-
می دانی
پرنده را بی دلیل اعدام می کنی
در ژرف تو
اینه ایست
که قفس ها را انعکاس می دهد
و دستان تو محلولی ست
که انجماد روز را
در حوضچه ی شب غرق می کند
ای صمیمی
دیگر زندگی را نمی توان
در فرو مردن یک برگ
با شکفتن یک گل
یا پریدن یک پرنده دید
ما در حجم کوچک خود رسوب می کنیم
ایا شود که باز درختان جوانی را
در راستای خیابان
پرورش دهیم
و صندوق های زرد پست
سنگین
ز غمنامه های زمانه نباشند ؟
در سرزمینی که عشق آهنی ست
انتظار معجزه را بعید می دانم
باغبان مفلوک چه هدیه ای دارد ؟
پرندگان
از شاخه های خشک پرواز می کنند
آن مرد زردپوش
که تنها و بی وقفه گام می زند
با کوچه های ورود ممنوع
با خانه های به اجاره داده می شود
چه خواهد کرد
سرزمینی را که دوستش می داریم ؟
پرندگان همه خیس اند
و گفتگویی از پریدن نیست
در سرزمین ما
پرندگان همه خیس اند
در سرزمینی که عشق کاغذی است
انتظار معجزه را بعید می دانم
-
غروب فصلی
این کفتران عاصی شهر
به انزوای سکت آن سوی میله های بلند
هرگز طلوع سلسله وار شبی در اینجا نیست
و تو بسان همیشه ، همیشه دانستن
چه خوب می دانی
که اینصدای کاذب جاری درون کوچه و کومه
در این حصار شب زده ی تار
بشارتی ست
بشارت ظهور جوانه
جوانه های بلند
که رنگ اناری میله
با آن شتاب و بداهت
دروغ بزرگ
زمانه خود را
در اوج انزجار انکار می کنند