-
میدونی یه وقتایی ته ته ته مغزم یه صدایی داد میزنه : آهای تو به من احتیاج داری . منی که اسمم غروره
و این تویی که باید بیوفتی به پای غرورت ، لبریز بشی از اون چیزی که حقته ، بشکنی زیر بار سنگینی که صداش میکن آزادی ..... تا بفهمی که هنوز وجود داری
بهش میگم خب تو بگو چیکار کنم
میگه : سبز سبز سبز 16 بار فریاد بزن جوانه خواهم زد
-
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
-
نیمه باز
تهران / تابستان 86
ته آن پنجره جاییست هنوز .................که به من می نگرد دورادور
شاید بکشم آهی یا بریزم اشکی......... که بریزد در و دیوار اتاق
که به دیوار اتاقم بزنم چنگ.................. یا بپاشم به کفش آتش تنهایی را
چه پریشان سحری...........
چه درخشان خوابی...........
..................................نه امیدی ، نه پناهی ، چه هوار آشنایی ؟
غم آن رفته به خواب ..................که مشت می کوبد بی ثمر بر دیوار
میزند در یادم جسدی در مرداب...........مانده بی رونق و بی شور و قرار
روز سبز سفرم در راه است...........که بپاشد در و دیوار اتاق
از همان پنجره ی زرد تهی.............که ستایش میکنم این نیمه باز را
میدهم به امانت به نسیمی..............رسم این آخرین آغاز را
-
خورشید روی سقف اسمان مینشیندوبغل بغل گل عاطفه ارزانی ساکنان زمین میکند.
شب، ماه میاید وارامش چشمهای مهتابی اسمان روی دقایق ابی زمینیان مینشیند..
ورازهای سرگردان روی قلب ادمهامیمانندومیمانند....
کودکی هایم را خوب یادم هست.... دستهای مهربان فرشته زندگیم، اوکه چشمهایش عشق را به میهمانی زندگی ام اورد وقلب پاکش روزهایم را به شیرینی قصه های خوب مادربزرگ میکرد...یادم هست که با هرطلوع خورشیدچشمهایش قلبم را روشن میکرد وبا هر غروب لبخندمهربانش رویاهایم را....شیرینی نگاهش جان ودلم را نوازش میکرد...
میگویند گاهی چقدر زود دیرمیشود..... راست میگویند...من دیر شدن را لابه لای خاطرات شیرینم لمس کرده ام... من خورشید زندگی ام را دنیای کوچک رویاهایم رااحساسم را میان اتش کینه دشمنان دوست نما به پرواز دراورده ام..ققنوس اتشین با ل من، چه عاشقانه میان شعله های اتش به عرش پرکشیدی...چه زیبا بالهای عاشقیت را میان شعله های اتش رقصاندی....سکوت میکنم به حرمت نامت
دوستت دارم به اندازه بینهایت
به وسعت اسمانی که جایگاهت بود
-
عجب حکایتی دارد این روزگار وادمهای عجیب وغریبش...
شاید به دستهای اسمان که نگاه کنی پینه هایش راببینی بس که برای ادمها حیاط اسمانی اش را اب وجاروب میکند... اما افسوس... دلها که به اسمان کاری ندارند...!!!!!!!!!!!!!!
اشکهایش را قطره قطره به دل نازک غنجه هدیه میکند... غنچه از خواب بیدار میشود... اما ادمها!!... ابدا..!!! انگار نه انگار....
-
سوار آسانسور شدم.در آسانسور بسته شد.میخاست بره پایین که تکانهای شدیدی خورد.طناب آسانسور پاره شد و افتادم
همه جا تاریک شد.داشتم سقوط میکردم.به سمت پایین میرفتم و بالا رو میدیدم که داره ازم دور و دورتر میشه.
سعی کردم دستم رو به چیزی بگیرم ولی چیزی نبود.اگه میگرفتم دستم از بدنم جدا میشد؟
چرا اینقدر طول کشید؟ کمرم به جایی برخورد کرد.بدنم بی حس شد.چشمانم بسته
-
نجوا
(1383 ... تهران )
.............
آنکه بي صدا بشکسته عهد ........... گوشه اي آرام بنشسته چند
نازک آراي تن خورشيد را ........... تاج قيصر بيرق جمشيد را
پيچک بشکسته بر ديوار دوست ......... اين پريشان چهره از احوال اوست
زنده اما بي امان در کار مرگ ......... مرده اما مي زند بر خاک چنگ
بي صدا و بي نفس از يک بهار ......... شب زده در فسون هر غبار
ميزند بر گردنش هر روز دار ......... مي کند جان اينچنين در مرگ زار
مانده از رونق و از شور و قرار ........ به نجواي درون گفت اينک اين هوار
......................
......................
......................
......................
شرح حالش از ترانه رسته است........ بي نشان و آرزو در خفا بنشسته است
پريشان گفته ام نا باور از او ........ مانده ام اما سخت تنها تر از او
-
آغوشم ،
ولگردی است
در حوصله ی خط و سکوت
آغوشت اما،
اتفاق ساده یست .
پُر که می شوی
پَر می شوم از پنجره پرتاب
آواره،
در بغض کوچه ها و سایه ها
سیاه
سفید
خط
خط
معتاد این زندگی خط خطی
اتفاق های ساده
کوچه های ساکت
کد:
http://coolmind.blogfa.com/
-
اشک هایم را بهانه ای می کنم تا باز بنویسم از عشق ....
آری از تو ..
از تویی که تمام ثانیه های من شده ای یا بهتر است بگویم نام لحظه هایم اسم مبارک توست
خانه هنوز در حسرت بوییدن عطر تن توست تا مگر شوقی به سر گیرد و جامه ی غم برون کند .
عادتی به نام انتظار در من ریشه دوانده است و هر لحظه شیرین تر از قبل است چرا که به فراسوی نگاه زیبای تو مرا نزدیک می کند .
می خواهم نزدیکتر از قبل شوم ...آنقدری که قدم هایم بر روی جای پاهایت و دستانم در دستانت و لبخندم در مقابل چشمان دلربای تو هویدا شود
می مانم زیرا که می دانم انتهای جاده رسیدن به خوشبختی است
-
توی نگاهش همه چی وارونه بود نگاهش خیلی خسته بود ولی بازهم نگاهش رو بر نمیداشت شاید دنبال یه معنا میگشت فقط سوال این بود که بلاخره جوینده یابنده است؟ یا نگرد ماگشتیم نبود