مانيفست شاعرانگى يونان باشد که مىگويد: «چه زيباست اين گل ياس / در اين گلدان شکسته / يادآور آرامش ويرانههاست. / و چه زشت است / کراوات تئوري/ بر گردن شاعران.»
در ابتدا بفرماييد که فعل شعر گفتن چگونه براى شما اتفاق مىافتد. تعدادى از شاعران هستند که نسبشان به ماياکوفسکى مىرسد که معتقد است؛ کار شاعرى هم نوعى کارگرى است و يک شاعر بايد هر روز شعر بگويد و اعتقادى به الهام شاعرانه ندارد. عدهاى ديگر هم در مقابل اين نگاه قرار دارندکه به اتفاق شاعرانه معتقدند. شما چگونه شعر مىگوييد؟
من تا جايى که امکان دارد سعى مىکنم که شعر نگويم. حالا امکان دارد مبناى اين اتفاق تنبلي، شطرنجبازى کردن يا حتى بازى دارت باشد.گاهى اوقات شعر مىآيد و ديگر مجبور مىشوم که آن را بنويسم. من فکر مىکنم.ادبيات و هنر بيشتر زاييده تجربههاى جديد است و نه آزمونهاى جديد. من زندگى مى کنم و سعى مىکنم به جاهاى نرفته بروم. فيلمهاى نديده را ببينم و به دنياهاى مجازى که نرفتم، بروم و اين شعرها، سفرنامه من از اين دنياها باشد. شعر براى من همان زندگى است. نوعى عکسبردارى از زندگى خودم و نه به عنوان يک فرد منزوى بلکه به عنوان فردى که در داخل اجتماع است. شعرهاى من عکسهاى يک عابر از جهان اطراف و پيرامونش است.
پس در واقع اين شعرها واکنش شما به زندگى جمعى است.
دقيقا همين است. شعر من نوعى کنش در برابر اتفاقهاى روزمره است.
زبان مادرى شما ترکى است. بسيارى غلامحسين ساعدى را به خاطر مشکلاتى که در فارسىنويسىاش وجود دارد، محکوم مىکنند. اين مشکل شعر شما را تهديد نمىکند؟
سوال بسيار جالبى است. من ترکى فکر مىکنم و فارسى مىنويسم. يعنى انديشه من ترکى است که به صورت فارسى نوشته مىشود. اما گريزى نيست و خواهناخواه زبان من، از دستور زبان ترکى تبعيت مىکند. غلامحسين ساعدى و صمد بهرنگى هم همين طور بودند. اما اين ضعف نيست بلکه يک قدرت است.
چرا قدرت است؟
نوام چامسکى ساختهاى نحوى را مطرح کرد. يعنى وقتى ما ساختهاى نحوى يک جمله را به شکلهاى مختلف به هم مىريزيم گاهى از دستور زبان و نحو زبان ديگرى پيروى مىکند. ساختهاى نحوى کار نويسندگان ما را آسان کرده است. قبلتر هم گاهى به من تهمت مىزدند که شعر شاعران خارجى را ترجمه مىکنم، هنوز هم که هنوز است، هيچکس مثالى نياورده است که من از کدام شاعري، اين همه شعر دزديدهام. از کدام شاعرى که خودش معروف نيست، اما شعرهايش توانستهاند مرا معروف کنند. اين نکته را فقط دو، سه نفر منتقد مطرح کردند و بعد هم از خود من معذرتخواهى کردند، چون نتوانستند مثالى بياورند، شايد اشتباه آنها از اينجا نشأت گرفت که در شعر من، گاه ساخت نحوى جملات ترکى را مىديدند. گاهى اوقات ما با اين کار آشنايىزدايى مىکنيم و خواننده در خوانش شعر، با يک سرى تازگىهاى نحوى روبهرو مىشود.
به اين ترتيب، شعرهاى شما به زبان ترکى از اين حسن خالى است!
آنجا نکتههاى ديگري، جايگزين اين ويژگى مىشود. اصولا من به نوع ديگرى حرف مىزنم. منتقدهاى ترک هم مىگويند که؛ «يونان نوع ديگرى حرف مىزند.» آنجا هم گاهى به دستور زبانم ايراد مىگيرند.
شما در هنگام شعر گفتن به مخاطب هم فکر مىکنيد و اصولا براى چه مخاطبى شعر مىگوييد؟
من آدم مخاطب محورى نيستم. اما به مخاطب اهميت مىدهم. من در زبان شعرىام، يک زبانى را رعايت مىکنم و آن زبان کودکى و سادگى است. اين کودک در درون همه انسانهاست. من به همه انسانها شعر مىگويم.
آيا مفاهيم عميقتر و فلسفى را مىشود با زبان کودکانه بيان کرد؟
خيلى راحت. چون يک کودک هم به دريا نگاه مىکند و يک بزرگسال هم به دريا نگاه مىکند و بستگى به نوع نگاهش دارد. هميشه در نگاه کودکان يک نوع دانايى است. امکان دارد آن دانايى را نتوانند تعريف کنند. ولى آن دانايى پنهان را دارند.
شما در مجموعه «من يک پسر بد بودم» يک شعر داريد که کروات تئورى را بر گردن شاعر نمىپسنديد. فکر مىکنيد شاعرانى که به صرف احساسشان شعر مىگويند، تا کجا پيش مىروند؟
در کالبدشکافى يک احساس ما به دانايى هم مىرسيم. احساس فقط، صرف عاطفه نيست. احساس فقط يک نوع نيست. امکان دارد من در شعر به بيان حس سوم برسم. در فلسفه ما با سه نوع حس مواجهيم؛ حس اول اين است که آتش را مىبينيم. حس دوم اين است که دستم را روى آتش مىگيرم و دستم مىسوزد و سوختن را احساس مىکنم. اما حس سوم اين است که با ديدن آتش، سوختن سرانگشتان را حس کنيم. من به اين طريق کالبدشکافى احساس مىکنم. يعنى احساس به علاوه دانايى و تجربه!
شاعران دهه 40 و 50 در تاريخ ادبيات معاصر ما خوش درخشيدند و من فکر مىکنم که شهرت شاعران امروز به گردپاى افرادى مثل شاملو، اخوان، فروغ و سپهرى نرسيده است. به جز، فروغ و سهراب، شاملو و اخوان شاعران ايدئولوگى بودند، ولى با اين وجود اين شاعران در برخورد با مخاطب امروز هم در صدر قرار دارند. شاعران دهه 70 و 80، هنوز نتوانستهاند به پاى اين شاعران برسند. شما چه نگاهى به اين اتفاق داريد؟
اين از بدشانسى شاعران دهه 70 بود. بدشانسى اين شاعران را هم مدرنيته و جهان جديد رقم زد.
چطور؟
در دهه 40 اين همه کانالهاى تلويزيون نبود. اصلا تلويزيونى در کار نبود. اين همه تفريحگاه و سينما و اينترنت نبود. به اين نکته هم اشاره کنم که همان شاعران در عصر کنونى نمىتوانند شهرت فعلىشان را به دست آورند. زمانى شعر در سرتاسر دنيا هنر اول بود. در فرانسه ما هم پل الوار و ويکتور هوگو را داريم. آيا شاعران معاصر فرانسه، شهرت آنها را دارند؟
خير ! اين بدشانسى را مدرنيته براى شاعران رقم زده است. در آن زمان، اين همه نشريات رنگارنگ و امکانات متنوع تفريح نبود. هر فردى امروز، ساعتها پشت ميز اينترنت است. اما در روزگار قديم اينطور نبود و هر فردى مجبور بود که به هر حال کتابى را ورق بزند و شاعرى را دوست داشته باشد. اما در شلوغى اين روزگار، ما نهايت تلاشمان را کرديم و تا جايى هم که خدا کمک کرده درخشيديم. درخشش ما در اين ازدحام، از درخشش آنها خيلى بيشتر است. اين را منصفانه مىگويم. آنها شاعران بزرگى هستند و ما از آنها ياد گرفتهايم. آنها راه را هموار کردند و شعر را به اين شکل ساختند و به دست ما دادند، دستشان را مىبوسم. زحمت کشيدند، اما آنها خوششانس بودند. دنيا و جهان قديم آنها را حمايت مىکرد. جهان جديد ما را حمايت نمىکند. جهان جديد فوتباليستها و ورزشکاران را حمايت مىکند.
اما در اين دنياى جديد هم شاملو و فروغ، همچنان خيلى طرفدار دارند!
کاملا صحيح است. اما اينها يک پشتوانه دارند و مثل خانوادههاى ثروتمندى هستند که اعتبارشان به فرزندانشان مىرسد. مثل خانواده «دوچيله» در فرانسه، که از خانوادههاى ثروتمند فرانسه بودند. الان از آنها يک نوشابه به همين نام مانده است. ما با ديدن آن نوشابه به ياد آن خانواده مىافتيم و ثروت آنها، اين نوشابه را به شهرت رسانده است.پشتوانه مالى اين خانواده، موفقيت امروزشان را در برخورد با مخاطب رقم زده است.
يعنى شما معتقديد که اين شاعران مخاطب امروزشان را هم وامدار خيل مخاطبانشان در دهه 40 هستند؟
بله! من از خانوادهاى آمدهام که پدرش اصلا خواندن و نوشتن نمىداند. اصلا هيچکدام از افراد خانواده من فارسى نمىدانند. شما در نظر بگيريد که يک فرد فارس زبان که پدرکتاب خوانى هم داشته باشد، اين کتابها را در خانه پدرش ديده است و اسم اين شاعران و کتابهايشان را از زبان پدرش شنيده است. همه اينها پشتوانه است. مثل ثروت خانوادگى دوچيلد فرانسه! اين اشرافيت آن اسم را سرزبانها انداخت. الان ثروتمندان جهان بسيار ثروتمندتر از اين خانواده هستند ولى قدرت اتفاق مربوط به زمان وقوع آن است.50 سال قبل اگر در يکى از دهاتها سينما مىساختند اتفاق عجيبى بود. ولى در جهان کنوني، اصلا اتفاق عجيبى نيست.
ولى به نظر مىرسد که درد بزرگترى در شعر شاعران دهه 40 وجود دارد. حتى در اشعار شاعر غيرسياسى مثل فروغ! هرچند که شاملو هم در عاشقانههايش ديگر شاعر ايدئولوگى نيست. اما درون مايه شعر فروغ، همچنان با مخاطب امروز، ارتباط برقرار مىکند. کسى نمىتواند قدرت «ايمان بياوريم به آغاز فصل سرو» «تنها صداست که مىماند» يا «آيههاى زميني» را انکار کند. يعنى من فکر مىکنم در بررسى اين بحث نبايد فقط به مخاطب توجه داشته باشيم. بلکه کيفيت اثر هم اهميت دارد.
بله! کيفيت اثر هم اهميت دارد. ولى درد شاعران دهه 40 هم مثل جهانشان کلاسيک بود. دردشان بنيادين بود. ما الان دردهايمان فرعى است. درد بنيادين اين بود که تو ثروتمندى و من فقير. در اينکه فروغ، شاعر بسيار توانمندى است، هيچ شکى نيست. اما شما از دردى گفتيد که سازنده اين شعرها است. من مىگويم؛ آن درد کلاسيک است. درد، بنيادين است. در زمان اينها، جهان بنيادين بود. جهان با نشانههاى بنيادين پابرجا بود. ببينيد تارزان يک تنه دنياى سينما را به هم مىريخت و ساختمانها را به آتش مىکشيد، الان ديگر تارزانى درکار نيست. آن قهرمان کلاسيک مرده است، الان مدرنيته آمده است و تپانچه و سلاح مرگبار را به دست «برات پيت» داده است که جثهاش هم زياد قدرتمند نيست، او همان کارى را مىکند که تارزان مىکند. منتها اين به صورت فرعى و آن به صورت بنيادين. دردهاى بنيادين، ادبيات بنيادگرا هم مىسازد و محصول دردهاى فرعي، ادبيات فرعگراست. کارى ندارم که آيا بنيادگرا خوب است يا فرعگرا! اما محصول هنرى هر کدام از اين نگرشها بايد قوي، محکم و قابل ورق زدن و تامل باشد.در اين شکى نيست. اما مىخواهم بگويم که دنيا عوض شده است. يک زمانى مىگفتند؛ تو ثروتمندى و من فقير! اين جمله الان خط خورده است. الان ما اعتراض مىکنيم که؛ «مادر! چرا من را به دنيا آوردي!» باز هم مىخواهيم فقر را بگوييم. اما به يک زبان ديگر! مىخواهم به تفاوت اين دو سوال توجه کنيد، جهان ما الان، جهان خرده فلسفه است. فرق مىکند! اگر آن انديشه را الان کسى مطرح کند، چندان کار خوبى نمىکند. من به ادبيات ديگران کارى ندارم. اما هرکس بعد از مرگ من کتاب خود من را بخواند ديوانه است.
چرا؟
چون من آينه آن زمانى هستم که در آن زندگى مىکنم.
اما ادبيات امروز بر شانههاى تاريخ ادبيات مىايستد.
نه! اجازه بده! زمان ديگر، ادبيات ديگرى طلب مىکند.
يعنى ما الان نبايد حافظ بخوانيم؟
حافظ شاعر قدرتمندى است. در قدرتمندىاش شکى نيست. اگر ما هنوز آن را مىخوانيم، ما عقب ماندهايم، او پيشرفته نيست. او آينهگردان زمان خودش است. يک ذره بايد تعصب را کنار بگذاريم. من آدم بىاحترامى نيستم. همه شاعران و نويسندهها را دوست دارم. اينها جهان ادبيات را ساختهاند. اما «طاهر صفار زاده» شعرى دارد که مىگويد: «رنج ابراهيم از بت نيست، از بتپرستان است.» من مىگويم: از حافظ عبور کنيم. «ارنست کاسيرر» در افسانه دولت مىنويسد: « تا زمانى که از چيزى نگذريم به چيز ديگرى نمىرسيم.» گاهى وقتها بايد بگذريم. گاهى وقتها اين قدرت شاعر نيست که ما را شيفته اثرش مىکند، بلکه تعصب ما نسبت به او است، نمىخواهيم رد شويم، در اينکه حافظ شاعر بزرگى با جهانبينى عظيم است، هيچ شکى نيست. ولى من دوست دارم که حافظ زمان ما هم طلوع کند که يک جهانبينى عظيم امروزى داشته باشد. حرف من اين است. پدربزرگ من، هرچه بود تمام شد، من با پدر مبارزه نمىکنم، با پدرسالارى مبارزه مىکنم، احترام پدر به تک تک ما واجب است. اما پدرسالارى خوب نيست. ما عقب مىمانيم. ما بايد چشمهايمان را خوب باز کنيم. شعر نوشتن تنها کاغذ و قلم، به اضافه کلمات و کمى مخلفات عشق و عاشقى نيست.
شعر نوشتن چيست؟
نوشتن چيزهايى فراتر از اينهاست. دانايى است. فلسفه است. جهانبينى امروزى است. طبيعى است که در شعر امروز ما، سوز و گدازى که در شعرهاى قديم بود، نباشد، در جهان قديم، عاشق و معشوقها به زور همديگر را مىديدند. الان يک ربع بعد، قرار ملاقات مىگذارند. در روزگار قديم، نامهها به مقصد نمىرسيد. نويسندهها با عنوان «نامهاى که به مقصد نرسيد» کتاب مىنوشتند، اما الان ديگر دنيا عوض شده است.هيچ نامهاى نيست که به مقصد نرسد. شما هنگامى که به کسى ايميل مىزنيد، همزمان با نوشتن آن، در دست طرف مقابل است. جهان عوض شده است. ما بايد کلماتمان را عوض کنيم و نگاهمان را هم نسبت به رويدادها، جهان و پيرامونمان.
پس به اين ترتيب، شاعران الان ديگر، شاعران دردهاى بزرگ نيستند. شاعران اتفاقهاى روزمره زندگى مدرن هستند.
شاعران و نويسندگان امروز، آينهگردان درد بزرگ نيستند بلکه، آينهگردان دردهاى بسيار هستند. شاعران امروز با فراوانى درد روبهرو هستند و نه بزرگى درد. البته من با کلمه درد، زياد ميانه خوبى ندارم.
چه کلمهاى را جايگزين مىکنيد؟
من کارى به جايگزين کردن يک واژه ديگر هم ندارم. من فقط مىنويسم. من بچه ده هستم. در مصاحبهاي، يکى از من پرسيد که گاهى اوقات شعرهاى تو به نثر گرايش پيدا مىکند. من جواب دادم، من بچه ده هستم و هميشه روى شاخه درخت، ميوه خوردهام و حواسم هم جمع است، نمىافتم. اين برايم خيلى لذتبخش است. من اصلا دوست ندارم که در بشقاب ميوه بخورم. ميوه را بايد بالاى درخت خورد. آدم بايد حواسش جمع باشد.
حواسش جمع چه باشد؟
از درخت نيفتد.
آيا شعرهاى شما مخاطب خاصى هم دارد؟ «ليلا» نامى که...
آره!... آره!... يک رمان به اين نام دارم. «خيلى نگرانيم! شما ليلا را نديدهايد؟» ليلا نام قهرمان ليريک من است. به نظر من، ليلا نام کوچکى از عشق است. شايد هم بوده است!... يک چيز طبيعى است.
در مورد مجموعه شعر تازهتان بگوييد. آيا در ادامه کارهاى قبلىتان است يا اينکه ما با اتفاق جديدى در رويکرد شما در شعر مواجهيم!
من در ادامه خودم هستم. من خودم را ادامه مىدهم، کتابهايم را ادامه نمىدهم و محصول ادامه من، همين کتاب است. گاهى اوقات مىشنوم که اين کتابت با قبلى فرقى نکرده است. اگر اين اتفاق مىافتد، لابد تجربه من در زمينههاى ديگر کم بوده است. اما عقيده اينها از اين حرف اين است که زبان کار تغيير پيدا کند. من هم که به زبان ساده حرف مىزنم و اصلا دنياى من ساده است. چرا بايد دنيا را پيچيده نشان دهم. آن جور که زندگى مىکنم، شعر هم مىنويسم، يکى از دوستان بود که هميشه شعرهاى پيچيده مىگفت. من که به لباس پوشيدنش نگاه مىکردم، مىديدم سادهترين لباسها را انتخاب کرده است. احساس کردم اين پيچيدگي، يک وصله ناجور به شعرهايش است. من به سادگى راه رفتم، شعر مىگويم. ولى خوب شعرم لهجه دارد! مثل راه رفتنم!
در مورد اين کتابى هم که به زبان ترکى از شما منتشر شده حرف بزنيد!
من مجموعه شعرى هم به نام «جاماکا» به زبان ترکى دارم که به معناى ويترين است. اين کتاب را پارسال نشر امرود چاپ کرد.
امسال چطور؟
امسال کتاب «پائين آوردن پيانو از پلههاى يک هتل يخي» را نشر افکار چاپ کرده که در نمايشگاه پخش مىشود.
اسم اين کتاب من را به ياد تصويرهاى شعرهاى شما انداخت. تصويرهاى شعرهاى شما کاملا متعلق به خودتان است و چندان به تجربههاى جمعى ما ربطى ندارد. تصوير کوههاى يخزده يا واگنهاى قطار که انگار چندان برگرفته از زندگى در اين جغرافيا نيست. شايد با اين سوال مىخواهم به زندگى شخصى و تجربههاى فردى شما نقب بزنم!
من در دهکدهاى در کنار درياچه اروميه به دنيا آمدهام. قطار از آنجا رد مىشد، قطار چيز عجيبى است. من هيچ وقت به قطار به چشم يک ماشين نگاه نمىکنم. قطار خيلى زنده است. فکر کنيد چقدر خوب است که قطارى از کنار درياچهاى رد شود. يک نم هم که باران بزند... شما هم که جاى من بوديد شاعر مىشديد.
من که نه!... شما....
نه! هر کس جاى من بود شاعر مىشد. يک بار خبرنگارى از من پرسيد، «لابد تمام بچههاى آن ده شاعر هستند!» من گفتم؛ آره!
دروغ هم نگفتم.
گفتند چرا مشهور نشدند؟ گفتم لابد بلد نيستند به تهران بيايند.
طبيعت در شاعر کردن انسانها خيلى تاثير دارد. قطار خيلىخوب است. اسب هم... من اصلا دنيا را بدون قطار نمىتوانم تجسم کنم. اصلا!
چرا؟
نمىدانم. نمىتوانم تجسم کنم.
اين طبيعتگرايى که شما بهش اشاره مىکنيد، يک مقدار با مدرنيته و تکثرگرايى که در صحبتهاى ما بود، منافات ندارد؟
من گفتم مهم است. نگفتم اصل و اساس است. اين را هم بگويم که همانقدر که از سوت قطار خوشم مىآيد، از دودکشهاى کارخانهها هم خوشم مىآيد. در شعرهاى من هم اين تصوير را مىبينيد. يعنى چيزى هميشه وجود دارد که انسان را از واقعيتهاى محض جدا کند.
يک فانتزي؟
آره! چيزى هست! کارخانه که از ابتدا روى زمين نبوده است کارخانهها، بعدها ساخته شدهاند. يا قطار که نبوده! هميشه يک نمادهايى هستند که انسان را از واقعيتها جدا مىکنند و همه اينها خوبند.
پيش از شروع مصاحبه، به مخاطب شهرستانىاى اشاره کرديد که کتاب برايش يک اتفاق خاص است و هويت کتاب براى وى با مخاطب تهرانى متفاوت است. گفتيد که گاهى اوقات نويسندهاى مثل «فهيمه رحيمي» مىتواند اين امکان را ايجاد کند که مخاطب را به کتابفروشىها بکشاند.
ادبيات ما با بىرحمى همراه است و يکى از دلايل عقبماندگى ادبيات ما بىرحمى موجود در آن است.
اين بىرحمى را چطور تعريف مىکنيد؟
گاهى اوقات روزنامهها چند نفر را در بوق و کرنا مىکنند. من فکر مىکنم ما در ژانرهاى مختلف، نويسندگان و شاعران بسيار خوبى داريم. ولى در ايران، فضاى تقابل را به وجود مىآورند و هميشه شاعرى را در مقابل يک شاعر ديگر قرار مىدهند. اين درست نيست. هر کس را بايد در ژانر خودش بررسى کرد. آقاى امير عشيرى از نويسندگان قديم و نويسنده جديد خانم فهيمه رحيمى به گردن ادبيات ما خيلى حق دارند. اينها کتابخوان تربيت کردهاند مطمئن باشيد، ابتدا به ساکن اگر کتاب من را به کسى بدهيد نمىخواند يک چيز طبيعى است. چرا ما نبايد واقعيتها را ببينيم. چرا بايد فکر کنيم ما خيلى کولاک مىنويسيم و ديگران خيلى ضعيف مىنويسند. گاهى اوقات کتاب فردى با ادعاهاى بسيار منتشر مىشود، از هزار تا تيراژ هشتصد نسخه از کتابها را در زير پله خانهشان انبار مىکنند. دويستتايش را هم مفت پخش کردهاند. اينها فکر مىکنند با اين دويست تا که صدتايش هم خوانده نشده، دنيا را به هم ريختهاند در حالى که اصلا خبرى نيست. روزى ناشرى به من حرف عجيبى زد. گفت من کتاب نويسندهاى را چاپ کردهام که براى خودش هم ادعايى دارد. اما کسى کتابش را نمىخرد.
وى ادامه داد: من وظيفه خودم را انجام دادهام. نويسنده هم بايد به وظيفهاش عمل کند. وظيفه او اين است که طورى بنويسند که مردم بخوانند. گفت: شاعران و نويسندگان بايد جوابگو باشند که چرا کتابهايشان خوانده نمىشود اغلب نويسندگان و شاعران مىگويند مشکل پخش است. اصلا مشکل پخش نيست کتاب خوب باشد، دنبالش مىروند. نويسندگان و شاعران بايد توضيح دهند که چرا کتابشان خوانده نمىشود. يعنى آنها آنقدر جلوتر از زمانهشان هستند که مردم زبان آنها را نمىفهمند؟ اينطور نيست. شما کتاب اينها را که ورق بزنيد، متوجه مىشويد که اشکالات دستورى هم دارند جريان اين است ما بايد نگاهمان را بازتر کنيم. دوباره دکتر برويم، شايد درجه ضعف چشمهايمان بيشتر شده است و بايد عينکمان را عوض کنيم . من فکر مىکنم بايد ذرهاى حواسمان را بيشتر جمع کنيم.
بعضی از حرفهای ایشون فرافکنی به نظر میومد.آیا وقتی کتاب مولوی در امریکا جزو پر فروشترین کتابهاست نشونه عقب
موندگی اونهاست؟! یا شاملو و اخوان فقط به خاطر اینکه قبلا خواننده داشتند هنوز هم پر طرفدارند.
بهتره به جای این حرفها کمی به خودمون برگردیم و دلیل ندیده شدن در جای دیگری جستجو کنیم.
من اتفاقا با حرفهاي ايشون موافق بودم اما به نظرم شما اشتباه برداشت كردينقل قول:
حافظ و شاملو و .... شاعراي بزرگ ما هستند و همه بايد بشناسيمشون و بخونيمشون و .......
مشكل ما اينه كه اكثريت جامعه ما اينها را مي شناسن و بس اين مي شه يك فقر فرهنگي شديد
مي دونيد درست شاملو شاعر بزرگيه و بگم محبوب ترين شاعر منم هست اما مشكل اينه خوب اسم ايشونو اكثرا شنيدن چند تا شعراشونم به گوششون خورده از اين و اون ور و فكر مي كنن خوب كافيه ديگه اما اين اصلا كافي نيست يك ذره بايد به خودمون بياييم درست اونها شاعراي بزرگي هستند گرامي هم مي داريمشون اما بايد يك مقاديري به دور و برمون هم نگاه كنيم چيزاي جديد را هم كشف كنيم
ببينين بيگانه كامو و پير مرد و درياي همينگوي و..... از بهترين اثار جهانند قبول همه هم اسمشونو شنيدن ولي كسي كه فقط اينها را بشناسه فقر ادبي داره بايد پا را فراتر از اينها گذاشت اونها خوبن جاي خودش شايد اصلا بهتر از اونها هم پيدا نشه اما اگه واقعا مي خواهيم سطح ادبي خودمون را گسترش بديم يك فرد اهل كتاب باشيم اينها اصلا كافي نيست فقط يك قسمته باي با فضاي الان نويسنده هاي جديد اثار خوب فعلي هم اشنا باشيم
به نظر من منظورشون اين بود كه بسنده نكنيم فقط به بزرگهايي كه همه مي شناسنشون چيزهاي جديد را هم كشف كنيم مرزهامون را گسترش بدهيم
در هر صورت واقعا خوشحالم مقاله را كامل خونديد و نظر دادي گسترش دانش ادبي يعني همين ديگه صحبت و گفتگو مال يك ابرساعر ايراني نبود اما خوندينش و نقدش كرديد لازم نيست مصاحبه حتما از شاملو باشه تا نقدش كنيم هر دو كنار هم
احساس مي كنم
جنگل
به طرف شهرمي آيد
احساس مي كنم
نسيم در جانم مي وزد
احساس مي كنم
مي شود
در رودخانه آسفالت پارو زد و
قايق راند...
همه اين احساس ها را
عشق تو به من بخشيده است.
پایین آوردن پیانو از پله های یک هتل یخی