برویم
من به پشت سر نگاه نمیکنم.
در جاده دخترکی نشسته است
و زخم زمین خوردن هایش را نگاه می کند...
بلند می شوم و ادامه می دهم
زخم های ملتهبم را بهانه نمی کنم.
می روم اما این بار تنها...
Printable View
برویم
من به پشت سر نگاه نمیکنم.
در جاده دخترکی نشسته است
و زخم زمین خوردن هایش را نگاه می کند...
بلند می شوم و ادامه می دهم
زخم های ملتهبم را بهانه نمی کنم.
می روم اما این بار تنها...
گرگ عاشق
امشب تنم خمیده و خوابم نمی برد
روزم به شب رسیده و خوابم نمی برد
از ابر پاره پاره غمهای بیشمار
یک قطره غم چکیده و خوابم نمیبرد
یا خواب من ز غصه به روحم رسیده است
یا از سرم پریده و خوابم نمیبرد
یا پشت چشم پنجره ی فولاد آسمان
آه تو را شنیده و خوابم نمیبرد
پیراهن عزیز مرا گرگ عاشقی
از رو به رو دریده و خوابم نمیبرد
صدها ستاره می شمرم تا دوباره باز
سر میزند سپیده و خوابم نمیبرد
فریاد میزنم که خدا بشنود چرا؟؟
من شانه ام خمیده و خوابم نمیبرد!!!
چنان یاد از تو دارم
که گویی در دنیایت رهایم
چنان مجذوب آغوش تو بودم
که انگار از روز اول عشق
در آغوش تو خوابم
چگونه جان به اسم من تو دادی
که خود را جدا از تو نبینم
چگونه این عشق را پایداری ست
که من طاقت دوریت هیچ ندارم
گریستن را همچون تمنایی ناممکن و محکوم آموخته ام
و من آن پرنده نازک بالم
تا کی مجال پریدن در آسمان فلزی را دارم؟
گویا تارک دنیا شدم
و بهترین نماد دلتگی ام
باران
و تمام تلاش خود را با سکوتی مات و غمگین گذاشتم
و من همه چیز داشتم و اکنون هیچ ندارم
برگشته ام به زندگی عادی ام
رسیدگی به تنهایی هایم !!!
یکی از شعرهایی که بسیار دوست دوستش دارم
=========
قرار بعدی
تالار مردگان
اولین پنجشنبه ای که نیستم
نه گل
نه گلاب
و نه خیرات
تو را می خواهم که پای هیچ یک از قرارها نیامدی
ما نجات یافتگان ایم.
از میان آنان که مرگ
نی لبک هایش را
از استخوان های ایشان می تراشد
و از اشتیاق شان کمانش را.
پیکر هامان هنوز
با موسیقی_ خاموش شان شکوه می کنند.
ما نجات یافتگان ایم
برابر دیدگانمان در آسمان_ آبی هنوز هم
حلقه هایی برای گردن مان آویزان است.
همچنان
با قطره قطره ی خون مان
ثانیه های ساعت می گذرد.
ما نجات یافتگان ایم
همچنان
کرم های هراس
ما را می جوند.
پیشانی مان در غبار مدفون است.
دست های تان را می فشاریم
دیدگان تان را باز می شناسیم
اما همچنان
بدرودی در غبار
ما را با شما پیوند می دهد
بدرودی در غبار با شما پیوند مان می دهد .
واقعا زيبا بود و غم انگيزنقل قول:
ليلي ها كجا ز حال مجنون ها خبر دارند؟
چه خوش بي مهربوني هر دو سر بي
كه يكسر مهربوني درد سر بي
دستان سرد
يکی پس از ديگری
نوار تاريکی را بلند می کنند
چشم می گشايم
زنده ام
هنوز
در ميانه ی زخمی تازه
فرض شما غلط است
زمین گرد نیست ، من نتوانسته ام ثابت کنم
زمین گرد نیست
هزار سال است که به دنبال خودم میگردم
مسافرم
اما هنوز نرسیده ام
این دنیا
آن نیست که ما می خواستیم
سراسر خون است و آتش
یک جهنم واقعی است
و این آوازها و آهنگ ها
یعنی زندگی ما
چیزی نیست
جز یک کنسرت غم انگیز در جهنم
بيهوده عاشق تو شدمنه نامي داشتينه چهره اي.در تاريكي بازي ميكردمبايد ميباختمحالا منم و دست هاي خاليو ماه كه سكه اي استدست نيافتنيحالا منم و سرشكستگيقمار بازانسرشكسته به خانه بر مي گردند.
تقدیم به پدرم (برای سرزنش های پسرش)
به يك كارت پستال سياه و سفيد ميمانيمپسراني با چهره هايي از ابرانگار گير افتاده باشيمدر بارانهاي تابستانيگريه هايمان رابه دشت برده ايمو آوازهاي عاشقانه مان را.مخفيانه عاشق شده ايمتا پدرهاديگر سرزنش مان نكنند.
خاطره مي شديم شايد
اگر همين نزديكي ها
چيزي بيشتر از حد معمول اتفاق افتاده بوديم .
فكرش را بكن
ديگر آنقدر دروغ بزرگي نبودي
كه من باور كنم
سنگفرشهاي پارك
گاه و بي گاهِ اينهمه مدت
رد پاهايت را راستي راستي خالي بسته اند .
ببين چه حقيقت شاخ داري شده ام
كه تا بيايم باورت شوم
آرزو مي كنم اي كاش
امتداد جاده ها را مي شد
از پر پيچ و خمشان بازداشت
كه ديگر
اينهمه سفرهاي قشنگت را
به روي خودم بالا نياورم
مي شود نگهداريد آقا
همين بغل
زير دلمان را زده است اين خانوم
مهرداد جان شعر خودت بود؟نقل قول:
سلامنقل قول:
نه پایان عزیز.
اما یه جورایی سرگذشت خودم بود
هر شب
به آسمان،
از راه كوچكي
بالا ميروم
كم نور ترين ستاره ام
و سال هاست منتظر
شايد تو
مالكم باشي
چه فرقي ميكند
زمين كروي باشد يا مستطيلي
وقتي سفري در كار نيست!؟
چه فرقي ميكند
لحاف در چه اندازه اي باشد
وقتي پايي نداري كه دراز كني !؟
اين خورشيد
چه بتابد چه نتابد
چه فرقي به حال مردگان دارد!؟
زندگي را به بهانه خواب
خواب را به بهانه درد
درد را به بهانه تو
فراموش کردم
حال خود قضاوت کن که
از من چه ماند
جز تويي که وقت و بي وقت من را
انکار مي کني
در سرزمین من عاشق بودن جنایت است .
در سرزمین من حوا - به خاطر یک سیب -روزی هزار بار سنگسار میشود.
در سرزمین من لبها بوسه را در نگاه ها میجویند
و دستها عطر نوازش را در تاریکیها...
در سرزمین من عاشق بودن گناه کبیره است
وقتی که رفت اخم كردم
برمي گشت و يك سبد انار با او بود ؛
خنديدم
و بچه گانه دستم را دراز كردم
و او از انارهايش يك دانه هم به من نداد
دلم مي خواست بخندم ولي گريستم
و ناگهان همه گفتند تو ديگر مرد شدي!
باشد از فردا مرد مي شوم
امروز يك انار به من بدهيد
اين زندگي غمزده غير از قفسي نيست
تنها نفسي هست ولي هم نفسي نيست
اين قدر نپرسيد كجا رفت و كي آمد
اشعار پراكنده ي من مال كسي نيست
ناگهانی تر از آمدنت، می روی
بی بهانه
من می مانم و باران های بی اجازه
و
قلب عاشقی که سپاسگزارت می ماند تا ابد:
متشکرم که به من فهماندی که:
چه قدر می توانم دوست بدارم
و
عاشق باشم بی توقع!
باور کن، بی توقع!
یکی از شعر های مورد علاقه ام
نقل قول:
ما سه تن بوديم
که راهي شديم
و راه بانان ديار درد
از سايه هاي ما فراري شدند
تو هم نبودي اگر
راهي مي شديم
در اين غم زار جاودانه ي جنون
بر پيشخوان منحني داغ
ما خوابيده ايم در بيداري زمان
مرده ايم در لحظه هاي ميعاد
يادگاري هايمان را بر تابوت هاي تنگ خويش
حک کرده ايم
به ميخانه التجا برديم
پياله ترک برداشت
در معبر نسيم نشستيم
توفان به پا خاست
ما مرده ايم در خاطرات بلند ياد
تو هم برو
تو هم که نباشي
پاهايم
با کوره راه وحشت و جنون
گلاويز مي شوند
گيرم که تا نيمروز حادثه
تا پيشخوان مرگ
سه نوبت سوار و پياده شويم
ولي فکر مي کنيم ايستاده ايم
ساکن نمي شويم مگر در باد
آرام نمي گيريم مگر در خاک
در چهره ام ببين مرگ را
ما مسافران تقديريم
سر روي زانوهاي عشق نهاديم
بي سر شديم
پا در گذرگاه يار نهاديم
بي پا شديم
دستي به گيسوان باد کشيديم
بي دست شديم
ولي هستيم
مي رويم
تا نا کجا
تا گم شدن در کوچه هاي خلوت خاک
تا هر چه بوي کافور و سدر
تا نقش فرياد بر لب هاي سکوت
اين گونه تا خلسه ي جاودان عشق
تا بي کران جاده ي زمين
خويش را بدرقه مي کنيم
تا نفس داريم
بهتر است فکري براي جواز دفن کنيم
زنده ماندن مان خلاف قانون است
يادت نرود
ما سه تن بوديم...
داستان من و تو ، افسانه ء قشنگي است.
يک افسانه قشنگ ، پايان قشنگي دارد؛ يا ندارد؟ يادم نيست.
زمان ، حافظه اش خوب است ؛ مطمئنم مي داند.
برايش صبر مي کنم ، تا افسانه ء قشنگمان را به پايان برساند.
مي داني،
من مي دانم- هر چه که پيش آيد -
هر کسي هر روز هر جايي داستان من و تو را بخواند ،
به خودش خواهد گفت :
داستان من و تو ، افسانه ء قشنگي است.
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبار آلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور
شمعيم و خوانديم خط سرنوشت خويش
ما را براي سوز و گداز آفريده اند
زيب النسا
من نگويم كه به درد دل من گوش كنيد
بهتر آن است كه اين قصه فراموش كنيد
در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخن گوي تو ام
من در ايت تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي تو ام
حميد مصدق
من قامت بلند تو را در قصيده اي
با نقش قلب سنگ تو تصوير مي كنم
حميد مصدق
مرا درديست بي درمان اگر گويم زبان سوزد
اگر پنهان كنم ترسم كه مغز استخوان سوزد
شاعر اين شعر را نمي شناسم
آمد سحري ندا ز ميخانه ما
كي رند و خراباتي و ديوانه ما
بر خيز كه پر كنيم پيمانه به مي
زان پيش كه پر كنند پيمانه ما
خيام
من نگويم كه مرا از قفس آزاد كنيد
قفسم برده باغي و دلم شاد كنيد
بهار
غم دل چه باز گويم كه تو را ملال گيرد
كنم اين سخن كوته كه غم دراز دارم
اين اولين پست من توي تاپيكه .... راستش من با عنوان تاپيك مشكل دارم خيلي دلسرد كننده و نا اميد كننده است................ براي آدم افسردگي مياره :45: :45: :wac: :wac:
نمی دانم . نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد .
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت .
ولی بسیار مشتاقم که از خاکه گلویم سوتکی سازد ،
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
واو یک ریزو پی در پی دمِ خویش را در گلویم سخت بفشارد .
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد .
بدین گونه یشکند هر دم سکوت مرگبارم را ... !
در خواب ناز بودم شبی دیدم کسی در میزند
در را گشودم روی او ، دیدم غم است در میزند
ای دوستان بی وفا از غم بیاموزید وفا
غم با آن همه بیگانگی هر شب به من سر میزند ... !
گاهي خيال مي کنم از من بريده اي
بهترا ز من براي دلت گزيده اي
از خود سؤال مي کنم آيا چه کرده ام
در فکر فرو ميروم از من چه ديده اي
فرصت نمي دهي که کمي در دل کنم
گويا از اين نمونه مکرر شنيده اي
از من عبور مي کني و دم نمي زني
تنها دلم خوش است که شايد نديده اي
يک روز مي رسد که در آغوش گيرمت
هرگز بعيد نيست خدارا چه ديده اي
ساکت و تنها چون کتابي در مسير باد
ميخورد هر دم ورق اما هيچ کس او را نميخواند
برگ ها را ميدهد بر باد
ميرود از ياد
هيچ چيز از او نمي ماند
بادبان کشتيِ او در مسير باد
مقصدش هر جا که باداباد
بادبان را نا خدا باد است
ليک او را هم خدا هم نا خدا باد است
مثل هر سلام این هم گذشتو دیگر تو را ندیدم
با رفتنت
درخت قلبم یخ شد
بالهایم پرهایش ریخت
هيچ فکر نميکردم
به جرم عاشقي اينگونه مجازات شوم
ديگر کسي به سراغم نخواهد آمد
فلبم شتابان ميزند
شمارش معکوس براي انفجار در سينه ام
و من تنهايي خود را در آغوش ميکشم
تنـهـا مانــــدم....
ين صداي پرپر شدن قلبي است تنها ..
.صدايي است غمگين از گورستان بي انصافي تو...
اين بار دل تنها و خسته من خاک سرد و بي آرايش را به خود گرفت ...
اين بار دل من قرباني بي انصافي تو شد ...
صدا را گوش مي کني؟؟؟
اين بار اين صدا از ناله هايي است که يادها مي گريند ...
آري يادها ، ياد و خاطراتي که من با تو بودم اين يادها براي دلم مي گريند ...
بر سر مزار دلم نشسته اند و مي گريند ...
بغضشان مانند بغض من تنهاست ...
اشکشان مانند اشک من بي پايان ...