-
سهم خدا و شیطان
سهم خدا و شیطان درهستی تو چیست ؟
رخساره ی تو معصوم اما تنت هوس ناک
دلداده ی تو هیچ جوابی نیافت
گل های دست خورده ی گلدان
یا دست کارهای هنرمندان ؟
در ماجرای تو
نقش نقاب و پیراهن معکوس شد
زیرا که بی گناهی از چشم بد مصون است
و هیچ نقابی گناه را پنهان نمی کند
معصوم یا اثیم ؟
جوینده ای که گیج معما شد
صدبار قصه را به عبث دوره کرد
عیاش بود ، تارک دنیا شد
جایی که لازم است نپوشاندی
-
در ساحل شب
در ساحل شب
که چشم لیموها روشن بود
ما نیز کلید نور را چرخاندیم
در تاریکی کتاب را وا کردیم
تا حافظه ی دریا بیدار شود
با پرتو خودداری ، بر صفحه ی ما ، دریا می تابید
انگار یکی منتظر کشفی باشد
یا قایقی از شعر خودش را بسراید
آن گاه به راز واژه ها پی بردیم
آواز جدید با الفبای کهن
آواز به گل نشستن شادی
یک ماه که اندوه بر او بارید
دیدیم که هیچ واژه ای ساکت نیست
چشمان زنی که تهنیت می گفت
هر گونه تولد را
در جشن زنی که بعد ها باید زاییده شود
و شعله ی لیمویی اندیشه
از چک بلوز او به دریا می ریخت
-
کفش دخترانه
گاهی که شب برای تو تفسیر می کند که به فکر سفر نباش اعصاب جاده ها برای تو ناامن است
می گویی اختراع سفر محض یک نفر ؟ رمزی است خنده آور
این راه ها که وقت تصادف می چرخند ، این چهره های که قدم
می زنند بیرون جامعه ی مدنی ، از راز شب پرند ، خورشیدغیابی است
که دفتر سراب را امضا نمی کند . این اسکلت که روی بالکن قوز
کرده از گردش بهار چه می فهمد ! از پیچش سکوت در فواصل
گفتار ، عطری که اضطراب گل سرخ است
و سرنوشت سقف که می چکد آب ایا سقوط نیست ؟
او در فضا شناور می ماند ، با خنده ی عمیق اسکلتی ، گنجشک ها در
اطرافش از شعر لانه می سازند ، تک جمله های بی رنگ از ابرها
مرکب می گیرند
این شهر پر نوای من است ، پس من سفر نخواهم رفت ، و در
محله جشنی است امشب ،من بام های پست و کوتاه را مانند
شستی پیانو صدرنگ می نوازم . ایا کدام دست هنرمند ، حتی در
اوج بیماری ، محتاج دستگیری است
انگار سرخ گل نمونه ی خون طبیعت باشد ، در شیشه کرده اند و با نی می نوشند
هر وقت هم که تجزیه اش می کنیم افشرده های بوسه و عطر وداع از آن
به دستمی اید . و نام مستعار گل سرخ ، سرنخی که در اداره ی آگاهی از آن به کیفر گلخانه می رسند
میعاد در سه راهی باریک ، مشکوک در هوای مه آلود ، تا دختری
از سفره خانه ی شیطان تو را دعوت کند به شام
تو هیچ چیز نداری که پنهان کنی ، حتی زیبایی فنا شده ی عکس هایت را
پس جای هیچ پنهان کاری در هیکل تو نیست
جز کفش دخترانه که پوشیدی
بر پنجه های آن دو میخک بلند دمیده
شکل دو پرچم سرخ
-
برای ملکه هایی که یک ملت اند
در دست چپ ستاره
در دست راستش قلمی
ژالیزیانا ملکه ای دارد
اگر قلم را به من بدهد می توانم
ستاره را بسرایم
تا آسمان ترانه ی انسان شود
اگر ستاره را به من بدهد
جوهر درخشانی برای قلم اختراع خواهم کرد
اگر قلم ، اگر ستاره را به من می بخشید
آسمان تازه ای می نوشتم
برای ملتی که ملکه یکی از آن هاست
برای ملکه هایی که یک ملت اند
-
اشتباه برمی گردد
وقتی که چراغ های باران روشن شد
بیگشانه شنید
آواز عروج را : قدم های سبک
از پله ی فرش پوش بالا آمد
تا خانه ی میعاد ، ملاقات غروب
با شمع
شراب
دود
افسانه
با قصه ی اتفاق های روزانه
هر قصه قرا بود
با نقطه ی بوسه ای به پایان برسد
بیرون ، شب در کرانه ها می لغزید
میدان « آلزیا » تا کوی گلاسی یر
محمور چراغ های شان در باران
در نور شبانه ، خواب می دیدند
زن ، غرق نوازش ، به چه می اندیشید ؟
تا عشق آمد گرشته از یادش رفته
در بین دو بوسه ، ناگهان مکثی کرد
در بین دو آه
ناگاه فراموشی آمد
عشق از یادش رفت
این کیست ؟ به هیچ کس نمی مانست
این مرد کجایی است ؟ نمی دانست
یک مرتبه ایستاد باران به همان هوس که می بارید
بیگانه دوباره مثل خود می شد
زن گفت که اشتباه برمی گردد
-
فکس
کم کم خطوط دورنگار
بی رنگ می شود
ازنامه های عاشقانه در اینده
یک دسته کاغذ سفید به جا می ماند
در پاکتی که نام تو بر پشت آن
آواز ناشناسی می خواند
در قصه ای علیه فراموشی
من با تو روی عشق گرو بستم
آن حقه را که نام و نشان تو داشت
گرچه به خاطرت نیست ، نشکستم
میراث من همین هاست
ایا به چشم کس برسد ؟ شک دارم
شک دارم این که بختی باشد
در کشف رمز های سفید فکس
رئح زبان که از قفس خط پرید و رفت
اما بعید نیست ، پس از سالها
چشمان عاشقی که شبیه توست
راهی به کشف قصه ی ما یابد
جای گر گرفتگی واژه ها
-
چه زمان بود؟
چون در آن جانب راه
چشم بر پنجره ی باغ می اندازم
زلف خکستری زن - زن همسایه
لحظه ای می دمد از قاب سیاه
لتی از پنجره می چرخد
عکس بر می دارد
لحظه ای جام زلال
لحظه ای آبی ژرف
سایه ی کوه شمال
ککل کوچک برف
چه زمان بود و کجا
کوه البرز به سر تاج گل برفی داشت
بانوی همسایه
زلف خرمایی و شنگرفی داشت ؟
-
چند باری که بلبل را دیده ام
مدت عمرم چند باری بلبل را دیده ام
عروسک مومی در کاسه ی عید یا شنیده ام
کودکان نواخته اند و درختان بخشیدند
چند بار با نوای او از خواب در آمد کودک
شمد را رنگ بلبل پنداشت
بلبلی در کودک بود یا کودکی در درخت
لانه ای کنار نهر دهکده ای
سبدی همرنگ کاه ، شاهکار بافنده ای خوش آواز
گهواره ی تخم های صدفی رنگ و جلا خورده
پیش از همه پیغامش را می شنیدم
در نغمه ی او منتظر چیزی بودم که اتفاق نمی افتاد
در لیتل رک ، در آلبوکرک ، در قلب ایالات متحده
میان همهمه ی ترافیک ، شکل های متشنج
چهچهه بلبل ، پر حوصله و نومید ، پیوسته دخالت می کرد
با همان شیوه که در پرتو شمع ، روی آب سبز
در کاسه ی چینی می چرخید
بلبلی غرق شده در گلدان
کشتی پرداری در خاکستر پارو می زد
پشت دیوار ، در این مزبله ی نزدیک
بین تایرهای اوراقی ، قوطی های زنگ زده ، کاغر های تاخورده
باز آوازش را می شنوم
می توانم که بپرسم قدر آوازش را می داند ؟
گرچه در بستر بیماری ، شاعری خفته که بلبل را از
حفظ نمی داند
روزگاری ، ته یک جام قدیمی ، نقش بلبل را دید
که می لغزید تا دانش لب هایش
گرچه در ویرانه ، بین خرده ریز زندگی شهری
تکه ای مخمل آبی
و در آن گرمی لمبرهای مهمانان باقی
مخمل آبی نقش فرسوده ی بلبل دارد
طرحی از شاعر فرسوده که می کوشد یاد آرد
در کجای تن او بلبل پنهان است
-
این آقا
بسیار چیزها را فراموش می کند این آقا
کتاب های کهنه ی متروک در اتاقک انباری
که مارمولک از میان شان می دود و
سطرهای شعر را با پنجه هایش تقطیع می کند
لباس های شسته که مدت هاست اتو را فراموش کرده اند
از این قبیل است پرواز عقربه های ساعت
که علت زمانی خود را به جا نمی آورد
کلاغ خانگی او
به جای غاریدن می زنگد
این خانه پر از عجایب است
آن سوی کتاب های شعر
مردی زیبا و سفید پوش
در تابوتش خفته
در دستش فندکی طلایی دارد
-
به الیانا
الیانا
نامت شبیه قاره ای گمشده
من هم برای زندگیم قاره ای کشف کرده ام
بی مرز و بی حصار ، اما نه مستقل
شبه جزیره ای
که با سراب زمان بندی شد
الیانا
از آن چه دوست داشته ای دفاع کن
وابستگی بدون تعهد
ایین سرزمینت باشد
پیوند ، در سکوت ، شکوفا شود
و ذهن منتقل کند تفاهم ناگفته را
شاید به من بیاموزی
چگونه براندازم
این فصل بدگمانی را
از سرزمین تازه بهارم