-
غلام عشق حاشا كز جفاي يار بگريزد
نه عاشق بلهوس باشد كه از آزار بگريزد
ببر گر بلبلي دردسر بيهوده از گلشن
كه گويد عاشق روي گلم وز خار بگريزد
نباشد بي وفا گل بلكه مرغي بي وفا باشد
كه چون گل را نماند خوبي رخسار بگريزد
بس است اين طعنه از پروانه تا جاويد بلبل را
كه رنگ و بوي گل چون رفت از گلزار بگريزد
چرا از نسبت خود عشق را تهمت نهد وحشي
كسـي كز جور يار و طعنه اغيار بگريزد
-
پي خدنگ ، جگرگون به خون مردم كرد
بهانه ساخت كه شنجرف بوده ! پي گم كرد
تبسمي ز لب دلفريب او ديدم
كه هر چه با دل من كرد آن تبسم كرد
چنان شدم ز غم و غصه جدايي دوست
كه ديد دشمن اگر حال من ، ترحم كرد
ز سنگ تفرقه ايمن نشست صاف دلي
كه رفت و تكيه به ديوار دير چون خم كرد
نگفت يار كه داد از كه مي زند وحشي
اگر چه بر در او عمرها تظلم كرد
-
كاري نشد از پيش و ز كف نقد بقا شد
اين نقد بقا چيست كه بيهوده فنا شد
اظهار محبت به سگ كوي تو كرديم
گفتيم مگر دوست شود دشمن ما شد
دل خون شد و از ديده خونابه فشان رفت
تا رفته اي از ديده چه گويم كه چه ها شد
با جلوه حسنت چه كند اين تن چون كاه
انوار تجلي است كز آن كوه ز پا شد
رفتيم به خواب غم از افسانه وحشي
او را كه به عشـرتكده ما راهنما شد
-
کسـي كز رشك من محروم از آن پيمان شكن گريد
اگر در بزم او بيند مرا ، بر حال من گريد
به بزم عيش بي دردان به جانم ، كو غم آبادي
كه سوزد يك طرف مجنون و يك سو كوهكن گريد
چه مي پرسي حديث درد پروري كه احوالش
كسي هرگز نفهمد بس كه هنگام سخن گريد
نشينم من هم از اندوه و دور از كوي او گريم
غريب و دردمندي هر كجا دور از وطن گريد
برو اي پندگو بگذار وحشي را كه اين مسكين
دمي بنشيند و بر روزگار خويشتن گريد
-
پي وصلش نخواهم زود ياري در ميان افتد
كه شوق افزون شود چون روزگاري در ميان افتد
به خود دادم قرار صبر بي او يك دو روز اما
از آن ترسم كه ناگه روزگاري در ميان افتد
فغان كز دست شد كارم ز هجر و كارسازان را
ز ضعف طالعم هر روز كاري در ميان افتد
خوش آن روزي كه چون گويند پيشت حرف مشتاقان
حديث درد من هم از كناري در ميان افتد
-
عشق گوبي عزتم كن ، عشق و خواري گفته اند
عاشقي را مايه بي اعتباري گفته اند
كوه محنت بر دلم نه منتت بر جان من
عاشقي را ركن اعظم بردباري گفته اند
پاي تا سر بيم و اميدم كه طور عشق را
غايت نوميدي و اميدواري گفته اند
پيش من هست احتراز از چشم و دل از غير دوست
آنچه اهل تقويش پرهيزگاري گفته اند
راست شد دل با رضاي يار و رست از هجر و وصل
آري آري راستي و رستگاري گفته اند
من مريد عشق گر ارشاد آن شد حاصلم
آن صفت كش نام ، موت اختياري گفته اند
زيستن فرع است وحشي ، اصل پاس دوستي است
جان و سهل است اول حفظ ياري گفته اند
-
ملول از زهد خویشم ساکن میخانه خواهم شد
حریف ساغر و هم مشرب پیمانه خواهم شد
اگر بیند مرا طفلی به این آشفتگی داند
که از عشق پری رخساره ای دیوانه خواهم شد
شدم چون رشته ای از ضعف و دارم شادمانی ها
که روزی یار با آن گوهر یکدانه خواهم شد
به هر جا می رسم افسانه عشق تو می گویم
به این افسانه گفتن عاقبت افسانه خواهم شد
مگو وحشی کجا می باشد و منزل کجا دارد
کجا باشم مقیم گوشه ویرانه خواهم شد
-
باغ تو را نظارگياني كه ديده اند
گفتند سبزه هاي خوشش بر دميده اند
در بوستان حسن تو گل بر سر گل است
در بسته بوده اي و گلش را نچيده اند
اي باد سرگذشت جدايي به گل بگوي
زين بلبلان كه سر به پر اندر كشيده اند
آيا چگونه مي گذرد تلخي قفس
بر طوطيان كه بر شكرستان پريده اند
شكرت به خون رقم شود از سر بري به جور
عشاق را زبان شكايت بريده اند
از بي حقيقتي است شكايت ز مردي
كز بهر ما هزار حكايت شنيده اند
وحشي بيا كه آمده آن بلهوس گداز
زرهاي كم عيار به آتش كشيده اند
-
ای مرغ سحر حسرت بستان که داری
این ناله به اندازهٔ حرمان که داری
ای خشک لب بادیه این سوز جگر تاب
در آرزوی چشمهٔ حیوان که داری
ای پای طلب اینهمه خون بسته جراحت
از زخم مغیلان بیابان که داری
پژمرده شد ای زرد گیا برگ امیدت
امید نم از چشمهٔ حیوان که داری
ای شعلهٔ افروخته این جان پر آتش
تیز از اثر جنبش دامان که داری
ما خود همه دانند که از تیر که نالیم
این ناله تو از تیزی مژگان که داری
وحشی سخنان تو عجب سینه گداز است
این گرمی طبع از تف پنهان که داری
-
ای آنکه عرض حال من زار کردهای
با او کدام درد من اظهار کرده ای
آزاد کن ز راه کرم گر نمیکشی
ما را چه بیگناه گرفتار کردهای
تا من خجل شوم که بد غیر گفتهام
دایم سخن ز نیکی اغیار کردهای
تا جان دهم ز شوق چو این مژده بشنوم
آهنگ پرسش من بیمار کردهای
وحشی به کار غیر اگر شهرهای چه شد
نقد حیات صرف در این کار کرده ای