زندگی و شخصیت چخوف-قسمت دوم
تنها در تاگانروگ:
پاول علي رغم موفقيتش در صاحب مغازه شدن و اهتمام فرزندانش-البته به جبر- در حفظ اين ميوه دوره جواني او،ديري نپاييد كه ورشكسته شد.از ميان نقل قولها و نوشته هايي كه خواندم شايد بتوان چند دليل براي اين اتفاق ذكر كرد.اول اينكه مغازه او بسيار كثيف بود و پاول اهميتي هم براي رفع اين نقيصه قائل نبود..
آنتون نقل مي كند كه روزي داخل يكي از حلب هاي روغن موشي پيدا شد،پاول نتوانست از آن همه روغن دل بكند و آن را بيرون بريزد به همين خاطر از كشيش كمك گرفت تا با خواندن دعا آن را مطهر كند.علي رغم اينكار پاول، مردم شهر از اين كار باخبر شدند و هرگز براي خريدن روغن به مغازه پاول نمي آمدند.ديگر عامل موثر را مي توان كم فروشي و گرانفروشي او دانست كه در مكاتبات آنتون به دفعات ذكر شده اتبه هر حال هجوم طلبكاران باعث شد كه تنها يكسال پس از مهاجرت يا بهتر بگويم گريختن الكساندر و نيكلاي به مسكو،پاول و خانواده اش هم به آنجا متواري شوند و همراه با نيكلاي كه ديگر نمي توانست در خانه الكساندر متاهل زندگي كند،در اتاقي نمور ساكن شدند.الكساندر با زن شوهرداري ازدواج كرده و او را به مسكو آورده بود، علي رغم اينكه اين ازدواج موفق نبود و با اينكه به جدايي نينجاميد، مصائب زيادي را بر الكساندر وارد آورد،آنتون در يادداشت هايش با نفس كار برادر-يعني فراري دادن يك زن شوهر دار از خانه شوهر سابق و ازدواج كردن با او- مخالف نبود.آنتون مجبور بود براي ادامه تحصيل دوره دبيرستان، تنها در تاگانروگ بماند.او بعكس برادرانش،بدون گريختن ازخانواده، به آزادياز استبداد پدرش نائل شد.ولي طعم شيرين اين آزادي را خيلي زود،مشكلات مالي از آنتون ربود.خانه پدري اش را يكي از طلبكاران به نام سيلويانف تصاحب كرد.او يك اتاق به آنتون در همان خانه اجاره داد و به جاي بهاي آن از او خواست كه تدريس خصوصي خواهرزاده اش را به عهده بگيرد.خلاصه آنتون همراه با آزادي حاصله از فرار پدرش به مسكو،مجبور بود استقلال خود را نيز بدست آورد.البته به بهاي سنگيني.مشكلات مالي زيادي در اين دوره سه ساله(از شانزده تا نوزده سالگي) بر آنتون وارد شد.براي تهيه لباس هايش مشكل داشت و شب هاي زيادي را به گرسنگي مي گذراند ولي در همين زمان بود كه آنتون توانست سرمايه هايي را گرد آورد كه او را نه تنها در هنر بي همتايش بلكه در اخلاق نيز شهره آفاق كند.دليل اين سخنم اين است كه آنچه از دوران كودكي و نوجواني و جواني در خاطرات و مكاتبات آنتون و آشنايان او، ميتوان برداشت كرد آن است كه خصوصيات برجسته اخلاقي و شخصيتي او بيشتر اكتسابي هستند تا ذاتي و ژنتيكي.او سالها بعد در نامه اي به همسرش مي نويسد: تو گفتي به خاطر آرامشم به من حسادت مي كني،ولي بايد اعتراف كنم من،اصولا آدم عصبي،زودرنج . خشني هستم ولي زندگي به من آموخت كه خود را كنترل كنم،يادت نرود كه پدربزرگ من طرفدار سرسخت برده داري بود.شيچگلوف يكي از نويسندگان و دوستان نزديك چخوف در همين باب نقل مي كند: به نظر مي رسد آنتون ديگر آن عصبيت و زودرنجي و ولنگاري زمان تحصيل را كاملا پشت سرگذاشته است. در همين زمان چخوف مطالبي فكاهي را، توسط برادرش الكساندر در روزنامه هاي مسكو به چاپ مي رساند.الكساندر در آن زمان در نشريات مسكو بسيار فعال بود.آنتون اولين مطلب طنزآميز خود را در سال ۱۸۷۷ به چاپ رساند.سه سال بعد از آن نيز اولين داستان او چاپ شد.اين مطالب فكاهي را او با نام مستعار (آنتوشا چخونتي) به طبع مي رساند.اما زندگي خانواده اش هم در مسكو به سختي مي گذشت.پاول در يك بازرگاني واقع در حومه مسكو كار مي كردوشب ها را هم همان جا مي گذراند و تنها آخر هفته را براي ديدار خانواده اش به مسكو مي آمد.ماهانه۳۰ روبل درآمد داشت كه مقدار كمي از آن به خانواده اش مي رسيد.كمي هم رو به ميخوارگي آورده بود.آدم گوشه گير و منزويي شده بود.البته آن امرونهي هاي هميشگي را داشت ولي ديگرچيزي از توان غرش و به كرسي نشاندن حرفهايش در او نبود.ولي مشكلات به همين جا ختم نمي شد.الكساندر هميشه در حال گله بود، از زنش كه هم بيماري سختي از روزگار گرفته بود و هم امان و چاره را از او .از همه بدتر اوضاع نيكلاي بود كه علي رغم استعدادش در نقاشي و سفارشات زيادي كه به اومي شد ، سخت در افراط ميخوارگي وامانده بود و حالي اسفبارداشت.آنتون با وجود مشكلات مالي خودش در تاگانروگ واخبار احوال مايوس كننده اي كه از خانواده در مسكو دريافت مي كرد،نامه هايي پر از طنز و بذله گويي براي مادر مي فرستاد و اين تا حدي بود كه گهگاه مادر از اين روحيه پسرش دلزده مي شد.يوگنيا در يكي از نامه هايش در اين دوره مي نويسد: نامه ت پربود از شوخي.........چرا به فكر ما نيستي؟اگر مي تواني پولي براي ما بفرست، ماريا چون پوتين ندارد تمام روز را مجبور است در خانه بماند.مادرش خيلي دوست داشت كه آنتون نيز به محفل خانواده در مسكو اضافه شود ولي اين خواسته او با شكي عميق كه از طرف پاول القا مي شد همراه بود.او در نامه اي به آنتون مي نويسد: هر روز هنگام نيايش دعا مي كنم كه به ما ملحق شوي ولي پدرت معتقد است تو نيز راه برادرانت را پي مي گيري،البته ماريا مي گويد كه تو آدم جدايي هستي،من نمي دانم كدام درست است.برخلاف شك مادر و يقين پدر،آنتون در طي ديداري چند روزه از خانواده اش سخت شيفته اين شهر مي شود و عزم خود را براي به پايان رساندن تحصيلات دبيرستان و اقامت در مسكو،جزم مي كند.او در نامه اي در همين زمان به پسرخاله اش در پترزبورگ مي نويسد: به مجرد اينكه مدرسه را تمام كنم،بال در خواهم آورد و به مسكو پرواز خواهم كرد،بس كه عاشق اين شهرم! در تاگانروگ وقت آزادش، سراسر صرف مطالعه در كتابخانه شهر مي شد.در انتخاب كتاب اصلا محدوديتي را نمي پذيرفت،همانجا با افكار فلسفي،ادبي و سياسي مختلف آشنا شد.علي رغم اطلاعات زيادش، در محافل بحث سياسي داخل دبيرستان شركت نمي كرد كه در مورد اين رفتار چخوف بعدا به تفصيل سخن خواهد رفت.
بر گرفته از سايت: shortstory.ir
نقل از دفتر خاطرات یک دوشیزه
13 اكتبر: بالاخره بخت ، در خانه ي مرا هم كوبيد! مي بينم و باورم نميشود. زير پنجره هاي اتاقم جواني بلند قد و خوش اندام و گندمگون و سياه چشم ، قدم مي زند. سبيلش محشر است! با امروز ، پنج روز است كه از صبح كله ي سحر تا بوق سگ ، همانجا قدم ميزند و از پنجره هاي خانه مان چشم بر نميدارد. وانمود كرده ام كه بي اعتنا هستم.
15 اكتبر: امروز از صبح ، باران مي بارد اما طفلكي همانجا قدم مي زند ؛ به پاداش از خود گذشتگي اش ، چشمهايم را برايش خمار كردم و يك بوسه ي هوايي فرستادم. لبخند دلفريبي تحويلم داد. او كيست؟ خواهرم واريا ادعا ميكند كه « طرف » ، خاطرخواه او شده و بخاطر اوست كه زير شرشر باران ، خيس ميشود. راستي كه خواهرم چقدر امل است! آخر كجا ديده شده كه مردي گندمگون ، عاشق زني گندمگون شود؟ مادرمان توصيه كرد بهترين لباسهايمان را بپوشيم و پشت پنجره بنشينيم. ميگفت: « گرچه ممكن است آدم حقه باز و دغلي باشد اما كسي چه ميداند شايد هم آدم خوبي باشد » حقه باز! … اين هم شد حرف؟! … مادر جان ، راستي كه زن بي شعوري هستي!
16 اكتبر: واريا مدعي است كه من زندگي اش را سياه كرده ام. انگار تقصير من است كه « او » مرا دوست ميدارد ،نه واريا را! يواشكي از راه پنجره ام ، يادداشت كوتاهي به كوچه انداختم. آه كه چقدر نيرنگباز است! با تكه گچ ، روي آستين كتش نوشت: « نه حالا ». بعد ، قدم زد و قدم زد و با همان گچ ، روي ديوار مقابل نوشت: « مخالفتي ندارم اما بماند براي بعد » و نوشته اش را فوري پاك كرد. نميدانم علت چيست كه قلبم به شدت مي تپد.
17 اكتبر: واريا آرنج خود را به تخت سينه ام كوبيد. دختره ي پست و حسود و نفرت انگيز! امروز « او » مدتي با يك پاسبان حرف زد و چندين بار به سمت پنجره هاي خانه مان اشاره كرد. از قرار معلوم ، دارد توطئه مي چيند! لابد دارد پليس را مي پزد! … راستي كه مردها ، ظالم و زورگو و در همان حال ، مكار و شگفت آور و دلفريب هستند!
18 اكتبر: برادرم سريوژا ، بعد از يك غيبت طولاني ، شب دير وقت به خانه آمد. پيش از آنكه فرصت كند به بستر برود ، به كلانتري محله مان احضارش كردند.
19 اكتبر: پست فطرت! مردكه ي نفرت انگيز! اين موجود بي شرم ، در تمام 12 روز گذشته ، به كمين نشسته بود تا برادرم را كه پولي سرقت كرده و متواري شده بود ، دستگير كند.
« او » امروز هم آمد و روي ديوار مقابل نوشت: « من آزاد هستم و مي توانم ». حيوان كثيف! … زبانم را در آوردم و به او دهن كجي كردم!