شیخ بهائى و میر محمد باقردادماد
شیخ بهائى از دانشمندان بزرگ عصر صفوى است. درباره دانش و فضل او داستانهاى زیادى گفتهاند كه برحى از آنان مبالغه آمیر، برخى كذب محض و برخى واقعى است. امروزه جدا كردن حقیقت از نادرست و اقفسانه در مورد داستانهاى و اختراعات شیخ بهایى دشوار است اما در این نمىتوان تردید كرد كه وى اندیشمندى تیزهوش، خلاق و مبتكر بوده است و دانش وسیع او را در زمینههاى ریاضى، هندسه، نجوم و فیزیك نمىتوان منكر شد.
اما او در كنار آن همه فضل و دانش یك ضعف بزرگ داشت و آن ضعف بزرگ آن بود كه دانش و فضل خویش یك ضعف بزرگ داشت و آن ضعف بزرگ آن بود كه دانش و فضل خویش را در خدمت پادشاهى سفاك و ستایش پسند همچون شاه عباس قرار داده بود. او آن چنان به شاه عباس نزدیك شده بود كه عالم معروف آن زمان میرمحمد باقر داماد شعرى را براى او ارسال داشت و او را نزدیك شدن به قدرتمندان برحذر داشت.
این شعر چنین بود:
از خوان فلك قرص جوى بیش مخور
انگشت عسل مخوامو و صدنیش مخور
از نعمت الوان شهان دست بدار
خون دل صد هزار درویش مخور
از داستانهاى معروف مربوط به او داستانى است كه نعمت الله جزارى نقل مىكند در یكى از جنگهاى بین ایران و عثمانى چون عده سپاهیان دشمن زیاد بود شاه عباس هراسان شده از شیخ بهایى پرسید كه چه باید كرد؟
شیخ در جواب گفت: راه حیله و تدبیر بسته است و جز به خداى بزرگ امیدى نیست. باید وضو بسازى و دو ركعت نمازگزارى و نصرت و پیروزى را از خداوند به دعا بخواهى.
كل عنایت دلقك كه در آن محلس حاضر بود خندهاى كرد و به شیخ گفت:
یا شیخ! این آدم اكنون از ترس در حالتى است كه نمىتواند خود را نگه دارد و اگر وضو بستزد فوراً باطل خواهد شد.
شیخ بهایى و پینه دور اصفهانى
شیخ بهایى روزى از بازار اصفهان مي گذشت، در یك گوشه دور افتاده بازار توى یك مغازه كوچك و رنگ و روز رفته كه نور باریكى از سقف آن به داخل دكان مىتابید و در و دیوارش را روشن مىساخت، ناگهان چشمش به پیرمردى افتاد كه بیش از 90 سال از عمرش مىگذشت و در آن حال مشته سنگینى به دست داشت و مشغول كوبیدن به تخت گیوه بود.
شیخ بهایى با دیدن پیرمرد دلش به حال او سوخت و به داخل مغازه رفت و از پیرمرد پرسید:
تو چرا در جوانى اندوخته و پس اندازى براى خود گرد نیاوردى تا در این سن پیرى مجبور به كار كردن نباشى؟
پیرمرد سرش را از روى گیوه برداشت و نگاه نافذش را بر روى شیخ بهایى انداخت ولى چیزى نگفت. شیخ دست پیش برد و مشته را از دست پیرمرد گرفت و با علمى كه داشت كه را تبدیل به طلا كرد و بعد زیر نورى كه از سقف به روى پیشخوان مىتابید جلو پینه دوز گذاشت. مشته فولادى سنگین وزن كه در آن لحظه تبدیل به طلا شده بود در زیر نور خورشید تلولوخاصى پیدا كرد و ناگهان دكان پینه دور زا به رنگ طلایى در آورد شیخ بهایى بعد از این كار به سرعت عازم خروج از مغازه شد و در همان حال خطاب به پیرمرد گفت:
پینه دوز، من مشته تو را تبدیل به طلا كردم آن را بازار طلافروشها ببر و بفروش و بقیه عمر را به راحتى بسر ببر.
شیخ بهایى هنوز قدم از دكان بیرون نگذارده بود كه ناگهان صدایى او را برجاى نگاه داشت. این صداى پیرمرد بود كه مىگفت:
اى شیخ بهایى اگر تو مشته مرا با گرفتن در دست تبدیل به طلا كردى من آن را با نظر به صورت اولش در آوردم!
شیخ بهایى به سرعت برگشت و به مشته نگریست و دید مشته دوباره تبدیل به فولاد شده است دانست كه آن پیرمرد به ظاهر تنگدست و بى سواد از اولیالله و مردان خدا بوده و علم و دانشش به مراتب از او بیشتر است و نیازى به مال دنیا ندارد. روى این اصل با خجالت و شرمندگى پیش رفت و دست پینه دوز را بوسید و غذر بسیار خواست و بدون درنگ از مغازه خارج شد.
از آن به بعد هر گاه از جلو دكان پیرمرد رد مىشد، سرى به علامت احترام خم كرده و با شرمندگى مىگذشت!
شاه نعمت الله ولى چه خوب گفته است:
ما خاك راه را به نظر كیمیا كنیم
صد درد دل به گوشه چشمى دوار كنیم است:
آنانكه خاك را به نظر كیمیا كنند
آیا بود كه گوشه چشمى به ما كنند و بالاخره این شعر كه سرودهاند:
از طلا گشتن پشیمان گشتهایم
مرحمت فرموده ما را مس كنید شاید اشاره به داستان بالا داشته باشد.
شیخ بهایى و شهادت مردم اصفهان
روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت:
دلم مىخواهد ترا قاضى القضات كشور نمایم تا همانطور كه معارف را منظم كردى دادگسترى را هم سر و صورتى بدهم بلكه احقاق حق مردم بشود.
شیخ بهایى گفت:
قربان من یك هفته مهلت مىخواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى كه پیش آمد خواهد كرد چنانچه بار هم اراده ملوكانه بر این نظر باقى باشد دست به كار شوم و الا به همان كار فرهنگ بپردازم.
شاه عباس قبول كرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به محل مصلاى خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو ساخت و عصاى خود را كنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى كه از آنجا مىگذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد سلامى كرد شیخ قبل از عقد نماز جواب سلام را داد و گفت:
اى بنده خدا من مىدانم كه ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا بلع مىكند تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت. لیكن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز كن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو.
مردك با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به كوچهاى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت:
امروز هر كس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته فردا صبح زود هم من مخفیانه مىروم پیش شاه و قصدى دارم كه بعداً معلوم مىشود.
شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از مقربین بود هنگام بیدار شدن شاه اجازه تشرف حضور خواست و چون شرفیابى حاصل كرد عرض كرد:
قبله گاهها مىخواهم كوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را به راى العین از مد نظر شاهانه بگذرانم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست مىدهند و مطلب را به خودشان اشتباه مىنمایند.
شاه عباس با تعجب پرسید:
ماجرا چیست ؟
شیخ بهایى گفت:
من دیروز به رهگذرى گفتم كه چشمت را هم بگذار كه زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را
مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از محارم خودم كسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده كه من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف به تواتر رسیده كه همه كس مىگوید من خودم دیدم كه شیخ بهایى به زمین فرو رفت. حالا اجازه فرمایید شهور حاضر شوند!
به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارتهاى عالى قاپو و طالار طویله و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیر اجتماع نمودند، جمعیت به قدرى بود كه راه عبور بر هر كس بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد كه از هر محلى یك نفر شخص متدین و صحیح العمل و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین كننده تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند.
بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد واجد شرایط از 17 محله آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور رسیدند، هر كدام به ترتیب گفتند: به چشم خود دیدم كه چگونه زمین شیخ را بلعید!
دیگرى گفت:
خیلى وحشتناك بود ناگهان زمین دهان باز كرد و شیخ را مثل یك لقمه غذا در خود فرو برد.
سومى گفت:
به تاج شاه قسم كه دیدم چگونه شیخ التماس مىكرد و به درگاه خدا تضرع مىنمود.
چهار مىگفت:
خدا را شاهد مىگیرم كه دیدم شیخ تا كمر در خاك فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى كه بر سینهاش وارد مىآمد از كاسه سر بیرون زده بود!
به همین ترتیب هر یك از آن هفده نفر شهادت دادند. شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش مىكرد. عاقبت شاه آنها را مرخص كرد و خطاب به آنها گفت:
بروید و اصولاً مجلس عزا و ترجیم هم لازم نیست زیرا معلوم مىشود شیخ بهایى گناهكار بوده است!
وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت:
قبله عالم. عقل و شعور مردم را دیدید؟
شاه گفت:
آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟
شیخ عرض كرد:
قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم.
شاه گفت:
بله ولى چطور؟
شیخ گفت:
من چگونه مىتوانم قاضى القضات شوم با علم به اینكه مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست كه درست باشد، آن وقت مظلمه گناهكاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر مىفرمایید ناگریز به اطاعتم و آنگاه موضوع المامور و المعذور به میان مىآید و بر من حرفى نیست!
شاه عباس گفت:
چون مقام علمى تو را به دیده احترام نگاه كرده و مىكنم لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر كه به كار فرهنگ مشغول باشى.
از آن پس شیخ بهایى براى ترویج علوم و معارف زحمت بسیار كشید و مقام شامخ علما را به حدى به درجه تعالى رسانید كه همه كس آنان را مورد تكریم و تعظیم قرار مىداد.