رمان پرستار مادرم (قسمت بیست و پنجم)
درود بر دوستان عزیز!:40:
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
--------------------------------------------
قسمت بیست و پنجم
--------------------------------------------
بعد از خداحافظی به آدرسی كه از روی اجاره نامه یادداشت كرده بودم نگاهی انداختم و از آپارتمان خارج و سوار ماشین شدم و حركت كردم...به ساعتم نگاه كردم.دیر وقت بود و باید برمیگشتم به خونه...
دلم بی دلیل نگران خونه شده بود!
از رفتن به آدرسی كه نوشته بودم در اون لحظه منصرف شدم و مسیر رو تغییر دادم و به سمت خونه حركت كردم.
وقتی رسیدم جلوی درب؛ماشین مسعود رو دیدم كه جلوی درب پارك شده!!!
به محض اینكه ماشین رو متوقف كردم مسعود از ماشین خودش پیاده شد و به طرف من اومد.
ماشین رو خاموش كردم و در حالیكه به مسعود نگاه میكردم پیاده شدم.
مسعود سلام كوتاهی كرد و گفت:منتظرت بودم...
به ماشین تكیه دادم و نگاهش كردم.
چهره اش گرفته و خسته بود.
او هم به ماشین تكیه داد و سیگاری از پاكت بیرون كشید و آتش زد...دود غلیظی رو به فضا فرستاد و بعد گفت:این وقت شب كجا رفته بودی؟
جوابش رو ندادم و فقط نگاهش میكردم...شاید هم میخواستم با این كار كمی به اعصابم تسلط پیدا كنم!
مسعود ادامه داد:اومدم جلوی خونه از بالای درب نگاه كردم دیدم چراغهای خونه خاموشه و فقط چراغ خواب اتاق امید و اتاق خانم صیفی روشن بود...ماشین تو هم توی حیاط نبود...فهمیدم خونه نیستی...منتظر شدم تا برگردی...
با كلافگی خاصی كه كاملا" در كلامم مشهود بود گفتم:خوب حالا كه میبینی اومدم...
دوباره دود غلیظی رو از دهان خارج كرد و در حالیكه به خونه های رو به رو خیره بود گفت:سیاوش میدونم از دستم عصبانی هستی ولی...
- ولی چی مرد حسابی؟!!!...تو هیچ معلوم هست چه مرگت شده؟...از اهواز برگشتی یكباره اومدی خونه ی من جلوی امید گرفتی سهیلا رو كتك زدی بعدم برداشتی بردیش...معلوم نیست كدوم گوری رفتی...مسعود تو فكر نكردی امید از دیدن این صحنه...
- امید كم از این صحنه ها ندیده...مگه تو با مهشید كم درگیر بودی؟
- احمق من با مهشید با تمام مشكلاتی كه داشت اگرم درگیر بودم هیچ وقت جلوی چشم امید دست روی مهشید بلند نكردم...از همه ی اینها گذشته مسعود تو چرا اینقدر عوض شدی؟...تو چرا حركاتت با منی كه اینقدر خودم مشكل دارم و تو بهتر از هر كسی از مشكلاتم خبر داره مثل دیوونه ها شده؟!!!
- سیاوش...
- زهرمارو سیاوش...میخوام بدونم تو اصلا" تكلیف خودتو با خودتم میدونی چیه؟...نه ولله...به خدا قسم اگه خودتم بدونی!...چرا داری بلاتكلیفی خودت با خودت رو به زندگی منم منتقل میكنی؟...مرد حسابی تو یه روز عاشق دختری شدی كه بعد فهمیدی خواهرته خوب این...
به محض اینكه این حرف رو زدم مسعود سیگارش رو انداخت و به سمت من برگشت و با دو دست یقه ی پیراهن منو گرفت كه بلافاصله با حركتی سریع هر دو دستش رو از یقه ی پیراهنم جدا كردم و این بار من یقه ی اون رو گرفتم و محكم كوبیدمش به ماشین...!
هیچ وقت فكرشم نمیكردم روزی برسه كه چنین برخوردی بین من و مسعود پیش بیاد!!!
در این موقع بلافاصله درب ماشین مسعود باز شد و سهیلا با عجله از صندلی جلوی ماشین پیاده شد و به سمت ما دوید و با صدایی آهسته و نگران رو به من گفت:سیاوش تو رو قرآن...كوتاه بیاین...مسعود بس كن...نصفه شبه...الان مردم از خونه هاشون میریزن بیرون...
دستم رو از یقه ی مسعود جدا و به سهیلا نگاه كردم.
صورتش زیر نور چراغهای خیابان كاملا"مشخص بود كه چقدر از برخورد میان من و مسعود وحشت كرده!
وقتی خوب به صورتش نگاه كردم در ابتدا باورم نشد!
از مسعود فاصله گرفتم و قدمی به طرف سهیلا برداشتم...
زیر چشم چپش به شدت كبود شده بود و قسمتی از گوشه ی لبهاش هم ورم كرده و خونمردگی قابل ملاحظه ایی در اون قسمت دیده میشد!!!
چشمهای زیبای سهیلا در زمانی كوتاه به دریایی از اشك تبدیل شد و سپس سیل وار اشكها به روی گونه هاش سرازیر شدند و بعد با همون حال گفت:به جون هم نیفتین...شما ها دوستهای صمیمی هستین...نگذارین فكر كنم حضور من این دوستی رو داره به گند میكشه...
صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:تو خفه شو...
برگشتم به سمت مسعود و سرتاپای اون رو نگاهی حاكی از تحقیر كردم و گفتم:تو خجالت نمیكشی؟!...دست روی زن بلند میكنی؟...غیرت و مردونگی به اصطلاح برادرانه ات رو با چی خواستی نشون بدهی؟...با حماقتت؟...كدوم غیرت؟...كدوم مردونگی...مسعود تو مرد نیستی...
مسعود به طرف من اومد و با شدت هر چه تمامتر مشتی به صورت من زد...!
توقع این یكی رو دیگه اصلا" نداشتم و از اونجایی كه ناگهانی این حركت رو كرده بود برای لحظاتی كوتاه تعادلم رو از دست دادم...اما خیلی سریع خودم رو كنترل كردم.
صدای التماس آمیز سهیلا رو شنیدم كه رو به مسعود كرد و گفت:مسعود تو رو قرآن بس كن...خدایا...
صاف ایستادم و خونی كه از گوشه ی لبم سرازیر شده و طعم گس و نامطلوب اون رو در دهانم احساس كرده بودم با دست پاك كردم...به طرف مسعود رفتم و در حالیكه به آرامی با مشت گره كرده ام ضربات پشت سرهمی به سینه ی مسعود زدم گفتم:منتظر من بودی كه مشت حواله ی صورتم كنی...آره؟...خیلی خوب...منتظر بقیه اشم...ولی به جون امیدم قسم اگه یكبار دیگه حركتت رو تكرار كنی همین جا زیر مشت و لگدم خوردتت میكنم.
مسعود برگشت و با كف دست محكم روی سقف ماشین من كوبید و گفت:سیاوش لعنت به تو...لعنت به مرام نداشته ی تو...لعنت به شرف و غیرت نداشته ی تو...
رفتم پشت سرش ایستادم و گفتم:باشه...اما تو كه مظهر بامرامی و شرف و غیرتی بگو كجا از من بی مرامی و بی غیرتی و بی شرفی دیدی؟...كجا؟
به سهیلا اشاره كردم و بعد رو به مسعود ادامه دادم:من از كجا این خانم رو میشناختم؟...هان؟...از كجا؟...كی به من معرفیش كرد؟...كی؟...كی گفت یه آدم مطمئن سراغ داره كه میتونه بیاد خونه ی من و هم از بچه ام مراقبت كنه هم از مادر مریضم...كی؟
مسعود به سمت من برگشت و گفت:من...من گفتم...ولی فكرشم نمیكردم این كثافتكاری رو شروع كنی...
- كدوم كثافتكاری مرد حسابی؟!!!...چه خطایی كردم؟!!!...این كه دست از پا خطا نكردم و مثل تو چنگ به جون هر دختری ننداختم كثافت كاری بوده؟...اینكه حرمت نگه داشتم و دست از پا خطا نكردم و احترامت رو در جایی كه لایقش نیستی حفظ كردم نشونه ی بی غیرتی و بی شرفی و نداشتن مرامم بوده؟!!!...از این خانمی كه اینجا ایستاده سوال كردی كه تا به حال چه حركتی ناشی از نامردی و بی مرامی از من سرزده كه حالا اینجوری زیر تیغ تهمت داری تیكه پاره ام میكنی؟
سهیلا به طرف من و مسعود اومد و گفت:من براش همه چیزو گفتم به خدا...مسعود من كه گفتم سیاوش چقدر پاك و مرد صفته...چرا باز داری حرف خودت رو میگی؟
مسعود دوباره به سمت من برگشت و گفت:سیاوش اومدم فقط بهت بگم نامردی رو در حق من تموم كردی...فكرشم نمیكردم روزی به سهیلا كه شاید اگه دو سه سال دیگه كوچیكتر از سن الانش بود میتونست جای دخترت هم باشه اینجوری چشم داشته باشی...من به قبر خودمم می خندیدم اگه حدس میزدم تو همچین آدمی باشی و سهیلا رو به خونه ی تو بفرستم...
سهیلا با صدای بلند گفت:خفه شو مسعود...
به سهیلا نگاه كردم و گفتم:نه...بگذار حرفاش رو بگه...
و بعد رو كردم به مسعود و گفتم:فقط یه سوال ازت میپرسم كه اگه راست و حسینی جوابمو بدهی به همون شرفم كه از نظر تو ندارمش و بی غیرت عالمم قسم میخورم كه تصمیم آخرم رو همین جا میگیرم.
مسعود به چشمهای من خیره شد و منتظر موند تا من سوالم رو بپرسم.
به مسعودنزدیكتر شدم طوریكه فاصله ی خیلی كمی بین من و او ایجاد شد و بعد گفتم:واقعا"این رفتار و حركات اخیرت از روی غیرت واقعی یك برادر نسبت به سهیلاست؟
قطرات درشت عرق كه روی پیشونی مسعود نشسته بود یكی یكی سر میخورد و از بالای ابروهاش به كناره های پیشونیش هدایت میشد و از اونجا به پایین صورتش سرازیر میشدن...
نگاهی به سهیلا كرد و بعد دوباره به من نگاه كرد و گفت:آره...
میدونستم داره دروغ میگه...مطمئن بودم...ایمان داشتم كه مسعود حس دیگه ایی جدا از احساس یك برادر به سهیلا هنوز در وجودش شعله ور هست...اما نمی تونستم اون حس رو از درونش بیرون بكشم...
نفس بلند و عصبی كشیدم و گفتم:واقعا فكر میكنی اگه من به سهیلا علاقه مند بشم بی غیرت و بی شرفم؟
مسعود سرش رو به علامت تایید حرف من تكان داد اما حرفی نزد.
از مسعود فاصله گرفتم و در حالیكه اعصابم به شدت بهم ریخته بود گفتم:باشه...پس همین الان سهیلا رو از اینجا ببر...بیشتر از این اعصاب منو خراب نكن...مسعود گمشو دیگه نمیخوام ریختت رو ببینم...واقعا برات متاسفم...
سهیلا با گریه قدمی به سمت من برداشت و گفت:ولی سیاوش...من كلی التماسش كردم كه منو پیش تو برگردونه...
با عصبانیت رو كردم به سهیلا و گفتم:تو خیلی بیجا كردی...مسعود درست میگه...شاید اگه چند سالی از الانت كوچیكتر بودی جای دختر منم می تونستی باشه...مگه نه مسعود؟...شایدم حق با مسعود باشه كه اگه به خواهرش علاقه پیدا كنم نهایت بی غیرتی و بی شرفی من باشه...حالا با مسعود از اینجا برین...نمیخوام شرف و غیرتم زیر سوال بره...میفهمی چی میگم مسعود؟...نمیخوام شرف و غیرتم توسط تو یكی زیر سوال بره...
و بعد از هر دوی اونها فاصله گرفتم و به سمت درب حیاط رفتم.
صدای دویدن سهیلا رو پشت سرم شنیدم...برگشتم و سهیلا ایستاد...رو كردم به مسعود و گفتم:نامرد عالمم اگه دیگه اسمت رو بیارم مسعود...فقط اینقدر مرد باش كه وقتی از اینجا گورت رو گم كردی بشینی و به غیرت و شرف خودت فكر كنی...حالا دیگه گمشو...
سهیلا به طرف من اومد و گفت:سیاوش تو رو خدا...حداقل جازه بده من حرف بزنم...اجازه بده بیام توی خونه...سیاوش تو كه میدونی من...
به میون حرف سهیلا رفتم و گفتم گه نمیخوام یك دقیقه هم نه تو ونه مسعود رو ببینم...
سهیلا با گریه گفت:چرا من؟...من بدبخت چیكار كردم؟...مسعود طرز فكرش اینه تو چرا منو از خودت دور میكنی؟...سیاوش چرا داری اینطوری میكنی؟
با كلیدم درب حیاط رو باز كردم و دوباره به سمت ماشین برگشتم و سوار شدم و ماشین رو به داخل حیاط هدایت كردم.
نور چراغ ماشین كه در اون لحظه به انتهای حیاط هم رسیده بود باعث شد متوجه ی حضور امید كه بلیز و شلوار خوابش رو به تن داشت و در حالیكه دمپایی هم به پاش نبود و وسط حیاط جلوی درب پاركینگ ایستاده بود نظرم رو به خودش جلب كنه!!!
خدای من...!!!...این وقت شب!!!...امید الان باید قاعدتا"خواب و توی اتاق خودش بود...اما حالا اون با وضعی آشفته در حیاط ایستاده بود!!!
از ماشین پیاده شدم و در حالیكه با شك و تردید چراغهای حیاط رو روشن میكردم به سمت امید رفتم...
سهیلا هم وارد حیاط شده بود و متوجه بودم كه پشت سر من به سمت امید داره میاد...
وقتی به نزدیك امید رسیدم متوجه شدم به شدت میلرزه و شلوارش خیس شده...!!!
تمام صورت و موهای قشنگش از عرق خیس بود!!!
امید رو در آغوش گرفتم و تازه متوجه شدم كه به شدت تب كرده!!!...وقتی به صورتش نگاه كردم با صدای ضعیفی گفت:بابا...ببخشید...نتونستم خودمو نگه دارم شلوارم خیس شد...
و بعد در حالتی از ضعف و بیهوشی قرار گرفت...
خدایا...چقدر باید خدا خدا میكردم تا صدای منو بشنوی؟
امید رو كه حالا كاملا" بی حال شده بود بیشتر در آغوشم فشردم و سرش رو بوسیدم و در حالیكه بی اختیار صورت خودمم از اشك خیس شده بود گفتم:اشكالی نداره عزیزم..اصلا" اشكالی نداره...بابا الان لباست رو تمیز میكنه پسرم..........
ادامه دارد .........
---------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان
رمان پرستار مادرم (قسمت بیست و هفتم )
درود بر دوستان عزیز!:40:
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
--------------------------------------------
قسمت بیست و هفتم
--------------------------------------------
حس میكردم محبتهاش چقدر تاثیر گذار بوده چرا كه به وضوح تمایلات خودم رو نسبت به اون درك میكردم و این در حالی بود كه من و سهیلا از نظر شرعی هنوز مشكل داشتیم و شاید این تنها عامل بازدارنده ی جدی من نسبت به سهیلا میشد...اما احساس میكردم این مقاومت هر لحظه داره به سستی نزدیكتر میشه...!!!
شروع هفته ی سوم بود كه وقتی از شركت به خونه برگشتم...ماشین رو به داخل حیاط بردم...هنوز از ماشین پیاده نشده بودم كه دیدم سهیلا در حالیكه دست امید رو گرفته از درب هال خارج شدند و به سمت ماشین اومدن!!!
هیچ وقت سابقه نداشت وقتی به خونه میام با این صحنه رو به رو بشم...در همون لحظات اول متوجه شدم كه باید مشكلی توی خونه به وجود اومده باشه!!!...........
از ماشین پیاده شدم و در ضمنی كه درب ماشین رو می بستم به چهره ی امید نگاه كردم...مضطرب بود و تا حدودی رنگ صورتشم پریده به نظر می رسید!
به سهیلا نگاه كردم و متوجه شدم او هم دست كمی از امید نداره!!!
وقتی به نزدیك من رسیدن نگاه دوباره ایی به هر دوی اونها كردم و سعی كردم لبخند بزنم و گفتم:چه استقبالی!!!...
سهیلا سلام كرد اما چشمان زیبایش گویای ماجرایی بود كه میدونستم قاعدتا" باید مربوط به داخل خونه باشه...
خم شدم و امید رو در آغوش گرفتم و از زمین بلندش كردم و در همون حال كه سعی داشتم از اینكه امید سلام نكرده با خنده و شوخی اشتباهش رو بهش تذكر بدهم شنیدم كه سهیلا به آهستگی گفت:سیاوش...مهمون داریم...
امید رو بوسیدم و از كنار صورت اون به سهیلا نگاه كردم و گفتم:چه خوب...نمی دونستم اومدن مهمون باعث میشه شما دو تایی به استقبال من بیاین...از این به بعد هر روز قبل از اومدن خودم به خونه یادم باشه چند نفر مهمون بفرستم خونه تا وقتی میام شما دوتایی بیاین به استقبالم!!!
امید با نگرانی كه در صداش موج میزد گفت:بابا...مامان مهشید اومده اینجا...
با شنیدن این حرف از دهان امید برای لحظاتی احساس كردم تمام رگهای بدنم یخ بست و در همون حال نشست عرق ناگهانی رو روی پیشونی خودم حس كردم!!!
مدتها بود شنیدن اسم مهشید هم عصبیم میكرد اما تحمل حضور دوباره اش رو در خونه ی خودم به هیچ وجه نمی تونستم بپذیرم...
امید رو به آهستگی از آغوشم به روی زمین گذاشتم و شونه هاش رو گرفتم و به سمت درب هال بر گردوندمش و گفتم:خیلی خوب بابا...تو برو توی خونه...من و سهیلا جون هم الان میایم داخل خونه...برو داخل عزیزم...
امید نگاه مضطربش رو به سمت صورت من برگردوند و گفت:بابا...با مامان مهشید دعوا نكن...من از صدای دادهای مامان مهشید بدم میاد...فقط بهش بگو بره...من نمیخوام دوستم داشته باشه...فقط بگو بره...
آب دهانم رو به سختی فرو بردم و روی زانو خم شدم و بار دیگه صورت معصوم و دوست داشتنی امید رو بوسیدم و گفتم:باشه پسرم..تو نگران نباش...حالا برو داخل...
امید سرش رو به علامت تایید و موافقت با حرف من تكان داد و سپس نگاه ملتمسانه اش رو برای لحظاتی به سهیلا دوخت و بعد به طرف درب هال رفت و داخل خونه شد.
از حالت خمیده ایی كه روی زانو قرار گرفته بودم خارج و صاف ایستادم...
خستگی یك روز پر مشغله توی شركت و حالا شنیدن حضور مهشید در خونه كلافگی كه شاید نزدیك به دو هفته بود اصلا" حسش نكرده بودم بار دیگه یكباره تمام وجودم رو گرفت.
با عصبانیت به سهیلا نگاه كردم و گفتم:مهشید اینجا چه غلطی میكنه؟
- میگه اومده امید رو ببینه...
- غلط كرده...اصلا" برای چی راهش دادی؟
- سیاوش من اجازه ی این كارو به خودم نمیدم كه توی خونه ی تو كسی رو راه ندهم...هر چی باشه اون مادر امید...
- چرا چرند میگی سهیلا؟...اون اگه مادر بود كه...
- سیاوش تو رو خدا عصبی نشو...الانم نیومده كه بمونه...فقط خواسته امید رو ببینه...از وقتی هم كه اومده امید اصلا" طرفش نرفته...عصبی نشو...
- سهیلا اصلا" برای چی میگم راهش دادی؟!!!!
- من توی آشپزخانه بودم...زنگ زدن و امید درب رو باز كرد ولی مطمئنا"اگه خودمم درب رو باز میكردم امكان نداشت این اجازه رو به خودم بدهم كه جلوی ورودش رو به این خونه بگیرم...سعی كن به اعصابت مسلط باشی...فكر میكنم خودشم متوجه شده كه امید واقعا" نمیخواد ببینش...همین براش كافیه...سیاوش میدونم عصبی شدی حقم داری ولی هر چی باشه اون یه مادره...
عصبی شدن من هر لحظه شدت میگرفت اما سعی داشتم خودم رو كنترل كنم...خواستم جواب سهیلا رو بدهم كه مهشید از درب هال خارج و به سمت من و سهیلا اومد.
نگاهش كردم...خدایا چقدر از مهشید و حضورش در خونه ام احساس نفرت میكردم...
به طرفش رفتم...ایستاد و مستقیم به چشمهای من خیره شد...
مانتویی بسیار تنگ و كوتاه و نازك به رنگ صورتی روشن تنش بود...یقه ی باز مانتو در حالیكه لباس دیگه ایی در زیر مانتو به تن نداشت به راحتی خودنمایی میكرد...شلوار سفیدی كه تا بالای مچ پاش بود به پا داشت...پاهایی مثل همیشه عریان با ناخنهای قرمز لاك زده...آرایش صورتش به قدری غلیظ بود كه انگار عازم یك مهمونی بسیار باشكوه باشه!!!
چقدر از نحوه ی لباس پوشیدن و آرایشهای غلیظش متنفر بودم...
شاید اگر در اون لحظات تسلط به اعصابم دچار تزلزل میشد با هر دو دستم خفه اش كرده بودم...
تا چندی پیش فقط جنگیدن با خاطرات تلخش آزارم میداد اما از وقتی امید با حرفهاش پرده از حقیقت تلخ دیگه ایی در رابطه با رفتار مهشید برایم برداشته بود میزان نفرتم از این موجود كه زمانی گمان برده بودم عاشقشم و به قلبم راهش داده بودم و زندگی رو با اون شروع و حتی صاحب فرزند شده بودم به قدری شدت گرفته بود كه همیشه در عذابی پنهانی قرار داشتم!
سهیلا به سمت من اومد و با صدایی كه التماس گونه بود گفت:سیاوش بهتر با مهشید خانم بیاین داخل...
نگاه كنایه آمیز مهشید به سهیلا رو دیدم و بعد رو كرد به من و گفت: پرستار قابل توجهی آوردی...
قدم دیگه ایی به طرفش برداشتم و در ضمنی كه با سختی خودم رو كنترل میكردم كه مبادا حركت ناشایستی بكنم گفتم:برای چی اومدی اینجا؟
- اومدم پسرم رو ببینم.
خنده ایی از روی عصبانیت كردم و گفتم: پسرت؟!!!
و بعد در حالیكه نگاه نفرت بارم هنوز روی مهشید بود با تاسف سرم رو تكان دادم.
چهره ی مهشید هم حالت عصبی به خودش گرفت و گفت:آره پسرم...اگه برای تو زن خوبی نبودم برای اون كه مادر بودم...گر چه كه اگر من زن خوبی نبودم تو هم مرد مزخرفی بودی...
قدم دیگه ایی به سمتش برداشتم كه باعث شد به دیوار تكیه بده و بعد با صدایی عصبی كه سعی داشتم به هیچ عنوان بلند نباشه گفتم:خفه شو...خفه شو مهشید...خفه شو وگرنه خودم خفه ات میكنم...
سهیلا به طرف من و مهشید اومد و سعی كرد بین من و مهشید فاصله ایجاد كنه و با التماس رو به من گفت:سیاوش تو رو خدا...بریم داخل...سعی كن به اعصابت مسلط باشی...
بعد رو كرد به مهشید و گفت:مهشید خانم تو رو خدا...خواهش میكنم...شما اومدی فقط امید رو ببینی پس بریم داخل...این رفتار و حرفها اصلا" صلاح نیست...هر چی بوده مربوط به گذشته ی شما دو نفره...الان توی این خونه یه بچه ی8ساله است كه با كوچكترین مسئله دچار بحران عصبی میشه...یه مادر مریضم هست كه هر گونه تشنجی در فضای خونه روی سلسله اعصاب بیمارش اثر منفی میگذاره...تو رو خدا...
از هر دوی اونها فاصله گرفتم و به دیوار مقابل تكیه دادم و با نفرت به مهشید چشم دوختم...
مهشید لبخند كنایه آمیزش رو دوباره به چهره ی كریه و غیر قابل تحملش نشوند و رو به سهیلا گفت:چرا بقیه اش رو نمی گی؟...بگو...بگو توی این خونه یه مرد جذاب و پولدارم هست كه دلتو برده...بگو...خجالت نكش...بگو...ولی همین مرد فوق العاده جذاب یه روزی تنها عشق منم بود...اما بعد فهمیدم این مرد به تنها چیزی كه فكر نمیكنه و براش اهمیت نداره من و پسرش و زندگیشه...
دوباره با وجود عصبانیت بالای درونیم و شنیدن چرندیات و دروغهای مهشید لبخند نیش داری روی لبم نقش بست...
مهشید لبخند من رو دید و گویا عصبانیتش شدت گرفت...با دست سهیلا رو كه تقریبا" جلوی اون ایستاده بود كنار زد و به طرف من اومد و گفت:چیه میخندی؟...دروغ میگم؟...نه آقا دروغ نمیگم...من كه میدونم این دختره رو فقط برای پرستاری اینجا نیاوردی از شكل و هیكلش معلومه واسه تو هم دلی باقی نگذاشته...اما اینم یه احمقه مثل من...ظاهر جذاب و جیب پرپولت؛اخلاق مردم پسندت و احتمالا" موقعیت خوب اجتماعیت باعث شده جذب تو بشه...حقم داره...البته برای من اصلا" مهم نیست چون دیگه توی زندگی تو نیستم اما لازمه یه چیزهایی رو بدونه...
به صورت مهشید كه عضلاتش از عصبانیت منقبض شده بود نگاه كردم و در حالیكه خودم هم به شدت از نفرتی كه نسبت به مهشید داشتم در اون شرایط به عذابی مضاعف دچار شده بودم با طعنه گفتم:به به...به به...مهشید تو چقدر باهوش بودی و من خبر نداشتم...خوب بگو...هر چی كه فكر میكنی لازمه سهیلا بدونه بگو...شاید برای منم خیلی چیزها كه تا الان مثل یه سوال گنده داره مغزم رو منفجر میكنه روشن بشه...فقط قبلش به مشتریهات بگو كلاس توجیه برای یكی گذاشتی حداقل موقعی كه میخوای موضوعی رو شفاف سازی كنی مزاحمت نشن...
مهشید كاملا" منظور من رو فهمید ولی با وقاحت تمام خنده ی زشتی كرد و گفت:تو نگران اون چیزها نباش...خودم از پس اون مسائل برمیام...
با نفرت و عصبانیت نگاهش كردم و گفتم:آره...مطمئنم برمیای...تو از پس تنها چیزی كه بر نیومدی حفظ زندگی و عفت و پاكدامنی خودت بود...
و بعد بی اراده به سمتش رفتم...واقعا" می خواستم زیر مشت و لگدم خوردش كنم...واقعا" به قصد اینكه كتكش بزنم به سمتش رفتم اما سهیلا بار دیگه به سرعت بین من و مهشید قرار گرفت و با فشار دستانش به سینه ی من سعی كرد من رو عقب بفرسته و بعد صورت من رو بین دو دستش گرفت و با صدایی لرزان و التماس آمیز گفت:سیاوش...سیاوش...تو رو قرآن...به خاطر امید...اون پشت پنجره ایستاده داره نگاهتون میكنه...تو رو خدا خودتو كنترل كن...
صدای مهشید به گوشم رسید كه گفت:آره راست میگی من به قول تو عفت و پاكدامنی خودمو از دست دادم...قبول دارم...ولی میخوام ببینم از اولی كه زن تو شدم اینجوری بودم یا نه بعدها اینجوری شدم؟...چرا یه بار از خودت سوال نكردی مهشید چرا اینطوری شد؟...چرا یه بار به رفتار خودت نگاه نكردی؟...تو مرد زندگی من بودی ولی كی شد توی خونه باشی؟...هان؟...همیشه ی خدایی یا تا بوق سگ توی شركت بودی یا برای عقد قرار داد توی یه شهر و یه كشور خراب شده ی دیگه بودی...ده سال با هم زندگی كردیم غیر از یكی دو ماه اول بعدش سر جمع ده روز هم برای من وقت نگذاشتی...همه اش كار...همه اش مسافرت كاری...همه اش شركت...همه اش پروژه تجاری...یه بار هم شد بگی مهشید تو زنده ایی یا مرده؟یا حتی بگی مهشید تو غیر پول چیز دیگه ایی لازم داری یا نه؟...یه بار شد حالمو بپرسی؟...یه بار شد بخوای بفهمی منم به عنوان زن تو كمبودهایی توی این زندگی دارم كه با پول جبران نمیشه؟...
چقدر از شنیدن حرفهای بی پایه و اساسش كه به نظر خودش بهترین توجیه برای هرزگی هاش بود متنفر میشدم...
تكیه ام رو از دیوار جدا كردم و كلافه و عصبی در حالیكه انزجار از نگاهم به مهشید در اوج قرار گرفته بود گفتم:آهان...یعنی فعالیت من برای اینكه جنابعالی در رفاه صد در صد باشی باعث هرزگی های شما شده..آره؟...من خاك بر سر مثل سگ دنبال كار و تلاش بودم و از این شهر به اون شهر از این كشور به اون كشور از این شركت به اون شركت سگ دو میزدم تا خرج و مخارج سرسام آور جنابعالی تامین بشه بعد شما به دلیل كمبود عاطفی و غیبت من مجبور شدی بری هرزگی كنی...آره؟...چه توجیه منطقی و جالبی!!!...پس از این به بعد باید هر زنی كه شوهرش در تلاش معاش و رفع نیازهای خانواده و زندگیشه باید بره هرزگی كنه...مگه نه؟...خفه شو مهشید...خفه شو...تو اونقدر هرزه هستی كه حتی جلوی چشم پسرمون...
دوباره به سمتش رفتم كه باز سهیلا در حالیكه صورتش خیس از اشك شده بود جلوی من رو گرفت و گفت:سیاوش...چرا سعی نمیكنی خودتو كنترل كنی؟...بسه دیگه...بسه...
به مهشید نگاه كردم و گفتم:كثافتكاریهای تو با هیچی توجیه نمیشه...تو اونقدر غرق لجن كردی خودتو كه عقلتم از دست دادی...من اگه به قول تو اونهمه خودمو غرق كار كردم برای كی بود؟...برای تو...برای زندگیمون..برای پسرم...تو كمبود عاطفی داشتی پس چرا لحظاتی كه خونه بودم اونجوری رفتار میكردی؟...مگه نمیگی كمبود عاطفی داشتی...هان؟...پس چرا اون روزهایی كه می بردمت مسافرت سعی نداشتی به قول خودت با بودن من كمبودت رو جبران كنی؟...نه خانم...نه...تو كمبود عاطفی نداشتی...تو هرزگی تمام وجودت رو گرفته بود وگرنه هیچ زن سالم و پاكی به بهانه هایی كه تو اسم بردی اینهمه سال از داشتن هر رابطه ایی با شوهرش دوری نمیكنه و درب اتاق خوابشو برای اینكه شوهرش داخل نشه قفل نمیكنه...هیچ زن پاكی خودشو غرق اون كثافتكاریهایی كه تو كردی نمی كنه...مهشید برو گمشو از خونه ی من بیرون...بیرون.........
ادامه دارد
رمان پرستار مادرم (قسمت بیست و هشتم )
دروردی دوباره بر دوستان گلم :11:
به امید بازگشت دوستون دریملند
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان توجه شمارا به ادامه رمان جلب می کند:
--------------------------------------------
قسمت بیست و هشتـــم
--------------------------------------------
به مهشید نگاه كردم و گفتم:كثافتكاریهای تو با هیچی توجیه نمیشه...تو اونقدر غرق لجن كردی خودتو كه عقلتم از دست دادی...من اگه به قول تو اونهمه خودمو غرق كار كردم برای كی بود؟...برای تو...برای زندگیمون..برای پسرم...تو كمبود عاطفی داشتی پس چرا لحظاتی كه خونه بودم اون رفتارو داشتی؟...مگه نمی گی كمبود عاطفی داشتی...هان؟...پس چرا اون روزهایی كه می بردمت مسافرت سعی نداشتی به قول خودت با بودن من كمبودت رو جبران كنی؟...نه خانم...نه...تو كمبود عاطفی نداشتی...تو هرزگی تمام وجودت رو گرفته بود وگرنه هیچ زن سالم و پاكی به بهانه هایی كه تو اسم بردی اینهمه سال از داشتن هر رابطه ایی با شوهرش دوری نمیكنه و در اتاق خوابشو برای جلوگیری از ورود شوهرش قفل نمیكنه...هیچ زنی خودشو غرق اون كثافتكاریهایی كه تو كردی نمی كنه...مهشید برو گمشو از خونه ی من بیرون...بیرون...
مهشید برای اینكه فریادش رو بلند تر كنه گویا منتظر بود بهانه ایی به دست بیاره...با صدایی كه تمام اعصاب من رو بهم می ریخت گفت:برم بیرون؟...برم بیرون؟...بله باید برم بیرون...به قول این خانم من فقط اومدم امید رو ببینم...با آدم آشغالی مثل تو و خونه ی نفرت انگیز تو كه حالا شده مثل مراكز نگهداری معلولین هم كاری ندارم...چقدرم خوشحالم از اینكه هیچ تعلق خاطری دیگه به تو و خونه ات ندارم...
در همین لحظه صدای ضربات پشت سرهم كه به درب حیاط كوبیده میشد به گوش رسید.
با شنیدن آخرین جمله های مهشید بی توجه به اینكه كسی پشت درب حیاط هست این بار هجوم بردم به سمتش و حتی با وجودی كه سهیلا سعی داشت من رو از این كار منع كنه ولی سهیلا رو به كناری فرستادم و كشیده ایی به گوش مهشید زدم كه باعث شد تا حدی تعادلش بهم بخوره و بعد گفتم:صدات رو بیار پایین...به اندازه ی كافی چند سال با بی آبرویی هایی كه به سرم آوردی سر كردم ولی دیگه نمی تونم تحملت كنم زنیكه ی آشغال...برو بیرون مهشید تا استخوانهات رو زیر مشت و لگدم خورد نكردم.
ضرباتی كه به درب میخورد شدت گرفت و بعد صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:یكی این درب بی صاحاب رو باز كنه ببینم...
سهیلا به سمت درب حیاط دوید و اون رو باز كرد.
مهشید برافروخته تر از لحظات قبل با دیدن مسعود نیشخندی زد و رو كرد به من و گفت:یار غار و دوست جون جونیتم اومد...هم اونكه نمیگذاشت یك ساعت آب خوش از گلوی من پایین بره...هر دوتاتون برای من غیر قابل تحمل بودین...تو كه جای خود داشتی ولی این مرتیكه ی عوضی تمام ساعاتی هم كه میتونستی توی خونه پیش من باشی مانع میشد و تو رو با خودش به هر قبرستونی میبرد...سیاوش...فكر نكن از عصبانیتت ترسیدم یا حتی برام مهمه كه الان مثل وحشی ها توی گوشم زدی تو اصلا" ذاتت كثیفه...ولی اینو بدون كه توی شكل گرفتن این وضع زندگی من بی تقصیر نبودی...
فریاد كشیدم:خفه شو...گم شو بیرون...
و بعد بازوی مهشید رو كشیدم و به سمت درب حیاط هلش دادم.
مسعود جعبه ی بزرگ شیرینی به دست داشت و اون رو روی صندوق عقب ماشین من گذاشت و به سمت ما اومد...نگاهی حاكی از نفرت به سر تا پای مهشید انداخت و گفت:زنیكه تو اینجا چه غلطی میكنی؟
مهشید كه حالا داشت شال روی سرش رو مرتب میكرد بدون اینكه به مسعود نگاه كنه و یا پاسخی بده رو كرد به من وبا همون صدای نفرت انگیزش خنده ی نیش داری كرد و گفت:غلط نكنم این دختره ی تو دل برو رو هم این مرتیكه برات جور كرده؟...آخه مسعود كارش اینه...اتفاقا"چقدرم به تیپ و ریختش این كاربیشتر میاد تا اینكه مدیر یه شركت به اصطلاح معتبر باشه...هر دوی شما پشت اون چهره های به اصطلاح مردم پسندتون یه كثافت بی نظیرین...
دوباره به سمت مهشید رفتم كه باز سهیلا مانع شد و با التماس و قسم میخواست از نزدیك شدن من به مهشید جلوگیری كنه...
مسعود به طرف مهشید رفت و با صدایی آروم اما عصبی گفت:آره...اصلا" شغل اصلی من همینه كه گفتی...چیه میخوای برای تو هم مشتری جور كنم از كسادی بازارت راحت بشی زنیكه ی هرزه؟
مهشید دستش رو بلند كرد كه به صورت مسعود بزنه اما مسعود خیلی سریع با قاطعیت تمام مچ دست اون رو گرفت و گفت:برو دیگه...برو نگذارهمین جا سیاوش رو وادارش كنم مداركی كه هنوز پیشش هست و از هرزگیهات براش آورده بودم رو برداره بریم پیش وكیل و پرونده ایی برات درست كنم كه تا عمر داری حسرت هر چی مرد و هوس بازیه به دلت بمونه...برو گمشو...بیرون...
و بعد در همون حالی كه هنوز مچ دست مهشید رو محكم گرفته بود اون رو به سمت درب حیاط برد و از حیاط بیرون كرد و درب را هم بست.
برای لحظاتی سكوت تمام فضای حیاط رو پر كرد و بعد صدای روشن شدن ماشینی به گوش رسید كه از جلوی حیاط دور شد!!!
فهمیدم مهشید با یكی از همون مردهایی كه باهاشون رابطه داشته اومده بوده و اون مرد جلوی درب احتمالا در ماشین منتظر مهشید بوده!!!
سهیلا از من كمی فاصله گرفت...با اعصابی بهم ریخته روی پله هایی كه به درب ورودی هال منتهی میشد نشستم و سرم رو بین دو دستم كه روی زانوهام بود گرفتم.
متوجه شدم مسعود جعبه شیرینی رو از روی صندوق عقب ماشین برداشت و دوباره به سمت من و سهیلا اومد و با غیض وعصبانیت رو به سهیلا گفت:این رو بگیر ببر توی خونه...برو پیش امید...بچه پشت پنجره ایستاده...برو پیش اون...من با سیاوش اینجا هستم...برو...
سهیلا جعبه رو گرفت و به داخل هال رفت و درب را هم بست.
مسعود سیگاری از پاكت بیرون كشید و آتش زد و اون رو به دست من داد یكی هم برای خودش روشن كرد.
من سیگاری نبودم اما گاهی اونهم خیلی به ندرت چند پكی به سیگار زده بودم...در اون لحظه بی اراده و با ولع سیگار رو از دست مسعود گرفتم و شروع به كشیدن كردم.
مسعود كه در ابتدا جلوی من ایستاده بود به آهستگی كنارم روی پله ها نشست.
چند پك عمیق به سیگار زدم...مثل این بود كه میخواستم تمام حرص و عصبانیت درونیم رو در همون یه نخ سیگار خالی كنم...!
مسعود در حالیكه خودش هنوز سیگارش رو در لای انگشت داشت با دست دیگه اش سیگار من رو گرفت و زیر پا خاموشش كرد و گفت:بسه دیگه...زیادی داری محكم پك میزنی...
هنوز عصبی بودم...نگاهش كردم و گفتم:تو اینجا چه غلطی میكنی؟مگه قرار نبود دیگه...
به میون حرفم اومد و با لبخند كم رنگی كه روی لبش نقش بست گفت:خفه...بعد از15روز بلند شدم با یه جعبه شیرینی اومدم اینجا...یعنی اینقدر خنگی كه نمیفهمی برای چی اومدم...بعدشم عصبانیت حال حاضرت رو كه از دست اون زنیكه اس با چیزهای دیگه قاطی نكن...
غیر از وقایع اخیر مسعود همیشه بهترین دوست و همراه من محسوب میشد و اصلا" در طول زمان دوستی ما سابقه نداشت اینطور دو هفته از هم بی خبر باشیم...همیشه دوست با معرفتی برام بود اما دلخوری اتفاقات اخیر سبب شده بود شكافی در این دوستی ایجاد بشه...گمان میكردم این شكاف اونقدرعمیق باشه كه حالا حالا ها من و مسعود همدیگرو نبینیم اما بازم مردونگی و معرفت عمیقی كه همیشه در وجود مسعود بود این بار هم خلاف اونچه كه انتظارش رو داشتم برام نمایش داد!
مسعود با حركتی كه كرده بود فهمیدم قصد برطرف كردن دلخوری ایجاد شده رو داشته اما خوب درست موقعی رسیده بود كه مهشید هم اینجا بود ولی بازم حضور مسعود باعث شد در نهایت از ننگ حضور مهشید در خونه ام خلاص بشم...
مسعود دود غلیظی از سیگارش رو در فضا پخش كرد و گفت:سیاوش خیلی احمقی...اگه همون موقع كه اون مدارك رو برات آورده بودم توی دادگاه همه رو علنی كرده بودی الان این زنیكه اصلا" وجود نداشت كه بخواد اینجوری با اعصابت بازی كنه و دوباره سرو كله اش توی خونه ات پیدا بشه...خری دیگه...حرف منو گوش نكردی...
كلافه و عصبی عرق روی پیشونیم رو پاك كردم و گفتم:آره...شاید حماقت كردم ولی دیگه نمیخوام در موردش صحبت كنیم...ولی ببینم تو كه دو هفته پیش اونقدر با اطمینان به من گفتی شرف و غیرت ندارم چی شد كه خودتو راضی كردی به این بی شرف بی غیرت دوباره سر بزنی؟
مسعود به پله ی پشتش تكیه داد و نگاه كوتاهی به من كرد و بعد به مقابل خیره شد و گفت:منم در مورد اون شب دیگه نمیخوام حرف بزنم...رفتارم غلط بود حرف نامربوطم زیاد زدم اما امشب اومدم...حالا چیه میخوای دوباره بحث رو با هم شروع كنیم یا مثل بچه ی آدم رفتار میكنی؟
مسعود درست میگفت حالا كه اومده بود خونه ی من نباید بحث دو هفته پیش رو دوباره پیش میكشیدم...كمی پشت گردنم رو مالیدم و دیگه حرفی نزدم.
مسعود با صدایی گرفته در همون حال كه به انتهای حیاط خیره بود گفت:سیاوش تصمیمت در رابطه با سهیلا چیه؟
نگاهی به مسعود كردم و گفتم: تو فكر میكنی چه تصمیمی گرفتم؟
- اگه واقعا" دوستش داری و فكر نمیكنی كه داری اشتباه میكنی بهتر نیست كار رو یكسره كنی؟
- یعنی عقدش كنم؟
مسعود با حركت سر جواب مثبت داد.
گفتم:باید صبر كنم مادرش از سفر برگرده...خودت كه میدونی مامانش الان نیست...فكر میكنم هفته ی آینده برمیگرده...
- یعنی واقعا" میخوای عقدش كنی؟!!!
- نكنم؟
- نه ولی...نمیدونم ولله چی بگم...ممكنه مادرش مخالفت كنه آخه شرایط تو...
- خوب اون وقت فكر دیگه ایی میكنم...
- مثلا" چه فكری؟
- نمیدونم...مسعود مغزم دیگه كار نمیكنه...واقعا حس میكنم دارم كم میارم...
- فقط خدا كنه هیچ وقت از این غلطی كه داری میكنی پشیمون نشی...سهیلا درسته خواهر منه ولی در عمل نقشی توی زندگیش نمیتونم داشته باشم...اینم قبول دارم كه دو سه سال پیش اولین دختری بود كه واقعا" نظرم رو نسبت به خودش جلب كرد...اما خوب تقدیر چیز دیگه ایی شد...توی این دو هفته خیلی با خودم كلنجار رفتم...خیلی فكر كردم...سعی كردم بهتر حقایق رو درك كنم...اما هنوزم به ازدواج تو و سهیلا خوش بین نیستم...میدونی سیاوش...یه جور غریبی دلم نگران این وضعیته...اصلا" هم نمیدونم چرا؟!!!
- لازم نیست نگران باشی...از دو حال خارج نیست یا همه چی درست میشه یا دیگه واقعا هیچی برام باقی نمیمونه...فعلا میخوام صبر كنم تا مادرش بیاد...فقط همین.
در همین لحظه درب هال باز شد و سهیلا در حالیكه امید در آغوشش بود وارد حیاط شد!
متوجه شدم امید گریه میكنه...از روی پله ها بلند شدم...مسعود هم ایستاد و هر دو به اونها نگاه كردیم.
رو كردم به سهیلا و گفتم:باز اعصابش به هم ریخته؟
سهیلا نگاهی به مسعود كرد و بعد رو به من گفت:ایندفعه همه چی دست به دست داده...اولش كه اومدن مامانش نگرانش كرد بعد هم رفتارمامان و باباش رو دید حالا هم از وقتی فهمید مسعود اومده می ترسه كه نكنه بخواد دوباره من رو...
مسعود بلافاصله فهمید امید از چه چیزی نگران شده...به طرف سهیلا رفت و در حالیكه امید در ابتدا از رفتن به آغوش او خودداری میكرد بالاخره به اصرار امید رو از سهیلا گرفت و چند بار صورتشو بوسید و گفت:نه عمو...قربونت بشم...نیومدم سهیلا رو ببرم...بهت قول میدم كه نمی برمش...خیالت راحت باشه...اصلا" این سهیلا مال خود خودت...من اصلا" باهاش كاری ندارم...
و بعد سعی كرد مثل همیشه با ترفندهای خاص خودش امید رو به خنده وادار كنه سپس رو كرد به سهیلا و گفت:من و امید میریم یه دور با ماشین بزنیم زود برمیگردیم...
و دیگه معطل نكرد به سمت درب حیاط رفت و از خونه خارج شدند.
به قدری اعصابم بهم ریخته بود كه بدون توجه به حضور سهیلا برگشتم تا از پله ها بالا برم.
سهیلا هم به آرامی پشت سرم از پله ها بالا اومد و وارد هال شدیم...میخواستم به سمت اتاقم برم كه صدای سهیلا رو از پشت سرم شنیدم:سیاوش؟
برگشتم و با نگاهی پرسشگرانه منتظر ادامه ی حرفش شدم.
با دست به سمت اتاق مامان اشاره كرد و با صدایی آهسته گفت:میدونم الان اعصابت بهم ریخته ولی بهتره با پزشك خانم صیفی تماس بگیری.
- چرا؟!!!
- خانم صیفی تمام سر و صداها رو شنیده...قبلشم كه از اومدن مهشید خانم كلی عصبانی شده بود...الان فشار خونش رو گرفتم دیدم وضع درستی نداره...بهتره كه...
دیگه منتظر نشدم ادامه ی صحبت سهیلا رو بشنوم با عجله به سمت اتاق مامان رفتم.
رنگش به شدت پریده بود...
دستگاه فشار رو برداشتم و این بار خودم فشارش رو كنترل كردم...سهیلا درست میگفت...فشار مامان بهم ریخته بود!!!
با عجله به سمت تلفن رفتم...
مامان با وجودی كه مشخص بود حال خوبی نداره اما سعی میكرد من رو به آرامش برسونه و دائم میگفت كه نگرانش نباشم و چیز مهمی نیست...
وقتی با دكترش تلفنی تماس گرفتم و شرایط مامان رو گفتم دكتر خواست كه سریع مامان رو به بیمارستان برسونم.
قبل هر كاری با مسعود تماس گرفتم و خواستم امید رو مدت بیشتری پیش خودش نگه داره چون من به همراه سهیلا باید مامان رو به بیمارستان میبردیم...مسعود هم به من گفت كه از بابت امید خیالم راحت باشه...
به سرعت با كمك سهیلا مامان رو در ماشین گذاشتم و به بیمارستان بردم.
پزشك معالج بعد از معاینات اولیه و لازم تشخیص داد كه بهتره مامان رو دو سه روزی در بخش سی.سی.یو بستری كنن تا حالش كمی بهتر از وضع كنونیش بشه............
ادامه دارد .....
پ.ن : بدون عشق زندگی هیچ جاذبه ایی ندارد.بدون عشق؛شعر وجود نخواهد داشت و زندگی سراسر نثر خواهد بود.زندگی دستور زبان خواهد شد و فاقد ترانه؛قالبی خواهد داشت؛اما فاقد درونمایه خواهد بود.
--------------------------------------------
گروه فرهنگی هنری دریملند و دوستان