هیچ کس درست نمی داند مرز بین دلشادی و درد کجاست اغلب می اندیشم جدایی آنها از هم غیر ممکن است (جبران خلیل جبران نامه های عاشقانه یک پیامبر)
تو انقدر شادی به من می دهی که به گریه می افتم،وانقدر رنجم می دهی که خنده ام می گیرد (همون کتاب)
Printable View
هیچ کس درست نمی داند مرز بین دلشادی و درد کجاست اغلب می اندیشم جدایی آنها از هم غیر ممکن است (جبران خلیل جبران نامه های عاشقانه یک پیامبر)
تو انقدر شادی به من می دهی که به گریه می افتم،وانقدر رنجم می دهی که خنده ام می گیرد (همون کتاب)
وقتی آدم کسی را دوست داشته باشد،همیشه چیزی برای گفتن یا نوشتن به او پیدا می کند،تا آخر عمر(ژه از کریستین بوبن)
این یک قانون قدیمی دنیاست،قانونی نامکتوب،هر کسی که چیزی بیشتر دارد،درهمان لحظه چیزی هم کمتر دارد(همون کتاب)
پایت را از زمین برگیری اسمان راه های بی کرانش را نشانت خواهد داد. تو را در بر خواهد گرفت و چونان امانتی لطیف بالا خواهد برد. ان وحشت گنگ و بدوی از ارتفاع صفیر گلوله هایی که با خود طنین مرگ دارند دیگر نخواهدت ترساند.در نگاهت اسمان و زمین به هم می پیوندند تا افق شوند جایی برای درامدن و لاجذم غروب کردن و اگر غروب این گونه خونین نباشد چه گونه افتاب هر طلوعی تازه خواهد داشت؟
برگرفته از کتاب نیمه پنهان ماه
- فکر می کنم وجودم رو به کسی سپردم که تصور می کنه قلب من یک گل زیباست،گلی که می تونه برای یک روز تابستانی ازش لذت ببره و فردا فراموشش کنه...
- ولی باسیل،روزهای تابستانی گاهی خیلی بلندند! شاید تو زود تر از اون خسته بشی!
دوریان گری ( خودم ترجمه کردم زیاد خوب از آب در نیومد دیگه. ..!)
...آنتونی فلو رو که می شناسی؟ می گه توی این دنیای عوضی و هیشکی به هیشکی دیگه چی باید اتفاق بیفته که مومنان اقرار کنند خداوندی در کار نیست یا اگه هست خیلی مهربون نیست؟... می گه وجود جهانی که آدمهای حقیقتا آزادش همیشه بر طریق صواب باشن منطقا امکان پذیره و خداوند اگر ... و خداوند اگر واقعا قادر مطلق بود می تونست هر وضعیت امور منطقا ممکنی رو محقق کنه ... پس چرا اینکارو نکرد؟ چرا این وضعیت مطلوب منطقا ممکن رو محقق نکرد؟...
استخوان خوک و دست های جذامی
مصطفی مستور
پدرم نخستین سازنده ی ابعاد روحم ! کسی که برای اولین بار هم هنر فکر کردن را به من آموخت و هم فن انسان بودن را ! طعم ازادی و شرف و پاکدامنی و مناعت و عفت روح و استواری وایمان و استقلال دل را ، بی درنگ پس از انکه مادرم از شیرم گرفت ،به کامم ریخت ؛ تخستین بار مرا با کتابهایش رفیق کرد ! من از کودکی و از سالهای نخستین دبستان با کتابهای پدرم : کتابهایش اشنا شدم و مانوس ! من در کتابخانه ی او که همه زندگی و خانواده ی اوست بزرگ شدم ! این بود که به هر کلاسی که وارد میشدم 100 درس از همکلاسانم و نود و نه درس از غالب معلمانم جلو بودم ! او بسیار چیزها را که باید بعد ها در زندگی و در طول تجربیات و کشمکش ها مداوم سالیان عمر اموخت در همان کودکی و اغاز نوجوانیم ساده و رایگان به من هدیه داد ! کتابخانه ی پدرم کنون دنیای پرخاطره و عزیز من است ! یکایک کتابهایش حتی جلدهایش با من سابقه دارد ! من این کتاب خوب و مقدس را که مجمو عه ی گذشته ی دور و نازنین خوب من است بسیار دوست دارم !
چه دنیای بزرگ و کوچک و پر حرف و ساکت و متواضع و مغرور و پر بها و ارزان قیمتی ! راضیم خیلی راضیم ! پدرم و کتابخانه اش و دو هزار دوست خاموش من و تنها میراث اجدادم این مردان خوب و پاسداران فضیلت های بزرگ و عزیز ......
-----
این پاراگراف از کتاب هبوط در کویر دکتر شریعتی ( معبود ها ی من ! ص 359 ) هست و به نظرم خیلی زیباست
خانه ام مي گويد : ترک ام مکن که گذشته ات در من نهفته است.
راه نيز مي گويد: در پي من بيا که آينده ات منم .
اما من به خانه و راه مي گويم : مرا گذشته و آينده اي نيست .اگر بمانم ، در ماندنم رفتن است و اگربروم ، در رفتنم ماندن،
که تنها محبت و مرگ ، همه چيز را دگرگون توانند کرد.
جبران خليل جبران (ماسه و کف)
برگرفته از کتاب نشان پنجم حماقت
1- عامه ي مردم روح خود را مي فروشند تا با عايدات آن عمري را با وجدان طي کنند ( لوگان پارسال اسميت ) .
2- هرگز به دوستانت کاستي هايشان را در جمع نگو چون ممکن است عيوب خود را برطرف کنند اما مطمئنن هيچگاه تو را به خاطر اين تذکر نمي بخشند ( لوگان پارسال اسميت ) .
3 - جامعه مثل آب نمک است شنا کردن در آن بد نيست اما بلعش وحشتناک است ( سايمن استرانسکي ) .
4 - پول همه چيز زندگي نيست اما مي تواند همه چيز را بخرد ( ادموند استاکول ) .
5 - ازدواج عوام ، آنان را از شخصيت تهي و از خصوصيات اخلاقي خالي مي کند ( رابرت لويي استيونسن ) .
6 - ازدواج مکالمه ي طولاني دو انسان است که هر ازچند گاه به مشاجره مي انجامد ( رابرت لويي استيونسن ) .
7 - جامعه ي آزاد جامعه اي است که افراد منزوي در آن امنيت کامل داشته باشند ( آدالي استيونسن ) .
8 - براي اکثر مردم مرگ در راه اصول آسان تر از زندگي کردن بر اساس آن است ( آدالي استيونسن ) .
9 - انتهاي راه، مرگ است ؛ تکامل در انتهاست ؛ هيچ چيز کامل نيست ؛ يک معادله با سه مجهول ( جيمز استفنر ) .
10 - يک مرد بدون زن مثل ماهي بدون آب است اما يک زن بدون مرد مانند يک ماهي بدون دوچرخه است (گلوريا استاين) .
11 - بدون تو تحمل بهشت ممکن نيست و با تو دوزخ ديگر مکاني جهنمي نيست ( جان اسپارو ، سنگ نوشته اش بر قبرهمسرش ) .
12 - تعريف من از ازدواج چنين است : قضيه با دو نفر آغاز ميشود که زندگي را بدون وجود يکديگر غيرقابل تحمل مي بينند و بعد از مدتي به همان دو نفر ختم مي شود که حالا ديگر زندگي را در کنار هم غيرقابل تحمل مي بينند (سيدني اسميت)
14 - اين يک اصل غيرقابل ترديد است : کساني که دائما از شرافت حرف مي زنند از آن بويي نبرده اند ( رابرت سرتيس ).
15 - هميشه دوست داشتم فرصتي دست مي داد تا فروتني را تمرين کنم اما همواره به خاطر مي آوردم که من مهم تر از آن هستم که اوقاتم را صرف چنين اموري کنم ( اسحاق سينگر ) .
16 - انقلاب ستمديدگان را آزاد نمي کند تنها استثمارگران را عوض مي کند ( برنارد شاو ) .
17 - عشق ، خطاي فاحش فرد در تمايز يک آدم معمولي از بقيه ي آدم هاي معمولي است ( برنارد شاو ) .
18 - او هيچ چيز نمي داند ولي تصور مي کند وتظاهر مي کند که همه چيز را مي داند ، اين تعريف مختصر يک نماينده ي مجلس است ( برنارد شاو ) .
19 - دو تراژدي دردناک در زندگي وجود دارد : يکي اينکه در عشقت ناکام شوي و ديگر اينکه به وصال عشقت برسي( برنارد شاو ) .
20 - زماني که گفتم تا آخر عمر مجرد مي مانم نمي دانستم که آنقدر عمر مي کنم که ازدواج کنم ( ويليام شکسپير ) .
21- تا بحال هیچ فیلسوفی قدم به عرصه خاک نگذاشته که بتواند دندان درد را تحمل کند. (ویلیام شکسپیر)
22- هرچه بیشتر انسان ها را می شناسم، سگ ها را بیشتر ستایش می کنم. (ایوان شفر)
23- زمانی که پریان از رقصیدن و روحانیون از گوشه نشینی دست برداشتند، عمر دنیای شاد به پایان می رسد. (جان سلدن)
24- واعظ می گوید: چنان کن که من می گویم، نه چنان که من می کنم. (جان سلدن)
25- خداوند، شریر را به اندازه کافی بر تخت نگه میدارد تا فرصت کافی برای توبه کردن داشته باشد. (سوفی سگور)
26- برای شاد بودن، تنها به بدنی سالم و حافظه ای ضعیف نیاز داری. (آلبرت شوایتزر)
27- در زندگی نه هدفی دارم نه مسیری، نه منظوری و نه حتی معنایی. اما شادم و این نشان می دهد که یک جای کار ایراد دارد. (چارلز شولز)
28- فقرا نمی دانند که تنها دلیل آنان برای زندگی، تمایل ما به تظاهر به برخورداری از فضیلت سخاوت است. (ژان پل سارتر)
29- آنان که گذشته را به خاطر نمی آورند مجبور به تکرار آن هستند. (جرج سانتایانا)
30- من مردانی را دوست دارم که مردانه رفتار کنند، قوی و کودکانه. (فرانسواز ساگان)
31- وقایعی مثل انقلاب، تنها شروع جذابی دارند. (هوارد ساکلر)
32- اگر تمامی ما قدرت جادویی خواندن افکار یکدیگر را داشتیم نخستین چیزی که در دنیا از بین می رفت عشق بود. (برتراند راسل)
33- احساس وظیفه در کار نیکو و در روابط آزاردهنده است. انسان ها تشنه محبت اند نه مراقبت. (برتراند راسل)
34- ترس از عشق، ترس از زندگی است و آنان که از عشق دوری می کنند مردگانی بیش نیستند. (برتراند راسل)
35- زندگی خوب، زندگی شاد است، البته منظور من این نیست که اگر شما خوب باشید حتما شاد خواهید بود. منظور من این است که اگر شما شاد باشید خوب زندگی خواهید کرد. (برتراند راسل)
36- زن زشت وجود ندارد، تنها زنانی وجود دارند که حوصله نشستن جلوی آینه و آرایش را ندارند. (هلنا روبنیشتین)
37- بعد از ازدواج دیگر عشق نیست. تنها زندگی است. (رومن رولان)
38- قبل از ازدواج، مرد قبل از خواب به حرف هایی می اندیشد که شما گفته اید اما بعد از ازدواج مرد، قبل از این که شما حرف بزنید به خواب می رود. (هلن رولان)
39- دختری که ازدواج می کند، توجه جمع کثیری از مردان را با بی اعتنایی یکی از آنان عوض می کند. (هلن رولان)
ای بزرگانی که در میان اشک های خود خاموش مانده اید ، ای صاحبان قلب های قدر ناشناخته ، ای فرزندان رانده شده از دامان خانواده ، ای بیگناهانی که تبعید شده اید ، ای کسانیکه از بی راه به راه زندگی امده اید و همه جا چهر های سرد چشم های بسته گوش های گرفته و قلب های فرومانده از حرکت را پیش روی خود یافته اید ، اندوهگین مباشید زیرا در ان لحظه که قلبی به رویتان گشوده شود و گوشی اوای شما را بشنود و نگاهی در نگاه شما بنشیند ، شادی بینهایت خود را باز می یابید . یک روز افتابی تمام خاطرات تلخ ، دردها ، نومیدیها و اندوه های دیروز و هر روزتان را فراموش می کنید و روحتان به ان روز افتابی پیوند می خورد .
زنبق دره
گاهی ما کسانی را به خاک می سپاریم اما برخی ان قدر برای ما گرامی بوده اند که خاطراتشان با تپش قلب ما پیوسته و این تناسخ ظریف ، عشق انها و وجود آنها را در ما زنده نگه می دارد .
زنبق دره
مردم زندگی عادی خود را می گذرانند _ یعنی به سر و کله هم می پرند ، قهرمانان خود را می کشند و بچه های خود را به خاک می سپارند و ایرانی بودن ساده است : پسر با پدر بد ، پدر با پسر بد ، دختر با مادر بد ، مادر با دختر بد ، زن با شوهر بد ، شوهر با زن بد ، مادر با بچه بد ، بچه با مادر بد ، خواهر با خواهر بد ف برادر با برادر بد ، معشوق با عاشق بد ، عاشق با معشوق بد ....... جامعه ایران ساده است .
درد سیاوش
اگرمن زن بودم ، عليه دعوي مرد ، دايربراينكه ، زن به دنياآمد تا بازيچه اي براي اوباشد ، سخت عصيان مي كردم
اين زنان ! اگرآرايش كردن شما، تنها به خاطر جلب شهوت مردهاست ، از اين كارخودداري كنيد وزير بارچنين ننگي نرويد . " گاندي "
رايحه نجابت
او غیر از سپاسگزاری کاری نمی توانست انجام دهد ، وازه ای که به اندازه همان صادقانه بودنش می تواند زیاکارانه باشد . هر چه بیشتر در مورد پیچیدگی های زندگی بدانیم ، تناقص های ان را بیشتر درک خواهیم کرد ، به ویژه تناقص های هویتی و خویشاوندی را .
دخمه
زندگی چنین است ، پر از کلماتی که یا ارزش گفته شدن ندارند و یا اگر ارزشمند هستند در لحظاتی خاص ارزش خود را از دست می دهند ....
زیرا اگر هر یک از کلمات را بر زبان بیاوریم جای کلمه ای ارزشمندتر یا شایسته تر را می گیرند که البته همین کلمه تازه هم به خودی خود دارای ارزش نیست بلکه بر زبان راندن ان می تواند احتمالا اهمیت ویزه ای را در بر داشته باشد .
دخمه
آنهایی را که خالق طرد و از خود دور کرد ، منظور همان سفید و سیاه و زرد است ، تولید مثل کردند ، تکثیر کردند و سرتاسر کره خاکی را پوشاندند ، در حالی که سرخپوستان ، کسانی که تا ان اندازه برایشان تلاش کرد ، دچار اضطراب شد و رنج کشید ، امروز مصداق واضح و بدیهی این گفته هستند که چگونه با گذشت زمان ، یک موفقیت می تواند تغییر پیدا کند و به یک شکست تبدیل شود .
دخمه
براي غالب اشخاص مدت زمان زيادي لازم است تا حقيقت زندگي را بيابند.
رمان آنجا خانه من نيست...
سپاسگزار خداوند باشیم که خورشید را خیلی بالاها در اسمان بند کرده است ، در غیر این صورت یکی پیدا می شد خاموشش کند به این بهانه که یک رفیق حذب مخالف ، خیلی عینک دودی می فروشد .
دنیای کوچک دن کامیلو
خوش گذراندن همیشه دوای درد کسانی است که به آن احتیاج ندارند .
مرد تکثیر شده
بر خلاف نظر عامه ، مسائل مربوط به اراده هرگز ساده نیستند ، آن چیزی که ساده است ، تردید است .
مرد تکثیر شده
زمانی از چالی چاپلین پریدند:حرکت هنری در صحنه سینما چیست؟جواب داد:"حرکتی ات که اگر ان را از روی صحنه بازی بردارند به بازی لطمه می زند"
پس به قول شکسپیر این دنیا صحنه نمایش ماست .
شما عظیم تر از ان هستید که می اندیشید
خیلی جالب است که مردان و زنان در شکم مادر شکل می گیرند و در آنجا در دنیای خودشان نسبت به همه چیز بی تفاوت هستند ولی به این دنیا که می ایند مجبورند مبارزه کنند . شاه باشد یا سرباز ، مذهبی باشد یا قاتل ، زن راهبه در روسیو باشد یا زن انگلیسی در بارداباس ، یک چیز مسلم است اینکه باید جنگید ولی با این حال همه چیز همیشگی نیست و روزی سرانجام می توان از همه چیز و همه کس گریخت . البته هرگز کسی نمی تواند از خودش بگریزد .
آناخوسیفا
کسی چنین چیزی ننوشته ولی من می گویک که خداوند دست چپ ندارد چون همیشه همه برگزیدگان ، خود را دست راست او احساس می کنند و یا دست راست او می خوانند و هیچ کس از دست چپ او سخنی به میان نمی آورد . بنابراین با اینکه او غایب و از نظر ما پنهان است من به جرات می گویم که دست چپ ندارد .
آنا خوسیفا
همه می خواهند بمانند حتی ان هایی که با امدنشان فقط صفری به صفرهای هستی اضافه می کنند.زندگی هر ک تلاش او برای این ماندگاری است.(از کتاب یادگاران شهید همت)
مگذار در لحظه هایی از زندگی ، به خاطر کوچک ترین چیزها که بزرگ می نمایند در چشمانت اشک بنشیند . اشکها برای غمهای بزرگ و شادیهای بزرگ است.
من از دنیای بی کودک می ترسم
نمی دانم غروب کدام پاییز بود که دیدمت ، سیاه پوشیده بودی مثل همه مردم . می رفتی و در ازدحام آدمها گم می شدی . برگی از پاییز آمد و در میان باد گم شد . می خواستم صدایت کنم ، فریاد بزنم اما نمی دانستم در ان ازدحام سیاه تو کدام هستی ، صدایت که می زدم ، همه باز می گشتند با چشمانی دور و خسته .
و چه سخت ، چه سخت بود برای من ، سنگینی غمهای هزاران چشم دور که ناگزیر در من فرومی ریختند . اما باید صدایت می زدم .
حالا می فهمم که آدمها در جمع تنهاترند ، زیرا غریبانه تر از هر وقت به یکدیگر می نگرند .
باد ، شاید تنها باد بداند که آدمها ، در زمزمه های پنهانشان چه رازی را می گشایند .
صدایت زدم ، تو رو به نام خواندم ... صدایم در باد تا تو امد ، اما هنوز نرسیده بود که باران گرفت و آهسته بر سنگفرش خیابان دانه پاشید . انگاه صدایم خیس شد و دیگر باد نمی توانست کاری بکند .
در برابرم زمینی بود خیس ، زمینی که در آن خیره مانده بودم ، بی آنکه بدانم لباسهایم و کاغذهایم خیس شده اند .
وقتی دوباره نگاهت کردم که صدایت بزنم ، هزار چتر سیاه دیدم که در باران گم و پیدا بود . تو رفته بودی ، به کجا ، نمی دانم .
اکنون که برایت می نویسم ، ماه یک لحظه ، تنها یک لحظه بر پنجره و نرده های خیس نور می پاشد و می رود . در دفتر یادداشتم شماره تلفن ها و ادرس های زیادی دارم که بی نام مانده اند . تو کدام هستی ؟ به کدام شماره باید زنگ بزنم ؟....
نه همان بهتر که کاغذ را بنویسم و با یک تمبر ساده برایت پست کنم ، به کجا؟ به هر کجا که شد و کی به دستت خواهد رسید ؟ نمی دانم . چه فرقی می کند ، تو هر کجا که باشی ، نامت هر چه که باشد ، کاغذم را یک روز باد می آورد و بی گمان تو آن را خواهی خواند ، حتی اگر هنوز ان پیراهن سیاه بر تنت باشد .
من از دنیای بی کودک می ترسم
اکنون به پایان دنیا رسیده ایم ، دیگر نه جامعه داریم و نه خانواده . ما اخرین یادگار هستیم از آنچه که بی اندازه بزرگ و عظیم بوده و به یاد مواهب نابود شده نفس می کشیم ، عشق می ورزیم ، می گرییم ، به دامان یکدیگر چنگ می زنیم و همدیگر را در آغوش می کشیم .
من از دنیای بی کودک می ترسم
" به ما ملحق نمیشوی؟"، اینرا اخیرا آشنایی از من پرسید که پس از نیمه شب در قهوه خانه ای خالی با او روبرو شدم. گفتم: "نه، نمیشوم"
(کافکا)
زویی- گان هر روز خویش را خطاب میکرد: "استاد"
سپس به خودش پاسخ می گفت: "بله آقا؟"
و بعد می افزود:"هوشیار باش!"
دوباره پاسخ میداد: "بله آقا!"
و ادامه میداد: "و پس از آن فریب دیگران را نخور!"
پاسخ میداد: "بله، آقا. بله، آقا!"
(مو – مو- کوآن)
به بالای یک سر بالایی رسیدند . دروگو به عقب برگشت تا شهر را خلاف نور ببیند . دودهای صبحگاهی از بامها برمی خاست . از دور خانه اش را دید . پنجره اتاقش را تشخیص داد . احتمالا لنگه هایش باز بودند و زنها داشتند مرتبش می کردند . شاید تخت را به هم ریخته بودند و وسایل را در یک کمد جای داده بودند . بعد پنجره های کرکره ای را بسته بودند و جز غبار صبور و نوارهای ملایم نور در روزهای افتابی شاید ماه های ماه کسی به انجا وارد نشود . این هم از دنیای کوچک دوران کودکی او که در و پیکرش بسته می شود . مادر آن را به همین صورت حفظ خواهد کرد تا وقتی که او باز می گردد باز هم خود را در ان فضا احساس کند و حتی پس از غیبتی طولانی او بتواند در درون ان بچه باقی بماند . اوه اری مادر خود را فریب می داد که می تواند شادی برای همیشه از دست رفته را صحیح و سالم حفظ کند جلوی گذر زمان را بگیرد و هنگام بازگشت فرزند با باز کردن درها و پنجره ها همه چیز را به حالت اول بازگرداند .
صحرای تاتارها
مردم دیوانگی شکست خوردگان را زودتر باور می کنند.
"ضدخاطرات "آندره مالرو
"یکی از اشکالهای این آدمهای روشنفکر و باهوش اینه که درباره چیزی حرف نمی زنن مگه این که مهار کار دست خودشون باشه . همیشه وقتی خودشون خفه شدن تو هم خفه شی و وقتی خودشون می رن تو اتاقشون تو هم بری....."
ناتور دشت "جی دی سالینجر"
"برای جویای حقیقت نیت راستین کافی نیست بلکه همواره باید اخلاص و نیت خود را بپاید و به دیده شک بنگرد.زیرا دلداده ی حقیقت حقیقت را به خاطر هماهنگی ان با امیال خویشتن نمی خواهد بلکه حقیقت را تنها به خاطر حقیقت بودن دوست می دارد حتی اگر مخالف باور و عقیده اش باشد"
چنین گفت زرتشت-ویلهام نیچه
از کتاب بار دیگر شهری که دوست می داشتم (نادر ابراهیمی)
شاید ، شاید که ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بوده ایم.
ما هرگز از آن چه نمی دانستیم و از کسانی که نمی شناختیم ترسی نداشتیم . ترس، سوغات آشنایی هاست .
هیچ پایانی به راستی پایان نیست . در هر سرانجام ، مفهوم یک آغاز نهفته است . چه کسی می تواند بگوید "تمام شد" و دروغ نگفته باشد .
هنوز تمام صفحه های تاپیک رو نخوندم و امیدوارم تکراری نباشه
تمشک های تیغ دار "آنتوان چخوف":
شاید زندگی هدفی بالا تر از خوشبختی انسان داشته باشد
هیچ چیز همچون اراده به پرواز ، پریدن را آسان نمی کند
یک عاشقانه آرام - نادر ابراهیمی
... مولوی شاعر ایرانی: زندگی به شاهی می ماند که کسی را برای انجام ماموریتی به شهر دیگری می فرستد .آن مرد میرود و صد کار می کند ، اما اگر کاری را نکند که به آن مامور است ، گویی هیچ نکرده.
چون رود جاری باش اثر پائولو کوئلیو
امیدوارم تکراری نبوده باشه.
من این کتاب رو خیلی دوست دارمنقل قول:
مخصوصا ای چند تیکه رو:
"تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسان تر است
تحمل اندوه از گدایی همه ی شادی ها آسان تر است
سهل است که انسان بمیرد تا آنکه به تکدی حیات برخیزد.
چه چیز جز هراسی کودکانه در قلب تاریکی، آتش طلب می کند؟
مگر پوزش فرزند فروتن انحراف نیست؟"
" به یاد داشته باش که یک مرد، عشق را پاس می داد،
یک مرد هر چه می تواند به قربانگاه عشق می آورد،
آنچه فدا کردنی ست فدا می کند،
آنچه شکستنی ست می شکند و آنچه را تحمل سوز است تحمل می کند؛
ام هرگز به منزلگاه دوست داشتن به گدایی نمی رود."
...اما نویسندگی کار نیست. واژه "کار" مرا به یاد زنانی می اندازد که هشت ساعت در روز، قطعات پلاستیکی را در کارخانه های الکترونیکی بر هم سوار میکنند. مردانی که بامدادان تاریک زمستان به انتظار اتوبوس می ایستند، آموزگارانی که دیدگان خویش را بر ورقه هایی که لطفی در آنها نیست می فرسایند، زنان نظافتچی که شبانگاه دفتر کار مدیران را نظافت می کنند، مردانی که در آبهای چرب رستورانها ظرف میشویند، واژه "کار" مرا به یاد میلیونها مردم می اندازد و هیچگاه نویسندگان را به خاطرم نمی آورد.
فرسودگی - کریستیان بوبن
همواره از آن کسان بیم دارم که تنها بودن را بر نمی تابند و از زندگی مشترک و کار و حتی دوستی و حتی ابلیس، آن چیزی را می خواهند که نه زندگی مشترک و نه کار و نه دوستی و نه ابلیس قادر به دادن آن نیستند و آن، محافظت در برابر خویشتن است و اطمینان از اینکه هیچگاه با حقیقت تنهای زندگی خویش سر و کار نداشته باشند.
این مردمان درخور همنشینی نیستند. نا توانی آنها در تنها بودن، ایشان را مبدل به تنها ترین مردمان دنیا می سازد.
فرسودگی / کریستین بوبن
بهترين جمله اي كه من خواندم در كتاب سر الصلوه امام خميني بود كه حديث زير است:
دوست داشتن دنيا علت هر خطا و گناهي ميباشد.
التماس دعا