ممنون از همه دوستانی که توی تاپیک شرکت می کنن و اشعار قشنگی را اینجا قرار می دهند
فقط دوستان لطف کنید از ارسال چندین پست پشت سر هم در یک مدت کوتاه خود داری کنید
مرسی از توجهتون
Printable View
ممنون از همه دوستانی که توی تاپیک شرکت می کنن و اشعار قشنگی را اینجا قرار می دهند
فقط دوستان لطف کنید از ارسال چندین پست پشت سر هم در یک مدت کوتاه خود داری کنید
مرسی از توجهتون
لبخند چشم توتنها دلیل من که خدا هست و این جهان زیباستوین حیات عزیز و گرانبها ست
لبخند چشم توستهرچند با تبسم شیرینت آنچنان از خویش میروم که نمیبینمش درستلبخند چشم تو در چشم من وجود خدا را آواز میدهددرجسم من تمامی روح حیات را پرواز میدهدجان مرا که دوریت از من گرفته است
شیرین و خوش دوباره به من باز میدهد
فريدون مشيری
نمیدونم چی شدش
پای خودنو یس چشمات
روی کاغذ نگاهت
یهو لرزیدش و لغزید و نوشتم:
دوست دارم,عزیزم,دوست دارم
به خدا دست خودم نیست
دوست دارم
چی میشه یه بار تو شهر قلب تو, پا بذارم
آخه ظالم چی کار کنم
دوست دارم
دوست دارم
...
نمیدونم چی شدش که جسارت کردم این بار
دل به دریا زدم اینبار
توی آخرین ترانه ام,قلبم از عشق نترسید و نوشتم:
دوست دارم,عزیزم,دوست دارم
به خدا دست خودم نیست
دوست دارم
چی میشه یه بار تو شهر قلب تو, پا بذارم
آخه ظالم چی کار کنم
دوست دارم
دوست دارم
...
توی آخرین ترانه ام,خط به خط از تو می گم
به خدا دست خودم نیست
همشون کار دله
میدونم خیلی جسارت کردم اما , تو بدون
که گناهش پای من نیست
همش اصرار دله
...
نمیدونم چی شدش
پای خودنو یس چشمات
روی کاغذ نگاهت
یهو لرزیدش و لغزید و نوشتم:
دوست دارم,عزیزم,دوست دارم
به خدا دست خودم نیست
دوست دارم
چی میشه یه بار تو شهر قلب تو, پا بذارم
آخه ظالم چی کار کنم
دوست دارم
دوست دارم
آشناي غم تنهايي من
داغ دستان مرا باور کن
که براي تو چنين مي سوزد
روح لغزنده شبهاي مرا باور کن
که به ياد تو چنين مي شورد
طپش قلب مرا باور کن
که به نام تو چنين مي کوبد
نازنين باور تنهايي من
شعله قلب مرا باور کن
رقص آتش شدن و بودن را
تو بيا قاصدک بوته آرام خيال
در ميان غم وغوغاي وصال
مرگ مرداب مرا باور کن
قصه عاشق صادق شدن ساحل را
اي که فقدان تو عصيان من است
غم تنهايي تو مرگ من است
حاصل عمر تو بر جان من است
نازنين عمر مرا باور کن
چرا تو جلوه ساز اين
بهار من نمي شوي
چه بوده آن گناه من
كه يار من نمي شوي
بهار من گذشته شايد
شكوفه جمال تو
شكفته در خيال من
چرا نمي كني نظر
به زردي جمال من
بهار من گذشته شايد
تو را چه حاجت ؟ نشانه من ؟
تو يي كه پا نمي نهي به خانه من
چه بهتر آنكه نشنوي ترانه من
نه قاصدي كه از من آرد
گهي به سوي تو سلامي
نه رهگذاري از تو آرد
گهي براي من پيامي
بهار من گذشته شايد
ولي تو بي غم از غم شبانه من
چو نشنوي زبان عاشقانه من
خدا تو را از من نگيرد
نديدم از تو گرچه خيري
به ياد عمر رفته گريم
كنون كه شمع بزم غيري
بهار من گذشته شايد
غمت چو کوهی ٫ به شانه من
ولی تو بی غم از غم شبانه من
چو نشنوي زبان عاشقانه من
خدا تو را از من نگيرد
نديدم از تو گرچه خيري
به ياد عمر رفته گريم
کنون که شمع بزم غیری
بهارمن گذشته شاید
منو با یه بوسه ببر تا ستاره بمونو یه لحظه نگام کن دوباره
تو چشمای نازت یه دنیا امیده منو با یه بوسه ببر تا سپیده
تو بودی که عشقو به قلبم سپردی منو تا به جشن شب و آینه بردی
تو که باشی دنیا قشنگه همیشه دیگه حتی پرواز برام ساده میشه
منو با یه بوسه ببر تا ستاره یه شب زیر باروون صدام کن دوباره
بزار جون بگیرم از هرم نفسهات طلوعی به پا کن با آتیش دستات
هنوز موهات توی خونه مونده نگاهت منو تا به ابرا رسونده
تو همزاد نوری یه نور مقدس به تو دل سپردن چه آسون و سادس
کمک کن که از عشق ترانه بسازم هزار بار دیگه به تو دل ببازم
غمت رو به دست فراموشی بسپار بگو نازنینم که خوابی یا بیدار
.................................................. ..........
تن تو ظهر تابستونو به یادم میاره رنگ چشمای تو بارونو به یادم میاره
وقتی نیستی زندگیم فرقی با زندون نداره قهر تو تلخیه زندونو به یادم میاره
من نیازم تو رو هر روز دیدنه از لبت دوست دارم شنیدنه
تو بزرگی مثه اون لحظه که بارون میزنه تو همون خونی که هر لحظه تو رگهای منه
تو مثه خواب گل سرخی لطیفی مثه خواب من همونم که اگه بی تو باشه جون میکنه
تو مثه وسوسه ی شکار یه شاپرکی تو مثه شوق رها کردن یه باد بادکی
تو همیشه مثه یه قصه پر از حادثه ای تو مثه شادیه خواب کردنه یه عروسکی
تو قشنگی مثه شکلایی که ابرا میسازن گلای اطلسی از دیدنه تو رنگ میبازن
اگه مردای تو قصه بدونن که اینجایی برای بردن تو با اسب بال دار میتازن
من نیازم تو رو هر روز دیدنه از لبت دوست دارم شنیدنه
فرمانروای عشقم وقتی ازت میخونم
سردار عشقمم اما تو باشی من میمونم
بهم نگو دیوونه ام که خوب خودم میدونم
که رسم و راه عشق رو سر از همه میدونم
خدا خدا میکنم تو رو صدا میکنم
به نام نامی عشق تو رو به تو نگاه میکنم
واست دعا میکنم ببین چه ها میکنم
محشر عاشقی رو واست به پا میکنم
صاحب این دل تویی تموم جونم تویی
تو هر ترانه ی من نغمه ی سازم تویی
بازم میگی دیوونه ام که قدرتو میدونم
الماس کوه نور و روی موهات میشونم
بهم نگو دیوونه ام .... بهم نگو دیوونه ام !
به میخونه نمیرم که شب بی تو هدر شه
با اون دو چشم مستت میخوام شبم سحر شه
یه وقت خدا نکرده نزاری چشم به در شم
دیوونه چشاتم شبونه در به در شم
یه شب دو شب هزار شب میخوام مست تو باشم
به پای عشق بمیرم مثله پروانه ها شم
ای داد انگار بر جور دلو باختم
ای کاش عشقو زودتر میشناختم !
آخه خبر نداری با اولین سلامت یه دنیا سادگی بود تو نبض هر کلامت
تو از خودت میگفتی من در خودم میمردم واسه عمری که بی تو گذشته غم میخوردم
به التماس نجیبم بخند حرفی نیست
شکسته پای شکیبم بخند حرفی نیست
در امتداد جنونم بیا و رو در رو
به خنده های عجیبم بخند حرفی نیست
از آخرین نفس کوچه هم پرم دادند
به این غروب غریبم بخند حرفی نیست
طلسم اشک مرا با فریب دزدیدند
تو هم برای فریبم بخند حرفی نیست
من از عبور نگاهی شکسته ام، آری
شکستن است نصیبم بخند حرفی نیست
به حال من پری دل گرفته هم خندید
تو هم بخند حبیبم ـ بخند حرفی نیست
مسعود سلاجقه
هان چه حاصل از آشنايی ها
گر پس از آن بود جدايی ها
من و با تو چه مهربانی ها
تو و با من چه بی وفايی ها
من و از عشق راز پوشيدن
تو و با عشوه خودنمايی ها
در دل سرد سنگ تو نگرفت
آتش اين سخنسرايی ها
چشم شوخ تو طرفه تفسری ست
آشكارا به بي حيايی ها
مهر روي تو جلوه كرد و دميد
در شب تيره روشنایی ها
گفته بودم كه دل به كس ندهم
تو ربودی به دلربايی ها
چون در آيينه روی خود نگری
مي شوی گرم خودستايی ها
موی ما هر دو شد سپيد وهنوز
تويی و عاشق آزمايی ها
شور عشقت شراب شيرين بود
ای خوشا شور آشنايی ها
حميد مصدق
همرنگ گونه های تو مهتابم آرزوست
چون باده ی لب تو می نابم آرزوست
ای پرده پرده چشم توام باغ های سبز
در زیر سایه ی مژه ات خوابم آرزوست
دور از نگاه گرم تو بی تاب گشته ام
بر من نگاه کن که تب و تابم آرزوست
تا گردن سپید تو گرداب رازهاست
سر گشتگی به سینه ی گردابم آرزوست
تا وارهم ز وحشت شبهای انتظار
چون خنده ی تو مهر جهان تابم آرزوست
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی...
سخن از پیوند سست دو نام
و همآغوشي در اوراق کهنهی يک دفتر نيست
سخن از گيسوي خوشبخت من است
با شقايقهای سوختهی بوسهی تو
و صميميت تنهامان در طراري
و درخشيدن عريانيمان
مثل فلس ماهيها در آب
سخن از زندگی نقرهئي آوازی است
که سحرگاهان فوارهی کوچک میخواند .... !
فروغ فرخزاد
شناور سوی ساحل های ناپیدا
دو موج رهگذر بودیم
دو موج همسفر بودیم
گریز ما
نیاز ما
نشیب ما
فراز ما
شتاب شاد ما با هم
تلاش پاک ما توام
چه جنبش ها که ما را بود روی پرده دریا
شبی درگردبادی تند روی قله خیزاب
رها شد او ز آغوشم
جدا ماندم ز دامانش
گسست و ریخت مروارید بی پیوندمان بر آب
از آن پس در پی همزاد ناپیدا
بر این دریای بی خورشید
که روزی شب چراغش بود و می تابید
به هر ره می روم نالان به هر سو می دوم تنها
:40: عشق يعني خاطرات بي غبار دفتري از شعر و از عطر بهار
:40: عشق يعني يك تمنا , يك نياز زمزمه از عاشقي با سوز و ساز
:40: عشق يعني چشم خيس مست او، زير باران دست تو در دست او
:40::40::40::40::40::40::40::40::40:
برای تو که صدای بال های کبوتر مهرت در آسمان ابری دلم طنین افکند
کنار آشیان تو من آشیانه می کنم
هوای آشیانه را پر از ترانه می کنم
کسی سوال می کند به خاطر چه زنده ای ؟
و من برای زندگی تو را بهانه می کنم
آبي تر از آنيم كه بي رنگ بميريم
از شيشه نبوديم كه با سنگ بميريم
تقصير كسي نيست كه اينگونه غريبيم
شايد كه خدا خواست كه دلتنگ بميريم
:40::40::40::40::40::40:
حیف لحظه های خوبی که برای تو گزاشتم
حیف غصه ای که خوردم چون ازت خبر نداشتم
حیف اون روزا که کلی ناز چشماتو کشیدم
حیف شوقی که تو گفتی داری اما من ندیدم
حیف حرفای قشنگی که برای تو نوشتم
حیف رویام که واسه تو از قشنگیاش گذشتم
حیف شبها که با خیالت نشستم زیر مهتاب
حیف وقتی که تلف شد واسه دیدن تو توی خواب
حیف با وفایی من حیف عشق و اعتمادم
حیف اون دسته گلی که تویه پاییز به تو دادم
حیف فرستهای نقرم حیف عمرمو دقیقم
حیف هر چی به تو گفتم راس راسی حیف سلیقم
حیف اشکایی که ریختم واسه تو دم سپیده
حیف احساس طلایی حیف این عشق و عقیده
حیف شادیم توی روزی که میگن تولدت بود
حیف عاشقیم که اولش گفتی کار خودت بود
حیف اون همه قسم ها که به اسم تو نخوردم
حیف نازی که کشیدم چون که طاقت نیاوردم
حیف اون کسی که دائم عاشقم بود توی رویا
حیف که تو از راه رسیدی و اونو دادمش به دریا
حیف چیزی که ندارم حیف زوقی که نکردی
حیف گرمای دستم که سپردمش به سردی
حیف قلبم که یه روزی دادمش دستت امانت
حیف اعتماد اون روز حیف برج یه خیانت
حیف اون شبی که گفتم پیش تو کمه ستاره
حیف اون حرفا که گفتی گفتم اشکالی نداره
حیف چشمایی که گفتم به تو با لبای خندون
حیف ارزوی دیدار با تو بودن زیر بارون
حیف هر چی که سپردم حیف هر چی که نبودی
حیف تکلیفم بیا روشنش کن تو بودی
:40::40::40::40::40::40::40::40::40::40::40::40:
باران میبارد امشب
دلم غم دارد امشب
آرام جان خسته
ره میسپارد امشب
در نگاهت مانده چشمم
شاید از فکر سفر برگردی امشب
از تو دارم یادگاری
سردی این بوسه را پیوسته بر لب
قطره قطره اشک چشمم
میچکد با نم نم باران به دامن
بسته ای بار سفر را
با تو ای عاشق ترین بد کرده ام من
رنگ چشمت رنگ دریا
سینه من رنگ غمها
یادم آید زیر باران
با تو بودم با تو تنها
زیر باران با تو بودم
زیر باران با تو تنها
:40::40::40::40::40:
براي روز ميلاد تن من،
نمي خوام پيرهن شادي بپوشي
به رسم عادت ديرينه حتي،
برايم جام سرمستي بنوشي
براي روز ميلادم اگر تو،
به فکر هديه اي ارزنده هستي
منو با خود ببر تا اوج خواستن،
بگو با من که با من زنده هستي
که من بي تو نه آغازم نه پايان،
تويي آغاز روز بودن من
نذار پايان اين احساس شيرين،
بشه بي تو غم فرسودن من
نمي خوام از گلهاي سرخابي،
برايم تاج خوشبختي بياري
به ارزشهاي ايثار محبت،
به پايم اشک خوشحالي بباري
:40::40::40::40::40::40:
پیراهنی از برگ گل از بهر یارم دوختم
از بس لطیف است آن بدن ترسم که آزرش دهد
پروانه امشب پر نزن اندر حریم یار من
ترسم صدای شهپرت خوابست و بیدارش کند
ای گربه خوش خط وخال امشب نیا بالین یار
ترسم صدای پای توخوابست وبیدارش کند
باد صبامحض خدا امشب نیا در باغ ما
ترسم صدای شاخه ها خوابست وبیدارش کند.
خداحافظ مگو بامن مرو ای روح از جانم
در این دنیای عاشق کش تو هستی جان وجانانم
نهال خاطراتم را به دیده آب می دادم
گل یاد تو می روئید در رویای گلدانم
وگاهی بغض می کردم ز چشمم ژاله می بارید
زمان آبستن غم بود از پاییز چشمانم
پس ازتو آسمان بر دوش من آوار می گردد
ومی گیرم زاندوهت سرم را در گریبانت
بیا وبر دل سردم بیفشان نور عشقت را
که من بی روی تو هرگز در این وادی نمی مانم
ببین تندیس عشقم را که از فرجام می لرزد
نگیری گر تو دستم را زهم پاشیده می مانم
بمان با دست سرشارت غبار آینه بزدا
که ابر شوق چشمم را به پای تو ببارانم
تمنایم همه اینست ای تصویر رویایی
برای خواهش اشکم بمان در قاب چشمانم.
بازدرخلوت من دست خیال
صورت شاد تورا نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش توفان بود
یاد آن شب که تورا دیدم وگفت
دل من با دلت افسانه ی عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه ی عشق
رفتی و دردل من ماند بجای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده ی اشک
حسرتی یخ زده در خنده ی سرد
فروغ فرخزاد
سلام
این اولین پست من اینجاست
این شعر برای من خیلی ارزشمند هست چون من رو یاد مهربون ترین و با گذشت ترین و البته دوست داشتنی ترین و خوش قلب ترین آدم دنیا می اندازه
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت !
شاید از دید خیلی از شما ها عاشقانه نباشه........ اما من خیلی خاطرات عاشقانه ی شیرینی از این شعر دارم که هیچ وقت فراموششون نمی کنم و هنوز با زمزمه ی این شعر تک تک اون خاطرات شیرین و شاد رو برای خودم زنده می کنم........هیچ کس نمی تونه تا روزی که زنده هستم خاطراتم رو از من بگیره..........
انان که خاک را به نظر کیمیا کنند
ایا بود که گوشه چشمی به ما کنند
Those who turn lead into gold
Will they ever our sight behold?
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبش دوا کنند
I hide my ills from false physicians
May my cure come from the invisible fold.
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست
ان به که کار خود به عنایت رها کنند
Salvation is not in piety,
The deed for its own sake should unfold.
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
Drinking the forbidden wine with sincerity
Surpass the moral rules we pretend to uphold.
حالی درون پرده بسی فتنه می رود
تا ان رمان که پرده بر افتد چه ها کنند
Behind the veil, many schemes remain,
After unveiling, how will they be sold?
معشوق چون نقاب ز رخ بر نمی کشد
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند
When beloved reveals a glimpse
Many tales by many are told.
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند
Heartwarming tales of lovers in this world
Warm even the hearts that may be ice cold.
پیراهنی که اید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند
The shirt that carried Joseph’s scent,
His brothers would gladly have sold.
بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله به اشنا کنند
Be fair with my increasing love
Let not others mock me and scold.
بگذر به کوی میکده تا زمره حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند
Come, show yourself in the tavern
To the servants whom your passage extolled.
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خیر نهان برای رضای خدا کنند
Keep jealous eyes away, because the good
For God’s sake, choose the good and bold.
حافظ مدام وصل میسر نمی شود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
Hafiz, sustained union cannot be cajoled;
Kings in the marketplace rarely strolled.
عاشقانه
بيتوتهی کوتاهيست جهان
در فاصلهی گناه و دوزخ
خورشيد
همچون دشنامي برميآيد
و روز
شرمساری جبرانناپذيریست.
آه
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
چيزی بگوی
درخت،
جهل ِ معصيتبار ِ نياکان است
و نسيم
وسوسهييست نابهکار.
مهتاب پاييزی
کفریست که جهان را ميآلايد.
چيزی بگوی
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
چيزی بگوی
هر دريچهی نغز
بر چشمانداز ِ عقوبتي ميگشايد.
عشق
رطوبت ِ چندشانگيز ِ پلشتيست
و آسمان
سرپناهي
تا به خاک بنشيني و
بر سرنوشت ِ خويش
گريه ساز کني.
آه
پيش از آن که در اشک غرقه شوم چيزی بگوی،
هر چه باشد
چشمهها
از تابوت ميجوشند
و سوگواران ِ ژوليده آبروی جهاناند.
عصمت به آينه مفروش
که فاجران نيازمندتراناند.
خامُش منشين
خدا را
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چيزی بگوی!
احمد شاملو
در کار عشق ما همیشه اما بود
بی جانی ریشه از ساقه پیدا بود
آن شب که گفتی باورم کن با تو میمانم
دلواپسی های من از صبح فردا بود
آن شب که گفتی با تو هستم تا که دنیا هست
باورم نکردم گرچه این جمله زیبا بود
در عمق دریا یک قطره پیدا نیست
پایان عشق ما پایان دنیا نیست
مثل زلال آب من باورت کردم
مینای یک رنگی در ساغرت کردم
سلطان قلب خود تاج سرت کردم
در چشم دل پاکان پیغمبرت کردم
یه پری بود
زیباترین
ماهترین
قشنگترین
صافترین
موهاش شبق
دلش حریر
نگاش آفتاب
حرفاش نبات
دستاش سحر
اما پریِِ آینهای
راه رفتن بلد نبود
هی راه رفت
خوردش زمین
هی راه رفت
خوردش زمین
یه روز پری
خوردش به سنگ
دلش شکست
افتاد مرد
ای روزگار
بالا رفتیم آسمون
پایین آمدیم
زمین بود
اگه پری دروغ بود
ماها همه دروغ تریم
قصهی ما دروغ بود
پریِ من ماه بود
هرگز هرگز هرگز بی تو نمیخندم
هرگز بی تو بر دل عشقی نمی بندم
خدا خدا خدایا اگر به کام من
جهان نگردانی جهان بسوزانم
خدا خدا خدایا مرا بگریانی
من آسمانت را ز غم بگریانم
منم که در دل ز نامرادی
ترانــــــــــــــه ها دارم
منم که چون باد گذشته از جان
فـــــــــــــــــتانه ها دارم
تویی آن فروغ آرزوها
که درد جست و جو را پایان تویی
تو بیا که بی تو آه سردم
که بی تو موج دردم درمان تویی تو
هرگز هرگز هرگز بی تو نمی خندم !
هرگز هرگز هرگز بی تو بر دل عشقی نمی بندم !
قسم به جونم ، که بی قسم میدونم
نور ستاره ی تو رفته از آسمونم
چشام اشکی نداره به پای تو بباره
یه قطره پاره پاره قسم خوردن نداره
نگینی بودی بر انگشتر من
امیدی در دل عاشق تر من
تو که آتش زدی بر هستی من
به باد دادی چرا خاکستر من
تو که با قلب عاشق می پریدی
شکستی پس چرا بال و پر من
چرا میخوای قسم های دروغت
بشه یک باره دیگه باور من
من بت پرست نبودم گناهم این بود که دل می پرستیدم
کاش وقتی ابراهیم با تبر به سوی کعبه می آمد ،
من در کعبه ی دلت ، خدای کعبه بودم نه بت درون آن
شکستم ، خرد شدم ، بدون اینکه ناله ای کنم
امّا درد را با تمام وجود احساس کردم و صدای شکستنم را تمام دنیا فهمید ،
وقتی که فریاد بر آمد بت کعبه شکست
این بخت من است که خدایان مرا جز برای خرد شدن به کعبه راه نداده اند
اگر شکستن من تو را راضی می کند حرفی نیست ،
فقط بگذار ریزه های من همراه اشک هایم تا ابد
درون کعبه ی دلت باقی بماند و آن ها را دور نریز
در مسلخ عشق سر از تنم جدا خواهند کرد
این خواست خداست که برای اثبات عشق به جای اسماعیل قربانی شوم
و درون دل تو قربانگاه من خواهد بود
با رفتن تو آسمان رنگی دگر شد
با رفتن تو دیدگانم خونین و تر شد
دیگر توان شعر گفتن در برم نیست
با رفتن تو عصر من با ناله سر شد
غمگین ترینم در نبودت بین یاران
خون از دو چشمم گشته جاری همچو باران
تنهاترین ماوای من بعد از تو دلدار
میخانه هست و جمع پاک غم گساران
چشمم به در تا عاقبت روزی بیایی
پایان دهی بر گریه و درد و جدایی
بوي موهات زير بارون
بوي گندم زار نمناك
بوي سبزه زار خيس
بوي خيس تنه خاك
جاده هاي مهربوني
رگاي آبي دستات
غم بارون غروب
ته چشمات تو صدات
قلب تو شهر گل ياس
دست تو بازار خوبي
اشك تو باران روي
مرمر ديوار خوبي
ياد بارون و تن تو
ياد بارون و تن خاك
بوي گل تو شوره زار
بوي خيس تنه خاك
وای باران بارن!!
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست
ای عزیز من بی تو چه سخت است که من جز کلمات چاره ای دارم
هر چند عزیزی چون تو دارم و غمی ندارم
پس با تو بودن را با نگارش چهره ات به هم امیخته
و به تو از تو مینویسم:
با تو همه رنگهای این سرزمین را اشنا میبینم
با تو اهوان این صحرا همبازی منند
با تو کوهها هامیان وفادار خاندان منند
با تو من با بهار میرویم
با تو من عشق را شوق را زندگی را
و مهربانی پاک خداوند را مینوشم
با تو من در غربت این صحرا در سکوت این اسمان
و در تنهایی این بی کسی
غرق شور و شوقم
با تو درختان برادران و گل ها خواهران منند
با تو من در عطر یاسها پخش میشوم
با تو..............
بی تو طوفان زده دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه سان میگذری از اندوه درونم
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
قطره ای اشک فرو ریخت به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم تو ندیدی
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتم
چون در خانه ببستم دگر از پای نشستم
گوییا زلزله آمد
گوییا خانه فرو ریخت سرم
بی نو من در همه شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته صدایی
تو همه بود و نبودی..... تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من......که ز کویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل ...... به تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم
این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست
این لحظه های ناب
در لحظه های بی خودی و مستی
شعر بلند حافظ
تو شنودنی ست
این سر نه مست باده
این سر که مست مست دو چشم سیاه توست
اینک به خاک پای تو می سایم
کاین سر به خاک پای تو با شوق سودنی ست
تنها تو را ستودم
آنسان ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به سان خدایان ستودنی ست
من پکباز عاشقم از عاشقان تو
با مرگ آزمای
با مرگ اگر که شیوه تو آزمودنی ست
این تیره روزگار
در پرده غبار دلم را فروگرفت
تنها به خنده
یا به شکر خنده های تو
گرد و غبار از دل تنگم زدودنی ست
در روزگار هر که ندزدید مفت باخت
من نیز می ربایم
اما چه ؟
بوسه بوسه از آن لب ربودنی ست
تنها تویی که بود و نمودت یگانه بود
غیر از تو هر که بود هر آنچه نمود نیست
بگشای در به روی من و عهد عشق بند
کاین عهد بستنی این در گشودنی ست
این شعر خواندنی
این شعر ماندنی
این شور بودنی
این لحظه های پرشور
این لحظه های ناب
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست
دیدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش خفته بودند
زودتر از تو نا گفته ها را
با زبان نگه گفته بودند
از منو هر چه در من نهان بود
می رمیدی
می رهیدی
یادم آید که روزی در این راه
ناشکیبا مرا در پی خویش
می کشیدی
می کشیدی
آخرین بار
آخرین لحظه ی تلخ دیدار
سر به سر پوچ دیدم جهان را
باز نالید و من گوش کردم
خش خش برگ های خزان را
باز خواندی
باز راندی
باز بر تخت عاجم نشاندی
باز در کام موجم کشاندی
گرچه در پرنیان غمی شوم
سالها در دلم زیستی تو
آه، هرگز ندانستم از عشق
چیستی تو ؟
کیستی تو ؟
ای کاش
هزار تیغ برهنه
بر اندوه تو می نشست
تا بتوانم
بشارت روشنی فردا را
بر فراز پلک هایت
نگاه کنم
اینک
صدای آن یار بی دریغ
گل می کند در سبزترین سکوت
و گلهای هرزه را
در بارش مداوم خویش
درو می کند
جنگل
در اندیشه های سبز تو
جاری ست *
*خسرو گلسرخی
چون دوستت می دارم
حتا آفتاب هم که بر پوستت بگذرد
من می سوزم
پاییز از حوالی حوصلهات که بگذرد
من زرد می شوم
روسری زردت که از کوچه عبور میکند
عاشق می شوم
و تا کفش های رفتنت جفت می شوند
غریب میمانم
و تنها وقتی گریه ای گمان نمی برم در تو
من سبز میمانم...
که نیلوفرانه دوستت می دارم
نه مانندهی مردمانی که دوست داشتن را
به عادتی که ارث بردهاند
با طعم غریزه نشخوار می کنند
من درست مثل خودم
هنوز و همیشه دوستت می دارم *
*بهمن قره داغی
حالا که پابند تو هستم می گریزی پابند لبخند تو هستم می گریزی
با خنده هایت زندگی می آفرینی تا دیدمت فهمیدم این را آخرینی
از بوسه پرهیزم نمودی با غصه لبریزم نمودی
بارون غم غرقم نموده عشقت حواسم را ربوده
می گریزی می گریزی
روزی تو زمن گر جدا بشوی با غیر دلم آشنا بشوی
بی وفائی بی وفائی
حالا که پابند تو هستم می گریزی پابند لبخند تو هستم می گریزی
با خنده هایت زندگی می آفرینی تا دیدمت فهمیدم این را آخرینی
از بوسه پرهیزم نمودی با غصه لبریزم نمودی
بارون غم غرقم نموده عشقت حواسم را ربوده
می گریزی می گریزی
روزی تو زمن گر جدا بشوی با غیر دلم آشنا بشوی