-
آنجا که تویی، غم نبود، رنج و بلا هم
مستی نبود، دل نبود، شور و نوا هم
اینجا که منم، حسرت از اندازه فزونست
خود دانی و، من دانم و، این خلق خدا هم
آنجا که تویی، یک دل دیوانه نبینی
تا گرید و گریاند از آن گریه، تو را هم
اینجا که منم، عشق به سرحد کمالست
صبر است و سلوکست و سکوتست و رضا هم
آنجا که تویی باغی اگر هست ندارد مرغی چو من،
آشفته و افسانهسرا هم
اینجا که منم جای تو خالیست به هر جمع
سوخت دل جملۀ یاران و مرا هم
آنجا که تویی جمله سر شور و نشاطند
شهزاده و شه، باده به دستند و گدا هم
اینجا که منم بس که دورویی و دورنگیست
گریند به بدبختی خود، اهل ریا هم
-
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بی مقدار
طبیبــا بس کن این درمان من بیمــار میمیرم
مرا دیگـر به حال خویشتــن بگـذار، میمیرم
دمــادم میشوم کاهیـده تر، زین عشــق جانفرسا
زمن شوئیـد دست ای دوستان، کاین بــار میمیرم
ندارم تاب دیــدارت، که با آن شعلــه میسوزم
نمیخواهــم تـو را بینم، کزآن دیــدار میمیرم
منِ دیــوانه را بگـذار تا با خود سخــن گویم
به شهــر غــم غریبــم، روی بر دیــوار میمیرم
گلِ خـودروی این دشتــم، نه گلــکاری نه گل چینــی
به خـواری عاقبــت در گوشـه ای، چون خـار میمیرم
شکفتــم بی هــوس، بر شاخه لــرزان عمــر اما
چنان نازک دلـــم، کاخــر به یک رگبــار میمیرم
هزاران قصــه گفتــم شاهــکار شعــر مـن دانی
چه باشـد آنـکه من لــب بسته از گفتـــار میمیرم
سخنهــایم گرامـی تر ز دُر باشــد ولیکن خود
چه بی قدر آمـدم دنیا، چه بی مقـدار میمیرم
زدست حاسـدان و دوستــان ســود جو اکنـون
چنان عزلــت گزین گشتــم، که بی غمخـــوار میمیرم
زخود زیر رنــج بیــزارم که با این خلـــق مانوسم
به خود زین درد میپیچـــم که دور از یــــار میمیرم
-
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شراب تلخ
نه آن سـروم که بر دوشـم تـذروی لانـه ای گیرد
نه آن برگم ، که جـا در سایه ام پروانـه ای گیرد
نه آن شمعـم ، که بنشینـم بصدر بزم مهرویـی
نه آن مستـم ، که از دستـم کسی پیمـانه ای گیرد
نه آن جام شـراب تلـخ جانسـوزم ، که در جمـعی
چو هشیـاری بدور انـدازدم ، دیوانـه ای گیرد
نـدارم آن پر پـرواز ، تا مـرغ دلـم چنـدی
بکنـج این قفـس الفـت بعشـق دانـه ای گیرد
نه آن سوزنـده آه بینـوایـانم ، که در یکــدم
لیبـم پـرده زر دوز عشـرت خانـه ای گیرد
نه آن شـور آفریـن عشقـی بدل دارم ، که چون مجـنون
حدیثـم هر زمـان ، رنگـی دگر ز افسـانه ای گیرد
مگـر گاهـی سراغـم را غـم عاشـق نـوازِ او
بشبـهای سیه ، در گوشه ی میخـانه ای گیرد