-
کودکی خوابهای ندیده را برایم تعریف می کند
دوباره در سفرم
می خواهم نگاه کنم
به تمام دشت هایی که ندیدم
به تمام کوههایی که از من گذشتند
تا پشت این همه دور
برای اهل آبادی جایی
رو به ماه بدرخشند
و پشت به هراس شب و
راه کسی نیامدن
سکوت کنند
دوباره در سفری ؟
کجای این همچنان در سفر
از خوابهای تا سی سالگی بیدار می شوی؟
خیال می کنم نه خواب ها
که تمام بیداری ام حرام شده است
خیال می کنم تمام خوابهایم را گم کرده ام
می شنوی ؟
دوباره آن کودک همیشه غایب صدایت می کند
خیال می کنم
همیشه از آن طرف سی سالگی
کودکی خواب های ندیده را برایم تعریف می کند
تو زبان آشنای منی
تو صدای آشنای من ی
که در جایی از گم شدن ها قدم می زنی
وقتی نگاه می کنم
وقتی دوباره در سفرم
کنار همین قدم های بعد از سی سالگی
کودکی قدم می زند
که همیشه از تماشای دشت ها و
کوه های در غربت زمین می اید
تو آشنای خواب های منی
که لا به لای همین حس و حال خیره به راه
یا نشستن و پیاده رفتن غروب ها راه می روی
برای همین است
که راه ها را دوست دارم
که راه ها مرا دوست دارند
راه هایی که مرا
از تمام حرام شدن بیداری و
گم شدن آن همه خواب تا سی سالگی
به لذت دوباره گم شدن و
پیدا شدن کنار آب می برند
راه هایی که مرا ، به سبزه های نمی دانی کجا می رسانند
که در انتهای جاده آهسته پیدا می شوند
و حالا در این مکث ناگزیر
پشت آسمانخراش چه قدر نزدیک سفر
ماه از دست می رود
و در اتاق تاریک
او همان من است که رو به دیوارهای نباید اینجا می گرید
می خواهم از چراغ هایی که رؤیای ماه را
از خواب کودکان می دزدند
می خواهم از شهرهایی که از هراس خدا هم بزرگترند
دور شوم - دور
پنجره رو به رفتن است
ولی تا دوباره که با صدای خروس
پلک ها تر شوند
پنجره لبریز شهر می شود
تا باز خواب های دوباره حرام شوند
ولی دوباره در سفرم
ولی سفر ، که از شب هم ساده تر می گذرد
دستی میان تاریکی یکی دو قدم رو به راه
درها را به اتاق لبریز شهر و گریه می بندد
و پله ها
رو به نمی داند کسی کجا - می روند
می خواهم آن صدای همیشه را
که در شب خاموشی ماه
لا به لای سیبهای امیری به خواب رفت
به هوشیاری تا نمی دانم کجای سفر برسانم
می خواهم در امتداد راه کسی نرفتن و
راه کسی نیامدن
گم شوم
کنار سفر
صدای قدم های کودکی
از غربت زمین می اید
کنار سفر
کودکی دوباره صدایم می کند
کودکی دوباره صدا می کنم
ای راه های همیشه رو به رفتن های ناپیدا
دوباره در سفرم
-
سرود آب
از آن خورشيد هاي هميشه در كودكي
از آن روزهاي شكوفه تا سيب
و آن مشق هاي تا كتاب
كه تو نبودي
تا همين يك بار ديگر كه در سفرم
مادرم باز
به امامزاده هاي كنار راه سلام مي كند
و نگاهش در انتهاي دشت هاي چه دور
محو مي شود
مي دانم
دعا مي كند وقتي امتداد جاده مرا به دورهاي ناپيدا برد
تمام آبهاي عالم
پشت سرم سرود بخوانند
حالا تمام آب هاي نه تنها پشت سرم
كه آب
همين كاسه ي آفتاب خورده هم سرود مي خواند
و هر روز
بچه هاي تمام دنيا
با اولين قطار
با اولين هواپيماي آشنا
به خانه ام مي آيند
تا نه تنها براي دعاهاي پشت سرم
كه براي تمام مسافران راههاي ناپيدا
دعا كنيم
-
همسایه !
من تازه به محله ی بی خیال تو آمده ام
خانه های پشت سرم سر به راه نبودند
حالا که خوب نگاه می کنم
هر جای راه و خانه های پشت سرم
یک تکه خاطره به جائی چسبیده است
از همان اولِ راه هم انگار قرار نبود
هیچ خانه ای به کفش هایم عادت کند
مسافر خانه های دنیا حتی نام مرا از یاد برده اند
حالا فکر می کنم ، یک جای این همه فکر کردن اشتباه آمده ام
به خدا تابلو های کنار جاده و کوچه ها دروغ می گویند
مگر این تابلو ها می دانند ، کوه برای چه هِی به هراس ما می ریزد؟
کوه دارد برای خودش می ریزد
آب دارد برای خودش می رود
سوسک ها برای خودشان به ناگهان هراس آشپزخانه می آیند
می روند و در هول ناگهان ما گم می شوند
گاو ها برای خودشان از بی خیالی جاده رد می شوند
حتی زلزله هم برای خودش می آید و گاه رودبار می سازد.
همسایه !
حالا در ایوان رو به تازه تماشای ماه
دارم عشق می کنم
هِی حافظ از من فال می گیرد و من
چراغ و چار راه نشانش می دهم
ورق می زند:
چتر و هِی حرف های با خودم
تفنگ و تابلو های سر کوچه های شهید
چای شهرزاد
و قصه هایی که حالا تمام می شوند
هِی من از حافظ فال می گیرم:
رواق منظر چشم من آشیانه توست
کَرَم نما و فرود آ ، که خانه خانه ی توست
همسایه !
می دانم آخرِ این همه چسبیدن خاطره به یک جای دنیا
آخر این همه خانگی کردن ها
یک روز خانه ای می خرم که گاه
مثل خانه ی نیما ابری
گاه مثل خانه ی ماهی دریا
گاه مثل خانه ی پدرم خالی
خالی ، خالی
-
ابتدای هر ناگهان
در ابتدای آن ناگهان
که کودک شدم
در ابتدای این ناگهان
که حالا مردی برای خودم
همیشه گفته ام
چیزی به انتهای این همه ناگهان نمانده است
کاشی های آن همه آبی
کنار دستشویی همیشه
آسمان کودکی را به یاد می آورند
و ایینه ی شکسته هر بار
گوشه ای از دنیا را از یاد می برد
ابتدای آن ناگهان که کودک شدم
همیشه گوشه ای از دنیا به دست می اید و از دست می رود
ولی همیشه ی هر ناگهان گفته ام
نگفته ام ؟
گفته ام شبی ماه می اید
و ما ، پشت بام های از دست رفته را به یاد می آوریم
و زندگی را به دست می گیریم
در ابتدای آن ناگهان
که از پشت بام های رو به ماه
و بعد زیر چتری که با خودم
همیشه گوشه ای از ماه پریده است
در انتهای این ناگهان
که باز هم زیر چتر
گوشه ای از زندگی پریده است
و آسمان کودکی
همیشه از کاشی های کنار دستشویی آغاز شده است
ایینه هم حالا
از تمام دنیا
فقط دو چشم خیس
دو چشم خسته ی زیر چتر را به یاد می آورد
و حالا باز ناگهان در سفرم
در تماشای باغ زیر شب
چه غربنی میان سایه های این باغ انگار آشنا پیداست
گاه کسی با دوچرخه از وهم راه می گذرد
گاه وانتی سبز از باغ سیب می اید
و امتداد وهم راه و غربت سایه ها را
به ابتدای آن ناهان عروسی زیر ماه می برد
گفته ام ، نگفته ام؟
گفته ام که در این ساعت ناگهان
شبی برای آسمان کودکی ترانه ای می خوانم
تا تمام باران ها
بر کاشی ها و بام های از دست رفته ببارند
تا کاشی های آن همه آبی
آسمان کودکی و
بام های خفته
ماه را به یاد آورند
مثل همین ماه ناگهان
که تمام کودکی های دنیا را به یاد می آورد
و از پشت بام های رو به آسمان
به هر چه ناگهان تا دو چشم زیر چتر
خیره می شود
تا ساعتی دیگر
که ترانه ای برای آسمان و ترانه ای برای ماه
تمام پشت بام های از دست رفته برق می زنند
و گام های بی راه
به شب ناگهان باران و ماه می ایند
و زندگی را به دست می گیرند
-
ما همه از يک قبيلهی بیچتريم
فقط لهجههايمان ما را به غربت جادهها برده است.
کسی بايد امشب آواز بخواند
کسی بايد امشب
با غربت جادهها و لهجهها
به قبيلهی بیچتر برگردد.
ما همه از يک گلوی پر از ترانه رها شدهايم
فقط سکوتهايمان ما را به غربت چشمها برده است.
کسی بايد امشب
نخستين ترانه را به ياد آورد.
-
به من نگاه کن
درست به چشمهايم.
میدانم که تازه از زير چتر برگشتهای
میدانم که وقت نمیکنی دلت برايم تنگ شود
ولی من از دلتنگی تمام وقتها برگشتهام.
ترا و مرا
به قضاوت آسمان میگذارم
و چترم را به قضاوت برف.
سکوتی اگر بود،
در راه، حرفهای با خودم را افشاء میکنم.
برادران بارانیام
که زير چتر !
خواهران برفیام
که بیچتر !
دارم به شهر شما دست میکشم.
دارد از وقتهايی که نداريد
صدای دورترين سرودهای جهان میآيد.
من از مرزهايی که هنوز، میآيم
دارم اينجا خانهای میسازم
همينجای وقتهايی که نداريد
دارم به شهر شما نگاه میکنم
برادران بارانیام !
خواهران برفیام !
از درست به حرفهايم نگاه کن،
راهی به کودکیهای جهان میرود.
از درست به چشمهايم نگاه کن
راهی به سرودهای فراموشی.
میخواهم چشمهايم را به قضاوت جاده بگذارم
و شهر شما را به قضاوت آسمان.
حرفی اگر بود
تو از تمام وقتهای با خودت
چيزی بگو ...
-
من همیشه از ناگهان خواب ِ مردمان بیدار می شوم
و پنجره هی به من نگاه می کند
آنقدر که دیگر تمام خواب های دنیا را از بـَرَم.
همسایه!
بچه گی کردم نه؟
خیال می کردم خدا در رگِ من راه می رود
خیال می کردم مُرده ها
شب های "برات" به خاطر ما را می روند.
و می رفتم سر مزار دنیا و ،یک شعر تازه می خواندم بلند؛
ولی در رگ های پدرم خدایی راه نرفت
در رگ همسایه های بسیارم ، صدای هیچ پایی نبود.
همسایه !
نمی دانستم ،طرف های آخر دنیا
دُرست اولین روز آدمی ست.
طرف های آخر دنیا
دُرست فراموشی یک حرف ساده مثل آب است.
مثل یک نامه که گاه عاشق می شود ،از یاد می رود.
باورم شده حالا
بی خود این همه چشم ،هی به هم نگاه میکنند، عاشق می شوند.
بی خود این همه حرف ،روی دست های ما بسته یا باز می شود.
نگو از دایره پرتم نگو!
دیگر کسی برای خدا حلاج نشد.
هرگز کسی برای فروغ چراغی نبرد.
دیگر کسی برای عشق ،عاشق نشد.
به خدا ما همه از فراموشی ِ ساده ترین حرف آشنا می آییم،
از فراموشی عادی ترین پنجره های روبه رو.
همسایه!
این چراغ ِ تازه بعد از آمدن است
بعد ِیک سفر که پر از ریل و راه بود ،
پر از رو به روهای فراموشی .
چراغ بعد از این همه بچگی کردنهاست
که دارد پنجره را دوباره برایت آشنا می کند.
-
صدایی میان دندان های ماست
در مهتابی پیشانی ات
مردگان هزار ساله پیش می ایند
با چشم هایی انگار از ازل خیره به ماه
تا دورترین سرود خدا را
به پریشانی آدمی بپاشند
به خانه های پر از صندلی های خسته از نشستن و
حرف های هزار ساله
به کتاب فراموشی و
نت های گم شده
حتی به چشم های خیس آشناترین عکس بر دیوار
به چای بعد از ظهر ، گوجه های سبز حتی
حتی به شیر بعد از گریه و دلتنگی آدمی
صدایی ماین دندانهای ماست
ترانه ای که از پیشانی تو به گوش می رسد
ترانه ای نزدیک به جهان زیر چتر من
که از نخستین سکوت جهان می اید
در مهتابی پیشانی ات
مردگان هزار ساله به گریه می افتند
مگر تو ناگهان از خواب کجای جهان پریدی
که وحشت از تمام دنیا گذشت؟
نکند تو منی که به نام چیزها میگریم
که به نام تو من
به نام من می گریم؟
ولی من هنوز
نام کسان گمشده ی آدمی را نبرده ام
من که هنوز
چیزی ا به نام نخوانده ام
با اینکه از سکوت نخستین می ایم
ولی هنوز
صدایی از میان دندان هایم به گوش می رسد
که در شب کوچکی از برف ، گل کرد
از امروز فراموشی چای بعد از ظهر
به از خانه به خیابان می روم
نه از خیابان به خانه برمی گردم
از امروز راه
از صدای میان دندانهایم
به مهتابی پیشانی ات می ایم
و دیگر هیچ جای آمده
دیگر به هیچ جای رفته و مانده بر نمی گردم
می خواهم از مهتابی پیشانی ات
دورترین ترانه ی خفته در ماه را بیدار کنم
تا تمام چشم های آشنا و گوجه های سبز
تا تمام وحشت جهان و چشم های خیس
سکوت نخستین را به یاد آورند
و جهان به مهتابی پیشانی ات سفر کند
من آنجا ، صدای میان دندانهایمان را افشا میکنم
-
آینه ی روبروی من از یاد نمی رود
کجای باید از تماشا برخیزم
و سایه ی دورترین درخت جهان را
به تهی خانه های تا دوردست آسمان
بیاورم ؟
کجا باید از تماشا برخیزم ؟
چه قدر درخت ، در همیشه ی ایندشت ها تنهاست
چه قدر راه ، مرا تا مردمان پراکنده برد
تقصیر جاده هاست
که مردمان پراکنده دورند
تقصیر چشمه هاست
که مردمان پراکنده دور می میرند
مردمان آن سوی نمی دانم کی باران ریز
مردمان این سوی نمی دانم کی آفتاب در
مردمانی که چه قدر سکوت کردند و آنها فقط سکوت کردند
حالا به زیارت تنهاترین درخت جهان می روم
من به شیوه پدر
با گام های مقدس به راه افتادم
و حالا چه قدر نزدیک زیارتم
و حالا چه قدربه سایه ی تنهاترین درخت شهید می رسم
که سکوت
مادران زمین را تاب آورده است
من به سکوت تمام مادرانی می روم
که جاده های بی آمدن
تا چشم های خیسشان رفته است
من پسر تمام مادران زمینم
که در تکرار راه
دورترین جاده ها را بیدار می کنم
و حالای چشم انتظاری مادران نقاب و باد در پیراهن
کنار لمس جنوبی ترین
لیموی تر
برای تمام آن سالها سکوت
حرف جاده های نرفته را آورده ام
و حالا چه قدر دلم پر از گرفتن است
برای تمام سکوت مادران
که پشت پرچین روسری های پرگره مردند
چه قدر دلم پر است
آینه ی روبروی من از یاد می رود ؟
دارم چه قدر افشا می شوم
سکوت مادران
زمین
تقصیر نرفتن و تکرار آینه ای است
که روبروی من
آینه پر از حرف جاده های نرفته
آینه پر از تماشای جهان است
حالا که به شیوه پدر
به راه آفتاب در آمدم
تقصیر آینه هاست
که مردمان پراکنده دور می میرند
-
میخواهم کمی دورتر از شما سوت بزنم“
بگو قطار بایستد
بگو در ماه ترین ایستگاه زمین بماند
بماند سوت بکشد، بماند دیر برود
بماند سوت بکشد، برود دور شود
بگو قطار بایستد
دارم آرزو میکنم
میخواهم از همین بین راه
از همین جای هیچ کس نیست
کمی از کنارهٔ دنیا راه بروم
از جادههای تنها
که مردان بسیاری را گم کرد...