-
زلیخا مغرور قصه اش بود زلیخا به همنشینی نامش با یوسف می نازید
زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت رونق این قصه همه از من است
این قصه بوی زلیخا می دهد کجاست زنی که چون من شایسته عشق
پیامبری باشد ، تا بار دیگر قصه ای این چنین زیبا شود؟
قصه دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفت: بس است زلیخا ! بس
است .از قصه پایین بیا ، که این قصه اگر زیباست ، نه به خاطر تو ، که
زیبایی همه از یوسف است .
زلیخا گفت: من عاشقم و عشق رنگ و بوی هر قصه ای است . عمریست که
نامم را در حلقه عاشقان برده اند.
قصه گفت : نامت را به خطا برده اند ، که تو عشق نمی دانی.
تو همانی که بر عشق چنگ انداختی . تو آنی که پیرهن عاشقی را به نامردی
دریدی. تو آمدی و قصه ، بوی خیانت گرفت . بوی خدعه و نیرنگ. از قصه ام
بیرون برو تا یوسف بماند و راستی
و زلیخا از قصه بیرون رفت .
***
خدا گفت: زلیخا برگرد که قصه جهان ، قصه پر زلیخاست و هر روز هزارها
پیرهن پاره می شود از پشت . اما زلیخایی باید، تا یوسف ، زندان را بر او برگزیند.و
قصه را و یوسف را ، زیبایی همه این بود.
زلیخا برگرد!
-
ماهْ مرشد ما را بر بالاي تپهاي بُرد و درختي را نشانمان داد. دستهاي درخت بالا بود و داشت دعايي ميكرد. همه خواب بودند و تنها او بود كه بيدار بود. برگهاي سبزش بوي حق ميداد.
ماه مرشد گفت: اين درويش سبزپوش را كه ميبينيد، قرنهاست كه اينجا ايستاده است و با خدا گفتگو ميكند. اين درويش سبزپوش اما نامش سرو نيست، نه انار و نه گلابي و نه گيلاس. نام اين درخت، درخت اندوه است و ريشههايش از اشك آب ميخورد.
هر كس اندوهي دارد، به پاي اين درخت ميريزد، هركس غمي دارد و غصهاي زير اين درخت به خاكش ميسپارد. اين درخت اما ميداند كه چگونه تلخي اندوه را به شيريني بدل كند. او درخت اندوه است ميوهاش اما شور و شادي و شكر و شيريني.
درخت اندوه همچنان ذكر ميگفت و دستهايش همچنان رو به آسمان بود كه پيرزني نحيف و رنجور خودش را به او رساند و به پايش نشست و گريست و گريست و گريست. پيرزن رفت و اشكهايش جويي شد به پاي درخت اندوه. درخت همچنان ذكر ميگفت و دستهايش همچنان رو به آسمان بود كه شاعري آمد و شعرهايش را به پاي او ريخت. خاك پاي درخت را كند و كند و كند. و كلمههايش را خاك كرد، شعرهايش را و هزار حس فرو خفته و هزار حرف نگفته را. و رفت.
درخت اندوه همچنان ذكر ميگفت و دستهايش همچنان رو به آسمان بود كه كودكي آمد، جوجه گنجشكي در دستش بود، مرده. كودك قبر كوچكي كند و از برگهاي درخت اندوه، كفني براي گنجشك درست كرد. گنجشك را در قبر گذاشت و سنگي بر آن نيز. سنگي كوچكتر از كف دستهاي كوچك.
فاتحهاي براي گنجشك خواند و اشكي ريخت و رفت. فردا صبح اما، اشكهاي پيرزن خندهاي شد بر شاخه درخت و واژههاي تلخ شاعر، شعري شيرين شد بر شاخه درخت و جوجه مرده، پرندهاي شد آوازخوان و سرخوش بر شاخه درخت. پيرزن سبدي آورد، شعرها را از شاخه چيد، كودك آمد اما گنجشك را از شاخه نچيد. تا بماند و آوازي بخواند، شادمانه.
ماهمرشد گفت: درود خدا بر اين درخت باد كه مؤمن است، زيرا مؤمن تلخ ميخورد اما شيرين بار ميدهد.
ما رفتيم و آن مؤمن بيادعا اما همچنان ذكر ميگفت و دستهايش رو به آسمان بود.
-
نیمه شبی است از هزاره دوم عشق؛ و ما مرشدی نداریم، جز ماه . او هر شب بر منبر آسمان بالا می رود و هزار ستاره مریدش است. ماه مرشد سخن نمی گوید، می تابد؛ و کدام مرشد جز اوست که جای گفتن، بتابد!؟...
خاموشی، پند ماه مرشد ماست و نور، نور ذکر اوست. خوابیدن پای صحبت ماه مرشد حرام است. ماه مرشد اما می گوید: خوابتان مباح ترین کار جهان خواهد بود، اگر در آغوش جهان بخوابید. آن گاه بر شما چنان خواهم تابید که خوابتان ، بیداری شود و شب تان، روز.
ماه مرشد می گوید: خدا هر شب شما را در آغوش می گیرد. اما کاش شبی نیز شما او را در آغوش می گرفتید تا آغوشتان گشاده می شد آن قدر که ستارگان به جای آنکه در سینه آسمان بتپند، در سینه شما می تپیدند.
دیشب ستاره ای می گفت: اگر به مجلس ماه مرشد آمدید، هدیه، آهی بیاورید. آه شما عطر و عود مجلس ماه مرشد است.
ستاره می گفت: اگر به خانه ماه مرشد آمدید، دعایی بیاورید. زیرا که هر دعا چراغی است و این همه چراغ که در آسمان روشن است، دعای بندگان خداست.
امشب نیز مجلس ماه مرشد برپاست. آسمان صاف است و نه غریبه ای و نه ابری. همه محرم اند، هم تو و هم درخت و هم دریا. وعظ ماه مرشد تا سحر ادامه خواهد داشت تا صبح که او آسمان را به شیخ آفتاب خواهد بسپارد.
به مجلس ماه مرشد بیا، مجلس ماه مرشد را عشق است.
عرفان نظرآهاری
-
از جنگ بر می گردی،خدا می داند که به جنگ رفته بودی.خاک روی پیراهنت را می تکاند و نشان لیاقتی به تو می دهد.نشان لیاقتش اما مدالی نیست که بر گردنت بیاویزی.نشان لیاقت خدا تنها چند خط ساده است.
از جنگ بر می گردی،هیچ کس اما به استقبالت نمی آید.هیچ کس نمیداند که به جنگ رفته بودی.با شکوه ترین جنگها اما همین است.جنگی غریبانه ،جنگی تنها،جنگی بی سپاه و بی سلاح.
از جنگ بر می گردی،خدا می داند که به جنگ رفته بودی.خاک روی پیراهنت را می تکاند و نشان لیاقتی به تو می دهد.نشان لیاقتش اما مدالی نیست که بر گردنت بیاویزی.نشان لیاقت خدا تنها چند خط ساده است.خط های ساده ای که بر پیشانی ات اضافه می شود. و روزی می رسد که پیشانی ات پر از دستخط خدا می شود.
آیینه ها می گویند آن کس زیباتر است که خطی بر چهره ندارد. آیینه ها اما دروغ می گویند. دستخط خدا بر هر صفحه ای که بنشیند، زیبایش می کند.
***
جوانی بهایی است که در ازای دستخط خدا می دهیم.دستخط خدا اما بیش از اینها می ارزد، کیست که جوانی اش را به دستخط خدا نفروشد
-
ماه مرشد گفت: عاشقی از نیشابور شروع می شود و قاف، آخر عشق است. اما آشیانه سیمرغ بر بالای قاف نیست. آشیانه سیمرغ بر بالای چوبی است، سرخ. و آنگاه چوبی به ما داد و همیانی. و گفت: این همیان حق است. آن را پاس بدارید که آذوقه شماست...
گرسنه که شدید از آن بخورید و تشنه که بودید از آن بنوشید. به زمستان که رسیدید حق ، آتش است، گرم تان می کند. به بی راهه که رسیدید، حق چراغ است، راه را نشان تان می دهد. و آن هنگام که به برزخ درآمدید، حق پل است، عبورتان می دهد.
و این چوب اما عصای شماست به آن تکیه کنید و قدم به قدم بیایید. اما روز ی خواهد رسید که عصای شما ، دار شما خواهد بود. و آن زمان که خون شما سر این عصا را سرخ کند، سیمرغ بر بالای آن آشیانه خواهد ساخت.
به این جا که رسیدیم اما پروا کردیم و همیان حق از دستمان افتاد، عصای عاشقی نیز. ولی باز از پی ماه مرشد رفتیم اما دیگر قهرمانانی نبودیم در جستجوی قاف و عشق و سیمرغ. این بار دیگر سیاهی لشکری بودیم که به تماشای قصه ای می رفتیم.
و در راه بودیم که کسانی را دیدیم ، می خرامیدند و می رفتند ، دست انداز و عیار وار؛ و در دست هر کدام چوبی. ما مرشد گفت: اینان عاشقانند و دارشان را با خود می برند. زیرا می دانند که معراج مردان بر سردار است.
ماه مرشد گفت: دیری نخواهد شد که آنها وضویی خواهند گرفت، با خون خویش. زیرا که در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون.
و ما باز از عشق پرسیدیم و او باز گفت که عاشق را سه حرف است، پس آن را امروز ببینید و فردا و پس فردا.
و روز نخست آن عاشقان را کشتند و روز دیگر سوختند و سوم روز خاکسترشان را بر باد دادند.
ماه مرشد گفت و عشق این است.
از راه که بر می گشتیم راه پر بود از جام های سرنگون و ماه مرشد گفت: اینها جام خداوند است و خدا تنها جام به دست سربریدگان می دهد.
ما برگشتیم بی عصا و بی همیان و قاف آخر عشق بود. ما اما در عین عاشقی مانده بودیم!
عرفان نظرآهاری
-
صبح بود. تلفن زنگ خورد. گنگ خواب دیده گوشی را برداشت.
هتلدار گفت: می خواستم بیدارتان کنم، در ضمن به ساعت قیامت چیزی نمانده.
گنگ خواب دیده با عصبانیت گوشی را کوبید و گفت: نمی خواهم بیدارم کنید. با چه زبانی بگویم نمی خواهم بیدارم کنید. از این شوخی قیامت هم دیگر خسته شدم.
تلفن اتاق زنگ خورد. "لولی بربط زن" گوشی را برداشت.
هتلدار گفت: می خواستم بیدارتان کنم، در ضمن به ساعت قیامت چیزی نمانده است.
لولی بربط زن تشکر کرد و بلند شد و آبی به صورتش زد و چمدانش را باز کرد و رفت کنار پنجره و دید که خورشید طلوع کرده است. دید که غنچه بسته شب پیش، باز شده است و دید که کودکی می خندد و می دود.
پس گفت: عجب محشری!
و بربطش را برداشت و زیر لب گفت: امروز آوازی می خوانیم و آهنگی می سازیم درباره غنچه خورشید و کودک صبح. شاید که حال مسافران این هتل خوش شود.
***
گنگ خواب دیده بالش را بر سرش فشار داد تا ترانه لولی بربط زن خوابش را آشفته نسازد. و خواب دید که اژدهایی می خندد، خنده اش آتش است و دید که لباسش به آتش اژده ها گر گرفته است.
***
ظهر بود. گنگ خواب دیده گرسنه بود. رفت تا چیزی بخورد. لولی بربط زن گرسنه بود. رفت تا چیزی بخورد.
گنگ خواب دیده دیس غرور را جلو کشید و با ولع شروع به خوردن کرد. لولی بربط زن پیش دستی کوچک معرفت را برداشت تا آرام آرام مزمزه اش کند.
پیش خدمت به لولی بربط زن گفت: این غذا تشنگی می آورد. و لیوانی حیرت کنارش گذاشت.
گنگ خواب دیده دیس دیگری برداشت. لولی بربط زن تازه قاشق اول را خورده بود که فهمید این کفش ها که دارد برای آن سفر دراز که در پیش است، خوب نیست و این قلب که دارد برای آن همه عشقی که می بارد، کوچک است و این روح که با اوست برای آن پرواز، هنوز بی پر و بال است.
پس بی قرار شد. لیوان حیرتش را سر کشید و بلند شد.
گنگ خواب دیده به او می خندید.
***
شب بود. لولی بربط زن، چمدان می بست. او هر شب چمدانش را می بست چون فکر می کرد شاید امشب آخرین شب اقامتش باشد. و هر صبح دوباره چمدانش را باز می کرد.
وقتی او چمدان می بست ، گنگ خواب دیده ساعت ها بود که به خواب رفته بود.
عرفان نظر آهاری
-
بهار عاشق بود و زمين معشوق .عشق بي تابي مي آورد و بهار بي تاب بود.زمين اما آرام و سنگين و صبور.
زمين هر روز رازي از عشق به بهار مي داد و مي گفت: این راز را با هیچ کس درمیان نگذار.نه با نسیم و نه با پرنده و نه با درخت.راز ها را که برملا کنی ، بر باد می رود و راز بر باد رفته ، رسوایی است.
هر دانه رازی بود و هر جوانه رازی.هر قطره باران و هر دانه برف، رازی.
و رازها بی قرار برملاشدن بودند و بهار بی قرار برملا کردن.
زمین اما می گفت: هیچ مگو، که خموشی رمز عاشقی است و عاشقی سینه ای فراخ می خواهد.به فراخی عشق.زمین می گفت: دم برنیاور تا این سنگ سیاه الماس شود و این خاک تلخ، شکوفه گیلاس.
زمین می گفت: ...
***
زمستان سرد، زمستان سوز، زمستان سنگین و سالخورده و سخت.
و بهار در همه زمستان صبوری آموخت و صبر و سکوت.
و چه روزها گذشت و چه هفته ها و چه ماه ها. چه ثانیه ها،سرد و چه ساعت ها، سخت.بی آنکه کسی از بهار بگوید و بی آنکه کسی از بهار بداند.
رازها در دل بهار بالیدند و بارور شدند و بالا آمدند، و بهار چنان پر شد و چنان لبریز که پوستش ترک برداشت و قلبش هزار پاره شد.
و زمین می گفت: عاشقی این است که از شدت سرشاری سرریز شوی و از شدت ذوق، هزار پاره.عشق آتش است و دل آتشگاه.اما عاشقی آن وقتی است که دل آتشفشان شود.
زمین می گفت: رازهای کوچک و عاشقی های ناچیز را ارزش آن نیست که افشا شود.راز باید عظیم باشد و عاشقی مهیب . و پرده از عاشقی آن زمانی باید برداشت که جهان حیرت کند.
و بهار پرده از عاشقی برداشت، آن هنگام که رازش عظیم گشت و عشقش مهیب.
و جهان حیرت کرد.
عرفان نظرآهاری
-
او خوشبخت بود. چون هيچ سؤالي نداشت. اما روزي سؤالي به سراغش آمد. و از آن پس خوشبختي ديگر، چيزي كوچك بود.
او از خدا معني زندگي را پرسيد. اما خدا جوابش را با سؤال خودش داد و گفت: «اجابت تو همين سؤال توست. سؤالت را بگير و در دلت بكار و فراموش نكن كه اين دانهاي است كه آب و نور ميخواهد.»
او سؤالش را كاشت. آبش داد و نورش داد و سؤالش جوانه زد و شكفت و ريشه كرد. ساقه و شاخه و برگ. و هر ساقه سؤالي شد و هرشاخه سؤالي و هر برگ سؤالي.
و او كه روزي تنها يك سؤال داشت؛ امروز درختي شد كه از هرسرانگشتش سؤالي آويخته بود. و هر برگ تازه، دردي تازه بود و هر باز كه ريشه فروتر ميرفت، درد او نيز عميقتر ميشد.
فرشتهها ميترسيدند. فرشتهها از آن همه سؤال ريشهدار ميترسيدند.
اما خدا ميگفت: «نترسيد، درخت او ميوه خواهد داد؛ و باري كه اين درخت ميآورد. معرفت است.
فصلها گذشت و دردها گذشت و درخت او ميوه داد و بسياري آمدند و جوابهاي او را چيدند. اما دردل هر ميوهاي باز دانهاي بود و هر دانه آغاز درختيست. پس هر كه ميوهاي را برد دردل خود بذر سؤال تازهاي را كاشت.
«و اين قصه زندگي آدمهاست» اين را فرشتهاي به فرشتهاي ديگر گفت.
-
عرفان نظرآهاري در نشست «ادبيات و زندگي شهري» سازمان فرهنگي - هنري شهرداري تهران گفت: رفتارهايي چون جوانمردي، مهرباني و تساهل و تسامح از جمله مقوله هايي اند كه در ادبيات كهن ما بر آنها تأكيد شده و با بازنگري در اين مفاهيم، دوباره به ارزشهاي جامعه بدل مي شوند.
به گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، عرفان نظرآهاري با بيان اين مطلب، افزود: ارزشهاي اجتماعي، هدفها و مقاصد مطلوب مورد نظر جامعهاند؛ اما به نظر ميرسد پارهاي از اين ارزشها در جامعهي كنوني ما دچار بحران شدهاند و اين نيازمند كنكاش و جستوجوست، تا بدانيم چرا پارهاي از اين ارزشها كه برگرفته از تاريخ روحي و فكري انسان ايراني است، امروز ضعيف شده است.
اين شاعر «وفاي به عهد» و «تعهد» را از جمله ارزشهاي فراموششده در جامعه توصيف كرد و گفت: اين ارزشها در ادبيات به شدت مورد تأكيد قرار گرفتهاند؛ چنانكه حافظ ميگويد:
پير پيمانهكش من كه روانش خوش باد / گفت پرهيز كن از صحبت پيمانشكنان
يا: وفا و عهد نكو باشد ار بياموزي/ وگرنه هر كه تو بيني، ستمگري داند
وي در ادامه تصريح كرد: اين همه تأكيد بر «وفاداري» و «پيمان» و «قول» در ادبيات ما هست؛ در حاليكه ما در حال حاضر در جامعه به شدت شاهديم كه اين وفاداريها به شدت كم شدهاند و شاهد پيامدهاي اجتماعي آن به عنوان يك آسيب هستيم.
نظرآهاري تأكيد كرد: وجود چكهاي برگشتي به عنوان يك جرم فراگير مؤيد اين واقعيت است كه دانش و نگرش مردم ما، به ارزشهايي كه در گذشته به آنها باور داشتيم، دچار اختلال شده است. من فكر ميكنم ادبيات ميتواند براي برگشتن اين ارزشها و تصحيح اين اختلالات گام مؤثري بردارد.
او با بيان اينكه اگرچه ادبيات ما آموزههاي مثبت را در كنار آموزههاي منفي دارد، گفت: آنچه مسلم است، غلبهي آموزههاي مثبت ادبيات به قدري مشهود و عيني است كه نيازي به توضيح نيست؛ در آثار سعدي شاهديم «ظلمستيزي» و «مهرباني جمعي» از مقولاتي است كه اين شاعر بلندمرتبه به شدت بر آنها تأكيد دارد: دنيا نيارزد زانكه پريشان كني دلي / زنهار بد مكن كه نكرده است عاقلي. سعدي مي خواهد كه ما «بد نكردن» را از سر عقلانيت انجام دهيم؛ نه از منظر احساس.
نظرآهاري كه در سري نشستهاي «ادبيات و زندگي شهري» سازمان فرهنگي - هنري شهرداري تهران سخن ميگفت، تأكيد كرد: بازگشت دوباره ما به ادبيات، فرصتي را فراهم ميكند تا زندگي بهرهورانهي بهتري را سامان دهيم و با تعمق و تعقل، زيباتر زندگي كنيم.
اين نويسندهي همچنين با اشاره به ادبيات معاصر و نقش آن در زندگي انسانها، گفت: خواندن آثار سهراب سپهري و شعرهاي او سبب ميشود نگاه مخاطب لطيف شود و در مواجهه با جهان پيرامون بتواند متكفرانهتر عمل كند؛ آنجا كه سهراب ميگويد: آب را گل نكنيم / در فرودست انگار/ كفتري ميخورد آب؛ درواقع با اين شعر، طبيعتدوستي را آموزش ميدهد. او ميآموزاند جهان را مصرف نكنيم؛ بلكه تلاش كنيم تجربهي بودن با طبيعت را بفهميم.
وي در ادامه گفت: خيلي وقتها قواعد و دستورالعملها و بكن و نكنها كه از سوي مسؤولان براي مردم منتشر ميشوند، نميتوانند راهگشا باشد.
او با اشاره به شعر ديگري از سهراب مبني بر اينكه: يادمان باشد كاري نكنيم/ كه به قانون جهان بربخورد، گفت: اگر همهي ما اين شعر را بدانيم، بفهميم و با آن زندگي كنيم، آن وقت چه مقام بالايي از ما بخواهد يا نخواهد، به اين موضوع عمل خواهيم كرد و براي طبيعت احترام قابل خواهيم شد؛ چرا كه در اين حالت، ما به نگرشي ميرسيم كه با شعور بيشتري رفتار ميكنيم.
نظرآهاري افزود: اگر قرار است جامعه از سطحي كه هست، به سطح بالاتري ارتقا كند، بايد دانستههايش به نگرش و بينش تبديل شوند و نگرش و بينش تنها از مجراي ادبيات يك جامعه ايجاد ميشود. البته اين راهي بسيار پوشيده و درازمدت است كه نسلهاي پياپي بايد آن را بفهمند و با آن درگير شوند، تا به باور دروني بدل شود.
-
از بهشت كه بيرون آمد، دارايياش فقط يك سيب بود. سيبي كه به وسوسه آن را چيده بود. و مكافات اين وسوسه هبوط بود.فرشتهها گفتند: تو بيبهشت ميميري. زمين جاي تو نيست. زمين همه ظلم است و فساد. و انسان گفت: اما من به خودم ظلم كردهام. زمين تاوان ظلم من است. اگر خدا چنين ميخواهد، پس زمين از بهشت بهتر است.
خدا گفت: برو و بدان جادهاي كه تو را دوباره به بهشت ميرساند و از زمين ميگذرد؛ زميني آكنده از شروخير، آكنده از حق و از باطل، از خطا و از صواب؛ و اگر خير و حق و صواب پيروز شد تو باز خواهي گشت وگرنه...
و فرشتهها همه گريستند. اما انسان نرفت. انسان نميتوانست برود. انسان بردرگاه بهشت وامانده بود. ميترسيد و مردد بود.
و آن وقت خدا چيزي به انسان داد. چيزي كه هستي را مبهوت كرد و كائنات را به غبطه واداشت.
انسان دستهايش را گشود و خدا به او «اختيار» داد.
خدا گفت: حال انتخاب كن. زيرا كه تو براي انتخاب كردن آفريدهشدي. برو و بهترين را برگزين كه بهشت پاداش بهگزيدن توست.
عقل و دل و هزاران پيامبر نيز با تو خواهند آمد، تا توبهترين را برگزيني. و آنگاه انسان زمين را انتخاب كرد. رنج و نبرد و صبوري را. و اين آغاز انسان بود.