مرسی عزیزمنقل قول:
شرمنده می کنی مارو
فقط یه سوال این قطعه "معرکه" از کدوم کتابش هست؟ همین جوانمرد؟
Printable View
مرسی عزیزمنقل قول:
شرمنده می کنی مارو
فقط یه سوال این قطعه "معرکه" از کدوم کتابش هست؟ همین جوانمرد؟
زیر گنبد کبود
جز من و خدا
کسی نبود
روزگار روبه راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود
زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت
تو دعای کوچک منی
بعد هم مرا مستجاب کرد
پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد
سالهاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست
هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازی ای که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
با خدا طرف شدن
کار مشکلی ست
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی ست...
خواهش می کنم خانمینقل قول:
مال کتاب روی تخته سیاه جهان با گچ نور نویس
حتما کتاب جوانمرد نام دیگر تو رو کامل می زارم اما به وقتش
این کتاب متشکل از 40 روایت است
و این 40 روایت اما 40 واگویه است از آنچه درباره ی شیخ آمده در نور العلوم و در تذکره الولیا
40 روایت از جوانمردی که
جوانمرد نام دیگر اوست
نام دیگر شیخ ابو الحسن خرقانی
این کتاب با بیتی از نظامی اینگونه آغاز شده است
گرم شو از مهر و ز کین سرد باش / چون مه و خورشید جوانمرد باش
عالم هر بامداد که بیدار می شود در جستجوی علم است
می رود تا علمش را افزون کند
زاهد هر بامداد که بلند می شود در جستجوی زهد است
می رود تا زهدش را زیاد کند
اما جوانمرد هر بامداد که بر می خیزد در جستجوی عشق است
می رود تا دلی را شاد کند
اگر گرسنه ای تنها بر سفره جوانمرد بنشین
او نام تو را نخواهد پرسید
اگر غریبی و گمشده تنها بر سفره جوانمرد بنشین
او از ایمان تو نخواهد پرسید
جوانمرد است که می گوید از نام و ایمان کسان نپرسید و
بی پرسشی نان دهید
اوست که می گوید کسی که بر خوان خدا به جان می ارزد
البته بر سفره جوانمرد به نان می ارزد
اگر خاری به پای کسی برود - کسی که آن سوی دنیا رندگی می کند- آن خار به پای جوانمرد فرو رفته است
جوانمرد است که درد می کشد
اگر سنگی سری را بشکند
اگر خونی در جایی جاری شود
این جوانمرد است که زخمی می شود
این خون جوانمرد است که جاری می شود
اگر اندوهی در دلی بنشیند
اگر دلی بگیرد و بشکند
آن اندوه از آن جوانمرد می شود
و آن دل جوانمرد است که می گیرد و می شکند
جوانمرد گفت: خدایا چرا این همه با خبرم می کنی از هر خار جهان و از هر خون جهان و از هر اندوهش ؟
چرا جهان به این بزرگ را در تن کوچک من جا داده ای ؟
خدا گفت: جهان را در تو جا داده ام زیرا
جوانمرد نخواهی شد مگر آنکه جهانمرد باشی
گفتند آن مرد ماهیگیر است از دریا ماهی می گیرد
گفتند آن مرد کشاورز است در زمین دانه می کارد
جوانمرد گفت: چه نیکو که آن مرد ماهیگیر است و از دریا ماهی می گیرد
و چه نیکو که آن مرد کشاورز است و در زمین دانه می کارد
اما نیکوتر مردی است که از خشکی ماهی می گیرد و دانه اش را در دریا می کارد
و نیکو تر از این دو کسی است که می تواند از آب آتش بگیرد و از زمین آسمان برداشت کند
ممکن را به ممکن رساندن کار مردان است
اما کار جوانمردان آن است که ناممکن را ممکن سازند
هزاران معجزه میان آسمان و زمین معطل است
دستی باید تا معجزه ها را فرود آرد
و آن دست جوانمرد است
روزی مردی پرسید: نشان جوانمردی چیست جوانمردا ؟
بگو تا ما هم مردییمان را جوانمردی کنیم !
جوانمرد گفت: کمترین نشان آن است که
اگر خدا هزار کرامت با برادر تو کند و یکی با تو
تو آن یکی خودت را هم برداری و روی هزار تای برادرت بگذاری
مرد گفت : وای بر ما که از مردی تا جوانمرد هزار گام است
و ما هنوز در گام نخستیم!
ممنون عزیزم منتظر روایتهای بعدی هستیم
البته اگر برات سخت نیست
راستی یه موضوعی در رابطه با کتاب من هشتمین آن هفت نفرم خانم نظرآهاری ذهنم رو به خودش مشغول کرده
دوست دارم بدونم سایر خواننده های مطالب ایشون هم این عقیده رو دارن یا نه ؟ که سطح این کتاب پایینتر از بقیه آثارشون هست و خیلی جذابیت نداره مخصوصا نسبت به لیلی و نهنگ
و اون بکرگویی و دید تازه رو به جز تو چندتا از قسمتهاش دیگه نمیبینیم
شرمنده خانمی من این کتابشونو نخوندم اما فقط می دونم راجع به سگ اصحاب کهف هستش.
من نمی تونم نظر بدم
کسی بود که مدام به حسرت می گفت: کاش زودتر زاده شده بودم
کاش پیامبر را دیده بودم
کاش به خدمت رسول رسیده بودم.
جوانمرد به او گفت:هنور هم روزگار رسول خداست
و هنوز هم عصر پیامبر است
اگر روز را به شب آری وکسی را نیازرده باشی
آن روز تا شب با پیامبر زندگی کرده ای
ولی اگر هزار نماز کنی و هزار حج بگزاری
و کسی را بیازاری نه خدا تو رو دوست خواهد داشت نه پیامبرش
و هیچ طاعت از تو مقبول نخواهد بود
شراره ای بر جامه مرد نانوا افتاده بود بی تاب شده بود و تقلا می کرد تا خاموشش کند
جوانمردی از آن حوالی می گذشت
نانوا و تقلایش را دید
آهی کشید وایستاد وبه درد گفت:افسوس
سالهاست که آتش خودخواهی و آتش حسد وآتش ریا در دلمان افتاده است
و هیچ تقلا نمی کنیم که خاموشش کنیم
این شراره جامه یمان را خواهد سوخت
آن آتش اما جانمان را می سوزاند
جانمان را و ایمانمان را !
خدایا! من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم، همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد، می آید سراغت. من همانی ام که همیشه دعاهای عحیب و غریب می کند و چشم هایش را می بندد و می گوید: من این حرف ها سرم نمی شود. باید دعایم را مستجاب کنی.
همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس می کند. همانی که نمازهایش یکی در میان قضا می شود و کلی روزه نگرفته دارد. همانی که بعضی وقت ها پشت سر مردم حرف می زند گاهی بد جنس می شود البته گاهی هم خود خواه ٬ گاهی هم دروغگو و حالا یادت آمد من کی هستم؟
این روزها٬ آدم ها سرشان شلوغ است.
کسی حوصله خدا را ندارد.
کسی حال او را نمی پرسد.
کسی برایش نامه نمی نویسد٬
اما تو این کار را بکن.
تو حالش را بپرس.
تو چیزی برایش بنویس.
ساعت هایت را با او قسمت کن.
ثانیه هایت را هم ...
سلام دوستان ...
من بعضی از متن های ایشون رو اینور و اونور خونده بودم ولی نمی دونستم که خانوم عرفان نظرآهاری اونا رو نوشته ...
ممنونم از عزیزانی که این تاپیک رو زدنند و باعث شدنند که من با تمام آثار ایشون و شخصیتشون آشنا بشم .
التماس دعا
یا حق ...
............................
شیطان
اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما
حل می شود آرام آرام
بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را
شیطان زهرآگین ِدیرین را
آن وقت او
خون می شود در خانه تن
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من
***
طعم دهانم تلخ ِتلخ است
انگار سمی قطره قطره
رفته میان تاروپودم
این لکه ها چیست؟
بر روح ِ سرتاپا کبودم!
ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم
باید که از دست خودت دارو بگیرم
ای آنکه داروخانه ات
هر موقع باز است
من ناخوشم
داروی من راز و نیاز است
چشمان من ابر است و هی باران می آید
اما بگو
کِی می رود این درد و کِی درمان می آید؟
***
شب بود اما
صبح آمده این دوروبرها
این ردپای روشن اوست
این بال و پرها
***
لطفت برایم نسخه پیچید:
یک شیشه شربت، آسمان
یک قرص ِخورشید
یک استکان یاد خدا باید بنوشم
معجونی از نور و دعا باید بنوشم
عرفان نظرآهاری
آره خانمی این متنی که شما گذاشتی از کتاب" چای با طعم خدا " هستش.
سلام دوستان...
اومدم بگم که دستون درد نکنه.من خیلی نوشته های ایشون رو دوست دارم.
خوشحال شدم وقتی این تاپیک رو دیدم.
مردی به زیارت می رفت جوانمرد به او رسید و پرسید:کجا می روی؟
مرد گفت: به زیارت می روم به دیاری.
جوانمرد گفت : چه می خواهی و چه طلب می کنی از زیارت؟
مرد گفت : خدا را طلب می کنم
جوانمرد گفت : خدای دیار خود را چه کرده ای که به دیار دیگر در طلش می روی؟
پیامبر ما را گفت علم را به چین اگر باشد جستجو کنید
اما نگفت برای جستجوی خدا باید به جایی رفت.
جوانمرد می رفت و با خود می گفت: مردم خدا را در مسجد می جویند ما هر جا که هستیم مسجد است
مردم مبارکی را در رمضان می یابند و ما ماههایمان همه رمضان است
مردم عیدشان آدینه است وما هر روزمان عید و آدینه است.
جوانمرد گفت : خدایا نماز می خوانم و روزه می گیرم حج می گزارم و زکات می دهم انفاق می کنم و می بخشم
نه غیببتیو نه دروغی و نه حرامی اما این نیست آنچه تو می خواهی دلم راضی نمی شود
می دانم که چیزی بیش از اینها باید کرد !
خدا گفت: آری چیزی بیش از اینها باید کرد.
و آنگاه عرش را بر شانه های او گذاشت و گفت: این است آنچه می خواهم اینکه عرشم را بر دوش بگیری امانتم را.
جوانمرد گفت : سنگین است سنگین است سنگین است !
شانه هایم دارد میشکند نزدیک است که عرشت بر زمین بیفتد.
خدا گفت : یاری بخواه جهان هرگز از یاران خالی نخواهد بود
و جوانمرد فریاد بر آورد که : ای جوانمردان یاری یاری یاری یاری ام کنید
عرش خدا بر پشت ما ایستاده است نیرو کنید و مردآسا باشید که این بار گران است
و هر روز کسی از گوشه ای و هر روز کسی از کناری برآمد کسی که تکه ای از عرش خدا و پاره ای از امانت او را بر پشت گرفت
هزاران سال گذشته است و هزاران سال دیگر نیز می گذرد اما عرش خدا هرگز بر زمین نخواهد افتاد.
درویش جامه ی پشمین داشت کلاه چهار ترک داشت کشکول داشت و خدا را نداشت!
اما توانگر لباس ابریشمین داشت قصر هزار بارو داشت زر و سیم داشت خدا را هم داشت!
روزی درویش توانگر را سرزنش می کرد که : توانگری و خداخواهی با هم جمع نخواهد شد اول باید فقر را جستجو کنی بعد خدا را
جوانمرد به آن میانه رسید و گفت : آری اما اگر دل تو با خدا باشد و همه دنیا نیز آن تو زیان ندارد
اما اگر جامه ی پلاس بپوشی و بر حصیر بنشینی اما خدا در دلت نباشد ازآن دلق و زیراندار تو را به آسمان هیچ راهی نیست
توانگر لبخند زد و درویش هیچ نگفت و جوانمرد رفته بود.
مردی نزد جوانمرد آمد وگفت: تبرکی می خواهم جامه ات را. تا من نیز از جوانمردی بهره ای ببرم
جوانمرد گفت : جامه ی مرا که بهایی نیست اما سوالی دارم سوالم را پاسخ گو جامه ام برای تو .
مرد گفت : بپرس
جوانمرد گفت : اگر مردی چادر زنی را بر سر کند زن خواهد شد؟
مرد گفت : نه
جوانمرد گفت : اگر زنی جامه ی مردان را بپوشد چطور مرد میشود ؟
مرد گفت : نه
جوانمرد گفت : پس در پی آن نباش که جامه ی جوانمردان را بر تن کنی که اگر پوست جوانمرد را نیز بر تن کشی هیچ سودی نخواهد داشت
زیرا جوانمردی به جان است نه به جامه
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
به گزارش خبرنگار خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا)، نشست" كتاب كودك و بازي در متن و فرامتن با حضور هديه شريفي و عرفان نظرآهاري دو نويسنده كودك و نوجوان كشورمان در محل سراي اهل قلم كودك و نوجوان برگزار شد.
نظرآهاري در اين نشست با تاكيد بر نقش بازي ها در ادبيات كودك و نوجوان گفت: در ادبيات بزرگسال هم زمينه ارايه اين بازي ها وسيع است و اكثر شاعران و نويسندگان بزرگ از اين بازي ها بهره برده اند.
وي افزود: اين بازي ها نوعي ابهام در ذهن مخاطب پديد مي آورد كه به اثر قوت مي بخشد و ذهن مخاطب را درگير مي كند.
وي تصريح كرد: هرچه سن مخاطب كمتر باشد، نقش بازي هاي ادبي پر رنگ تر مي شود و مخاطب را به تكا پو مي طلبد.
نظرآهاري با بيان اينكه در يك اثر كودك و نوجوان در وهله اول لذت بخشي اثر حائز اهميت و سپس سود مندي مطرح مي شود، افزود:بازي ها در بسياري از آثار سبب لذت بخشي اثر مي شود و مخاطب را به سوي خود جذب مي كند .
وي خاطرنشان كرد: در ميان سبك هاي نگارش فارسي، ترانه تا حدود زيادي به نفس بازي نزديك است و مخاطب با بازي هاي ترانه به خوبي ارتباط بر قرار مي كند.
اين نويسنده كودك و نوجوان با اشاره به اينكه باز ي ها در بسياري از موارد مسائل آموزشي را دنبال مي كنند، افزود: يكي از اهداف بازي آموزش است و در سنين پايين اين بازي ها در فرهنگ ما جايگاه ويژه اي يافته اند.
هديه شريفي، در ادامه اين نشست با تاكيد بر اينكه كودك قواعد بازي هاي ادبي را مي داند، خاطرنشان كرد: كساني كه اين بازي ها را مطرح مي كنند، بايد بر اين نكته كه كودكان قواعد را مي دانند وقوف كامل داشته باشند و در ايجاد بازي ها ،قواعد ميان فردي را رعايت كنند.
شريفي، بازي ها را نشات گرفته از شناخت ها و روابط ميان فردي دانست و افزود: در سنين پايين ،اين بازي هاي ادبي مفاهيم روشني براي كودكان دارند و كودك آموزش را از بازي ها درك مي كند و به كار مي گيرد.
اين نويسنده كودك و نوجوان كمبود مضامين فردي در كتاب ها را به عنوان يك معضل مطرح كرد و افزود: مردم در خلوت خود بازي هاي ذهني انجام نمي دهند و نويسندگان نيز توجهي به مضامين فردي ندارند.
مجري اين نشست، محسن هجري،از نويسندگان كودك و نوجوان بود.
دنیا پر از سین است و شما می توانید از بی شمار سین های عالم، هر کدام را که خواستید بردارید. من اما از میان همه سین ها، سیمرغ را انتخاب می کنم.هرچند گنجشکی کوچکم و هرچند روی شاخه نازک زندگی نشسته ام اما دلم بی تاب پر زدن در هوای قاف است...
بی تاب آن کوه بلندی که روی لبه جهان است و آنطرفش دیگر خاکی نیست و زمینی. و همه اش آسمان و همه اش ملکوت است. و به فکر آن درختم. آن درخت که سیمرغ بر آن آشیانه دارد و شاخه هایش تا دورترین نقطه آسمان رفته است.
اگر سیمرغی هست پس گنجشک ماندن و بلبل ماندن و طاووس ماندن، گناه است. باید رفت و بسیار رفت. باید پر زد و بسیار پر زد تا آهسته آهسته سیمرغ شد.
اگر سیمرغ را می خواهی باید سفر کنی و این سفری سخت است، بسیار سخت. اما باید خوشحال باشی و سرخوش بروی و سادگی، توشه ات باشد. و باید یاد بگیری که کمتر سخن بگویی و بیشتر عمل کنی؛ پس سکوت، زبان این سفر است و هرچه می روی طعم سبکی را بیشتر می چشی.
سالی نو آمده است و من سفره ای به بزرگی جهان پهن می کنم و هفت سینی می چینم از سفر و سختی و سادگی و سکوت و سبکی و سرخوشی. اما همه سین ها تنها در کنار سیمرغ زیباست که سین هفتم هفت سین جهان است.
عرفان نظرآهاری
لیلی و انار
لیلی زیر درخت انار نشست.درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ. گل ها انار شد، داغ داغ. هر انار هزار تا دانه داشت.دانه ها عاشق بودند، دانه ها توی انار جا نمی شدند.انار کوچک بود.دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت.خون انار روی دست لیلی چکید
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید
راز رسیدن فقط همین بود
کافی است انار دلت ترک بخورد..
پاهای مسافر تاول زده بود و به دشواری قدم از قدم بر می داشت.
می گفت : ببینید ای مردم این پای تاول زده پاداش گام زدن در راه خداست !
جوانمرد از آن حوالی می گذشت به مسافر گفت : اما راه خدا را با پا نمی توان پیمود
این راهی است که تنها با دل می توان رفت
با دلت برو آنقدر تا دلت تاول بزند .
جوانمرد رفت جوانمرد با دلش رفت و هیچ کس نمی دانست که او دلش تاول زده است .
-از میان این همه نسیب و این همه رزق که در جهان است ای جوانمرد تو چه چیزی را برگزیده ای ؟
-اندوه را .
-اندوه را ؟ چرا ای جوانمرد ؟
-اندوه را زیرا هرگز خدا را آن گونه که سزاوار او بود یاد نکردم و خدا بود که به من گفت :
اگر به اندوه پیش من آیی شادت کنم و اگر با نیاز آیی توانگرت
پس نیاز و اندوه را بر گزیدم تا شادی و توانگری ارزانی ام شود .
جوانمرد گفت : خدایاراههای رسیدن به تو بسیار است اما از هر راهی که می روم شلوغ است و پر هیاهو
من راهی خلوت می خواهم راهی که هیچ کس در آن نباشد راهی که فقط تو باشی و فقط من .
خدا گفت : دو راه است که به ندرت کسی از آن می گذرد
یکی راه اندوه اندوهی تلخ و اندوهی سخت و اندوهی سنگین
و دیگری راه شادی است شادی شیرین و شادی سخت و شادی سنگین
کمتر کسی است که تلخی محض و شیرینی ناب را تاب بیاورد زیرا که هر دو سختند و هر دو سنگین
تو کدام را می پسندی ؟
جوانمرد گفت : من تلخی اندوه را می خواهم
خدا قطره ای اندوه به او داد و این گام نخستین راه شد
جوانمرد گفت : باز هم
و باز قطره ای و باز قطره ای و باز
و نوشید و نوشید و نوشید آن سان که دریا شد
دریای اندوه
خدا گفت : دریای اندوه شدی ای جوانمرد اما این دریا مهیب است
ماهیان خرد را توان آن نیست تا در آن شنا کنند نهنگی باید تا در دریای تو غوطه بخورد .
هزار سال گذشته است اما دریای اندوه جوانمرد همچنان بی نهنگ است .
آن مرد طبیب بود و می گفت : جهان بیمارستانی ست بی سر وسامان
هر کس بیماریی دارد و هر کس دوایی می خواهد هزاران هزار بیماری افسوس اما
هزاران هزار دوا را چطور می توان یافت ؟
جوانمرد اما می گفت : ما همه تنها یک بیماری داریم خواب !
و دوایی نیست جز بیداری
بیدار شوید تا جهان بیمار نباشد.
گرسنگی اربابی است که اگر فرمانش نبری تازیانه ات می زند از این رو همگان خدمتگزار اویند
نمی توان از خدمتش سرباز زد مگر آنکه تن نداشته باشی
آدمی اما در زمین به تن محتاج است و تن به طعام
و هر احتیاجی حلقه ایست در گوش بندگی
جوانمرد اما از این بندگی رهیده است زیرا دوستی با خدا طعام وشراب جوانمردان است
و آنکه دوستی خدا را می چشد و می نوشد سیر است و دلیر
پس جوانمردان سیران و دلیرانند.
جوانمرد می گفت : عمری است که از خدا شرمنده ام
زیرا روزی ادعای دوستی خدا را کردم و گفتم : خدایا شصت سال است که در دوستی تو را می زنم
و در شوق تو می سوزم و تو پاسخم نمی دهی ؟!
خدا گفت : اگر تو شصت سال در دوستی ام را زدی من از ازل در دوستی ات را زدم
و از اشتیاقی که به تو داشتم آفریدمت
جوانمرد گفت : هیچ کس نیست که در دوستی از خدا پیش افتد
خدا در همه چیز قدیم است و در دوستی قدیم ترین .
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
به گنجشک گفتند ، بنويس :
عقابي پريده
عقابي فقط دانه از دست خورشيد چيده
عقابي دلش آسمان ، بالش از باد ، به خاک و زمين تن نداد .
و گنجشک هر روز
همين جمله ها را نوشت
و هي صفحه صفحه
و هي سطر سطر
چه خوش خط و خوانا نوشت
و هر روز دفتر مشق او را
معلم ورق زد
و هر روز گفت : آفرين
چه شاگرد خوبي ، همين
***
ولي بچه گنجشک يک روز
با خودش فکر کرد :
براي من اين آفرين ها که بس نيست
سؤال من اين است
چرا آسمان خالي افتاده آنجا ؟
براي عقابي شدن
چرا هيچ کس نيست ؟
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
***
چقدر « از عقابي پريد »
فقط رونويسي کنيم
چقدر آسمان ، خط خطي
بال کاهي
چرا پر کشيدن فقط روي کاغذ
چرا نقطه هر روز باز از سر خط
چرا ... ؟
براي رهايي از اين صفحه ها
نيست راهي ؟
***
و گنجشک کوچک پريد
به آن دورها
به آنجا که انگشت هر شاخه اي رو به اوست
به آن نورها
و هي دور و هي دور و هي دورتر
و از هر عقابي که گفتند مغرورتر
و گنجشک شد نقطه اي
نه در آخر جمله ، در دفتر اين و آن
که بر صورت آسمان
ميان دو ابروي رنگين کمان
....................................
پينوشت :
ما عقاباني هستيم که به هيات گنجشک آفريده شده ايم
چه زيبا ، روزي دور، شاعري خوش ذوق گفته که :
مي توان جبريل را گنجشک دست آموز کرد
شهپرش با موي آتش ديده بستن مي توان
من ماندم و ارثیه مادربزرگم
مادربزرگی که جهازش
یک جفت کوه سنگلاخی
یک پارچه نیزارهای دور
یک دست
دشت بیکران بود
مهریه اش یک سکه ماه
چندین قواره آسمان بود
**
دور و برش
فرسنگ فرسنگ
اما برای او
حتی تمام این جهان، تنگ
بیزار از زندان خاک و
قفل این سنگ
**
یک عمر آن پیراهن خط خط
تنش بود
حتی شب جشن عروسی
منجوق خار و پولک تیغ
گل های روی دامنش بود
**
مادربزرگم
با آن لباس راه راه از دور
حتی خودش شکل قفس بود
اما چه با ناز
اما چه مغرور
زیرا عروس هیچکس بود
***
مادربزرگم ...
مادربزرگم ماده ببری بود
عرفان نظرآهاری
جغدی روی كنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میكرد.و آدمهایی را می دید كه به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست كه سنگ ها ترك می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شكنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شكسته، غرورهای تكه پاره شده را لابلای خاكروبه های كاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فكر می كرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز كمی بلرزد.
روزی كبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را كه شنید، گفت: بهتر است سكوت كنی و آواز نخوانی آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می كنی. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شكست و دیگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان كنگره های خاكی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل كندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز كوچك و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن كه می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین كار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان كه آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره های دنیا می خواند و آنكس كه می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...
خانمی ممنون از این متنای ناب
اما لطف می کنی اسم کتاب هایی رو که این متن ها رو از انها اوردی هم بنویسی آخه خیلی قشنگن.
مخصوصا این دوتای آخر
شاید دیگر مرا نشناسی!شاید مرا به یاد نیاوری ، اما من خوب تو را میشناسم .
ما همسایه شما بودیم و شما همسایه ماو همه مان همسایه خدا.
یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم میشدی .
و من همه آسمان را دنبالت میگشتم،
تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت میکردم.
خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی . توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود ، نور از لای انگشت های نازکت میچکید .
راه که میرفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند.
یادت می آید؟گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ شیطان.
تو گلی بهشتی به سمتش پرت میکردی و او کفرش در می آمد .
اما زورش به ما نمی رسید .
فقط میگفت: همین که پایتان به زمین برسد ، میدانم ،
چطور از راه به درتان کنم.
تو شلوغ بودی ، آرام و قرار نداشتی . آسمان را روی سرت میگذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی و صبح که میشد در آغوش نور به خواب میرفتی.
اما همیشه خواب زمین را میدیدی .
آرزویی، رویاهای تو را قلقلک میداد.
دلت میخواست به دنیا بیایی و همیشه این را به خدا می گفتی و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد .
من هم همین کار را کردم ، بچه های دیگر هم ، ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد .
تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را .
ما دیگرنه همسایه هم نبودیم و نه همسایه خدا.
ما گم شدیم و خدا را گم کردیم ...........
دوست من ، همبازی بهشتی ام !
نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده .
هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ میزند:
از قلب تو تا من یک راه مستقیم است، اگر گم شدی از این راه بیا.
بلند شو ، از دلت شروع کن .
شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم.
مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت. فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت. و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.
و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!
او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.
تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.
و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.
وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.
و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد.
من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.
و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را.
***
مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!
[
دنیا پر از سین است و شما می توانید از بی شمار سین های عالم، هر کدام را که خواستید بردارید. من اما از میان همه سین ها، سیمرغ را انتخاب می کنم.هرچند گنجشکی کوچکم و هرچند روی شاخه نازک زندگی نشسته ام اما دلم بی تاب پر زدن در هوای قاف است...
بی تاب آن کوه بلندی که روی لبه جهان است و آنطرفش دیگر خاکی نیست و زمینی. و همه اش آسمان و همه اش ملکوت است. و به فکر آن درختم. آن درخت که سیمرغ بر آن آشیانه دارد و شاخه هایش تا دورترین نقطه آسمان رفته است.
اگر سیمرغی هست پس گنجشک ماندن و بلبل ماندن و طاووس ماندن، گناه است. باید رفت و بسیار رفت. باید پر زد و بسیار پر زد تا آهسته آهسته سیمرغ شد.
اگر سیمرغ را می خواهی باید سفر کنی و این سفری سخت است، بسیار سخت. اما باید خوشحال باشی و سرخوش بروی و سادگی، توشه ات باشد. و باید یاد بگیری که کمتر سخن بگویی و بیشتر عمل کنی؛ پس سکوت، زبان این سفر است و هرچه می روی طعم سبکی را بیشتر می چشی.
سالی نو آمده است و من سفره ای به بزرگی جهان پهن می کنم و هفت سینی می چینم از سفر و سختی و سادگی و سکوت و سبکی و سرخوشی. اما همه سین ها تنها در کنار سیمرغ زیباست که سین هفتم هفت سین جهان است.
جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت. شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد...
خورشید ، تاریکی را می شست . می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.
شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.
شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …
و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد: کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است و گم شدن ابتدای جهنم.
***
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند! این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.
***
حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.
چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .
چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.
خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.
***
حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.
خدایا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری ، رنج و سعی و صبوری لازم است !؟ ]
سنجاقک راهبه ای کوچک بود که بر سرانگشت درختی به مراقبه نشسته بود. درخت، بودا بود و برابر این هر دو، کوهی بود بزرگ و برومند. کوه، حکیمی فروتن و خاموش بود. بودا دستانی سبز و سرافراز داشت در جستوی نور.
حکیم سینه ای گشاده داشت پذیرای روشنی و راهبه، بال هایی ظریف و زلال داشت برای عبور آفتاب. دست درخت در جستجوی سوالی بود، سینه کوه و بال سنجاقک نیز. سنجاقک می خواست بداند این باغ از کی است و سرانجامش چیست؟سوال درخت هم همین بود و پرسش کوه نیز.
*
دست درخت در جستجوی سوالی بود، سینه کوه و بال سنجاقک نیز.
سنجاقک می خواست بداند این باغ از کی است و سرانجامش چیست؟سوال درخت هم همین بود و پرسش کوه نیز.
سنجاقک روزی تمام را به پرسش اش فکر کرد اما پاسخی نبود جز شگفتی، پس سکوت کرد.
درخت، قرنی به سوالش اندیشید اما جوابی نیافت جز بهت، پس خاموشی برگزید.
و کوه نیز هزاران سال پرسید و پرسید و پرسید اما پاسخی جز پژواک حیرت نیامد، پس او نیز صبورانه و خاموشانه حیرتش را تحمل کرد.
*
انسان از آن حوالی می گذشت، از کنار درخت و کوه وسنجاقک.
سوال انسان نیز همان بود اما سوالش را چنان بلند پرسید و چنان آن را به هیاهو و غوغا آغشت که خلوت سنجاقک را آشفت و ساحت کوه را شکست و حرمت بودای پیر را نگه نداشت.
خدا به درخت و سنجاقک و کوه گفت: همگی در جستجوی یک پرسشید اما تنها انسان است که سوالش را این گونه بلند و بی محابا می پرسد. او را ببخشید که جهان را این همه به پرسش می آشوبد.اما پرسیدن های او شور این جهان است. وهر چند پاسخی ز حیرت نیست اما جهان بی شور و خروش پرسش، چندان هم زیبا نیست. از او بگذرید شاید او نیز چون شما روزی مقام خاموشی را دریابد.
*
انسان گذشت و سکوت درخت و کوه سنجاقک را به خنده گرفت. آنها هیچ نگفتند و تنها نگاهش کردند.
نگریستن آموزگاری دانش آموزش را !