دلم برایت تنگ است…کبوتر پر شکسته ی عشقم به سویت پر می کشد. نه اشک، نه حسرت، نه آه سرد…هیچ چیز دل شکسته ام را تسکین نمی دهد.
دلم برات تنگ است…
نه برای شنیدنت، نه برای بودنت، نه حتی برای داشتنت! تو را تا حد جان نیاز دارم، اما این هوای بودنت نیست که آرامشم را گرفته.
گرچه هنوزهم یادآوری خنده های زیبایت، کلام شیرینت، گرمی وجودت، دلم را می لرزاند، و شیطنت های همیشگی ات دلیل شادی بی بهانه ام است، اما حتی ثانیه ای به بازگشت تو فکر نکردم!
اشتباه کردی… من منتظر نبودم و نخواهم بود!
گرچه سرمای دل شکسته ام به گرمای بودن تو محتاج است،اما بودن اجباری را نمی خواهم.
گرچه حتی تنهایی زیبایم را در کنار تو دوست دارم،گرچه همیشه آرزوهای محال رویاهای منی ، آنقدر محال که تصورش هم محال به نظر می رسد…اما منتظرت نیستم.!
نه نگو عوض شدم،چرا که هنوز هم تک ستاره ی آسمان عشقم هستی و قلبم تنها تو را همراز لحظه های تنهایی و غربت خود می داند،اما علاقه ی من فقط و فقط به خاطر خود توست، نه برای بودنت با من، نه برای اینکه کنارم باشی و تنهایی ام را بگیری.
تو را به خاطر صمیمیت نگاهت، صداقت کلامت، مهر دل بزرگت، ارزش و عظمت اندیشه ی همیشه نو و اراده ی راسخت می ستایم.
نخواهم گذاشت حرمت احساسم، زیر سادگی نیازم، تبدیل به یک حس زود گذر شود…
دلم تنگ است، نازنینم دلم برات تنگ است ولی…
من تو را رها کردم چقدر دردناک است عزیزترینت را رها کنی. آنقدر دوستت دارم که تو رها و آزاد از هر بند و زنجیری می خواهم حتی بند عشق و احساس…هر چند می دانم هرگز در بند من گرفتار نبودی، چرا که من خود اینگونه خواستم!خواستم آزاد و رها باشی… هیچگاه برای همیشه بودنت با من بندی نساختم ولی افسوس و صد افسوس مرا چون پرنده ای بی پناه در بند عشقت اسیر کردی…
مهربانم، گرفتار من نیستی صد افسوس که تو در بند خود گرفتاری… ای کاش از خود رها شوی همان گونه که من با تو از خود رها شدم