ممنون بابت تاپیــک
روحش شاد , یادش گرامـی
همیشه از مرگ خواننده ها ناراحت میشم
فرهاد هم جزوشون بود , وقتی شنیدم خیلی ناراحت شدم
ولی خب زندگی ه دیگه ...
Printable View
ممنون بابت تاپیــک
روحش شاد , یادش گرامـی
همیشه از مرگ خواننده ها ناراحت میشم
فرهاد هم جزوشون بود , وقتی شنیدم خیلی ناراحت شدم
ولی خب زندگی ه دیگه ...
واقعا خوب می خوند .
من تو کنسرت سال 1381 توی آلمان بودم ! عجب شبی بود ....
من حتی ازش امضا هم دارم .
روحش شاد
نماینده نسل متفاوتهای موزیک فارسی، از فرهاد مهراد میگوید
رضا یزدانی (خواننده)- موزیک فارسی هیچوقت نتوانسته نظر من را به خود جلب کند. کارهای ایرانی را کم تر شنیدهام و این میان، معدود آثاری بودهاند که دوست داشتم دوباره بشنوم؛ کارهای «فریدون فروغی»، «فرامرز اصلانی» و البته «فرهاد مهراد» که همگی از خوانندگان متفاوت و قابل احترام ما به شمار میروند.
بین این هنرمندان، فرهاد به دلایل متعددی برایم برجستهتر بوده است؛ چه از لحاظ شخصیت والایش، ایستادگی و تفکر خاصاش و چه از نظر سواد موسیقایی، گویش و اجرایش و...
او هنرمندی مولف و صاحبسبک بود که سابقه شنیداری غنیای هم داشت. شنیدهایم که به موسیقیهایی مثل «دورز» یا «بیتلز» دلبسته بوده و کار خود را با خواندن آثار این گروهها آغاز کرد. زمانی که «مسعود کیمیایی» پیشنهاد اجرای تیتراژ «رضا موتوری» را به او داد، هنوز خواندن به زبان فارسی برای فرهاد عادت نشده بود.
او نوع خواندن منحصر به فردی داشت و دیگر اینکه انتخابهایش متفاوت از دیگران بود و باعث برجستهتر شدن کار او نسبت به سایر خوانندگان شد. آثار اجتماعی فرهاد بسیار تحسینبرانگیزند و باید گفت اینکه هنرمندی از چیزهایی دیگر بخواند، حرف دیگری بزند، کار دیگری بکند و خواهشهای دل را زیر پا بگذارد، کار هرکس نیست. او میتوانست این سختیها را به خود ندهد و مثل دیگران، در راه آسان قدم بگذارد. ولی با شنا کردن در خلاف مسیر، به راهی قدم گذاشت که نهایتاً از او شخصیتی یگانه به نام «فرهاد» ساخت. اعتراف میکنم که شخصاً توان انجام آنچه فرهاد کرد را ندارم و استواری شخصیت این مرد مثال زدنی است.
البته این به معنی تمایل من به تقلید از فرهاد نیست. متاسفانه بعضیها سبک و صدای من را تلفیقی از فریدون (فروغی) و فرهاد میدانند. در حالی که همیشه سعی کردهام مُهر و امضای خودم را داشته باشم و کارهایم به آثار کسی شباهت نداشته باشد. با این حال، چنین شباهتهایی طبیعی است؛ چراکه سابقه شنیداری من هم از آثار راک مورد علاقه آن ها نشات میگیرد. ضمن اینکه سبک کار و سعی در متفاوت بودن، این احساس را در شنونده ایجاد میکند و نزدیکی، ناخودآگاه به وجود میآید. حتی در مورد همکاری با مسعود کیمیایی، که زمانی فرهاد در همین جایگاه بوده است. اولین باری که «آقای کیمیایی» برای نظارت بر کار ما به استودیو آمد، این قضیه را به زبان آورد. با «یغما گلرویی» مشغول ضبط تیتراژ فیلم «حکم» بودیم که او گفت: «این حال و هوا، من را برد به سالهای دور؛ به زمان ضبط تیتراژ رضا موتوری و همکاری با فرهاد و اسفندیار منفردزاده...»
این جمله مسعود کیمیایی در ذهن من حک شده و برایم مایه افتخار است که «یکی از نسل متفاوتها» به حساب بیایم. هرچند که برای متفاوت بودن باید استقامت داشت و سختیهایی مثل یک سال و نیم معطل ماندن آلبومات در مرکز موسیقی ارشاد، عدم بازخورد مالی، مشکلات غیرقابل پیشبینی و... را به جان خرید!
در این سالها دیدیم که خیلیها خواستند ادای متفاوت بودن را دربیاورند؛ حتی چندتایی پیدا شدند که بدل فروغی شده و شبیه او خواندند. اما تا به حال هیچ کس نتوانسته ادای فرهاد را دربیاورد. کار او چه از لحاظ موسیقایی و چه بحث جامعهشناسی و انتخاب ترانه، غیرقابل تقلید است.
من عاشق ترانه «سقف» فرهاد هستم. با «یه شب مهتاب» هم خیلی حال میکردم. مرگ او برایم خیلی تراژیک بود و متاسف شدم که چرا هیچ وقت از او که یک هنرمند به تمام معنا بود، تقدیر نشد. حتی با خودم فکر کردم: یعنی آخر و عاقبت ما که به این مسیر پا گذاشتهایم هم اینطور میشود؟!
متاسفانه هرگز با فرهاد ملاقاتی نداشتم، اما یغما ایشان را دیده بود. ما خیلی دوست داشتیم آلبوم «پرنده بیپرنده» را به او تقدیم کنیم. ولی آنقدر این آلبوم در ارشاد ماند و کار مجوزش طول کشید که فرهاد فوت شد. با این اتفاق، دیگر انگیزه و تمایلی برای تقدیم کردن آلبوم برایمان نماند؛ چراکه میخواستیم در زمان حیات از او تقدیر کنیم، وقتی بین ما نباشد دیگر تقدیم کردن معنا ندارد. در عوض، آلبوم «هیس» را به مسعود کیمیایی تقدیم کردیم تا هم از رسم بد «مردهپرستی» فاصله گرفته باشیم و هم به تقدیر بزرگان و پیشکسوتان در زمان حیاتشان عمل کنیم.
منبع: jour4peace.com
پ.ن: روحش شاد [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خداحافظ رفیق!
مزدک علی نظری- عزیز آسمانی، فرهاد!
حالا درست شش سال از رفتن تو می گذرد. تو رفته ای و اما صدایت هنوز هست، بر متن روزگارمان جاری است. روزگاری که همان روزگار همیشگی ست؛ همان که بعضی ها می پرستندش و بعضی دیگر نفرین و لعنتش می فرستند. با شبانه هایش، هفته های خاکستری اش و/ جمعه هایش...
به قول «سیدعلی صالحی»: «حال همه ما خوب است»/ ملالی نیست جز دوری تو!
تویی که همیشه دور بوده ای و در بلندا، دست ما کوتاه و تو آن بالابالاها. حالا که رفته ای انگار بیشتر با مایی تا آن وقت ها که گوشهء دنجی در این شهر درندشت، بی سر و صدا/ کناره گرفته از دیگر آدم ها، زندگی می کردی.
حالا تو آرزوی ما را برآورده کرده ای؛ حالا تو مال همه مایی، همیشه با مایی، با تک تک مان. این تکثیر شگفت، بهای سنگینی داشت: به قیمت جانت تمام شد!
***
حالا که با منی، برایت تعریف می کنم:
دیشب دوباره خواب آن دختر روس را دیدم که پیرمردی با گیتارش، آهنگ «گل یخ» را برای او می نواخت. و از آن سوی دیوارهای اتاقم، می شنیدم که می خواند: «گل یخ... گل یخ... هر صبح تو می خندی/ کوچک و پاکیزه، بر من تو دل می بندی/ ای گل یخ...»
صبح که بیدار شدم، چشم هایم دوباره تر بود. نمی دانی روزی که با اشک آغاز شود، چه روز باشکوهی می شود. و البته غم بار و دلتنگ؛ مثل آن روز «شازده کوچولو» که چهل و سه بار غروب اخترکش را تماشا کرد. مثل عصرهای جمعه/ وقت غروب، که انگار تمام غصه های عالم بر دلت آوار می شود. که انگار صدای آواز تو در بندبند لحظه هایش جاری است: «داره از ابر سیا، خون می چکه/ جمعه ها خون جای بارون می چکه...»
سراینده ترانه، «شهیار قنبری»، پشت صفحه گرام نوشته بود: «نازنین، برای تو که هر روزت جمعه است.»
و باز صدای تو که می خوانی: «عمر جمعه به هزار سال می رسه/ جمعه ها غم دیگه بیداد می کنه...»
***
فرهاد عزیز!
اینجا هر روز با یک معجزه آغاز می شود. اینجا هنوز، هر روزمان جمعه است و انگار تمام روزهای هفتهء تقویم ها را به رنگ سرخ نوشته اند...
یکی از همین جمعه های بدلی بود که به شهیار قنبری تلفن کردم. تو تازه رفته بودی و خبر، یار دیرینت را خشمگین کرده بود. بی خبر که نرفته بودی، همه می دانستند به زودی می روی؛ باید معالجه می شدی و کمک لازم داشتی. اما تو لجبازی می کردی، دست یاری هر غریب و آشنا را پس زدی. اصرار داشتی مثل تمام سال های سخت و سیاه گذشته، در ایرانِ خودت بمانی.
دست سرنوشت را ببین که دم آخر، درست چند روز پیش از رفتنت، راضی شدی به جلای وطن و تن دادن به غربت/ تا اتفاقی که نمی خواستی، بالاخره بیفتد: مرگ در خانه ای که خانه ات نبود!
خشم شهیار اما دلیل دیگری داشت؛ در یادداشتی که برای مجله مان نوشت، بغضش ترکید: «برای كسی شدن، برای اسطوره شدن، برای به اوج رسیدن، برای این كه تارنماها از مرثیه لبریز شوند، باید مرد.
مرد تنها هم مرد. و ناگهان اسطوره شد.
سوگواران گناهكار دوباره انگشت اتهام به جانب یكدیگر دراز می كنند كه بگویند:
من بی گناهم. تو بودی كه دست او را نگرفتی. تو بودی كه گذاشتی تمام شود. حرام شود. و باری، آرام می گیرند و به بستر می روند.
حافظه ملی پاکِ پاک است. حافظه هنری هم. هیچ كس، هیچ چیز به یاد ندارد. این كه چه كرده ای مهم نیست. این كه چه نكرده ای مهم است.
دوباره یكی می رود و ما همه دسته گل های پوسیده مان را به پایش پرتاب می كنیم...»
***
فکر می کنی راضی کردن او به همین سادگی بود؟ نه! قبول نمی کرد چیزی بنویسد. فریاد می زد، فریاد می زد. تو رفته بودی و شهیار گله هایش را از تو، از خودش، از همه/ سر من آوار می کرد. گویی ریشه ها به رعشه اش انداخته بودند؛ همان ریشه ها که او را به عصر طلایی زندگی اش، به روزهای سرودن «نماز» و «نجوا» و «نفس» پیوند می داد. به «بوی خوب گندم»، به «حرف»، و به «جمعه»...
ناگهان ساکت شد. حالا دیگر توی گوشی، فقط آبشاری از سکوت جاری بود. و بعد/ انگار ترسیده بود که یکباره لحنش عوض شد. صدایش می لرزید که گفت: «اینجا زلزله شد... نزدیک بود با مرگ من هم/ سوژه خوبی برای نوشتن پیدا کنی!»
ظاهراً حاصل کم تر از هفت ریشتر لرزش آن روز کلیفرنیا، فقط یک کشته بود؛ اما عنوان بالای کاغذی که ساعتی بعد از دستگاه فکس مجله خارج شد، از لرزشی دیگر و مرگی دیگر خبر می داد؛ لرزش دست شاعر که نوشته بود: «مرد تنها هم مرد!»
***
فرهاد من!
هنوز اینجا با هفت ریشتر زلزله، شهرها کن فیکن می شوند. استعدادمان در ویرانی، حرف ندارد!
اینجا همه کم تر از «فرهاد مهراد» را قبول ندارند، اما تو خوب می دانی و می بینی شان که پنهانی «بنیامین» گوش می دهند. اینجا - مثل اغلب جاهای این دنیای مدرن- تب ستاره ها بیداد می کند/ اما فقط همین جاست که فرهادها تشنه کشته می شوند. تشنهء یک دهن آوازِ آزاد؟ نه، آن که جای خود؛ من تشنگی لب هایت را می گویم. در مصاحبه ای از خواهرت شنیدم که تعریف می کرد: «فرهاد لیوان آب را می گذاشت جلویش. خیره می شد بهش، اما فقط نگاه می کرد و نمی توانست بخورد...»
هپاتیت C. این لعنتی دیگر چه کوفتی است؟ «از این فرهادکش فریاد» که آدم با حسرت یک جرعه آب، جان بدهد؛ همین آبی که روزی چندبار همه مان با لذت می خوریم و آخرش با ناسپاسی، به هر چیز بی مزه ای می گوییم: مزه آب می دهد!
بله، راست می گفتی که همه حرف هایت را در ترانه هایت زده ای:
«کیست که بتواند آتش بر کف دست نهد و با یاد کوه های پر برف قفقاز خود را سرگرم کند؟
یا تیغ تیز گرسنگی را با یاد سفره های رنگارنگ، کند کند؟
یا برهنه، در برف دی ماه فرو غلتد و به آفتاب تموز بیاندیشد؟
نه! هیچکس/ هیچکس چنین خطری را به چنان خاطره ای تاب نیاورد
از آنکه خیال خوبی ها، درمان بدی ها نیست،
بلکه صد چندان بر زشتی آن ها می افزاید...»
***
و دیگر اینکه - بی ذره ای شک- رفتنت را انتظار می کشیدند؛ تا از تو اسطوره ای بسازند بی زبان، بی دفاع/ که هرچه بخواهند به تو نسبت بدهند. آهنگ هایت را پخش کنند، و محبت صدایت را، فریاد اعتراضت را، به نفع خودشان مصادره کنند.
رسانه ملی، مرگ تو را نادیده/ ناشنیده می گیرد. خبر غافلگیرشان کرده و هنوز بهشان دیکته نشده که چه کنند. بنابراین، دریغ از خبری کوتاه حتی...
معرفت «علیرضا خمسه» را بگو که جمعهء بعد، در نمایش زنده تلویزیونی، «جمعه»ات را با سوت زد. بازیگر مقابلش گفت: «صدبار بهت گفتم پشت سر مرده سوت نزن...»
بالاخره خمسه هم هنرمند است و برای گریز از همان که خودت می دانی، چه وسیله ای بهتر از هنر؟ این داغ ننگیست بر پیشانی آن هایی که دو سال بعد، در تلویزیون شان برایت بزرگداشت گرفتند و بی توجه به اعتراض صدباره همسرت، باز بی اجازه آهنگ هایت را پخش می کنند. مثل «مازیار»، مثل «ویگن»، مثل «مهرپویا»...
***
خسته صدای تنها!
سیگارت را که وقت خواندن، به عادتی غریب، نوک گیتار جا می دادی؛ بردار و کامی بگیر. می دانم که سال هاست سیگار را ترک کرده ای/ اما نمی توانم بدون آن تصورت کنم. نمی توانم تو را بی آن هاله مه خاکستری که احاطه ات کرده، ببینم.
و باز گوش کن؛ می خواهم از خاطره های خصوصی ام بگویم. می خواهم از آن عصرهای خنک پاییز برایت بگویم؛ از آن پنجره های باز و پیچ و تاب دود سیگار لای پرده های توری. آن گربه های گچی که با دخترکی رنگ پریده رنگ می زدیم. و آوازی که من و او، به آهنگ تو می خواندیم: «امروز در این شهر چو من یاری نی/ آورده به بازار و خریداری نی/ آن کس که خریدار، بدو رایم نی/ وآن کس که بدو رای خریدارم نی...»
روزی دیگر - در حقیقت: شبی- تمام خیابان ولیعصر را از چهار راه تا میدان، یک نفس «سقف» را خواندیم. توی چاله های آب پا کوبیدیم و خیالی مان نبود که باران می بارد. امید و نامزدش «تو فکر یک سقف» بودند/ تو، فکرشان را خوانده بودی و ما هم همصدایی می کردیم. صاحبان تک و توک فروشگاه های رو به تعطیل، به دیوانگی ما می خندیدند و پشت سرمان قیهه می کشیدند. فکر می کردیم آن روز رسیده که «ویکتور خارا» وعده داده بود: «روزی که بخندیم به آب و هوای خراب...»
وقتی تو رفتی، عزاداری نکردیم. نشد که مثل مرگ «فریدون فروغی» گروه گروه جمع شویم و شمع روشن کنیم، بخوانیم و پا بکوبیم. دلمان گرفت. برنامه کوچکی در نیاوران بود؛ خُنک و با پرستیژ! با امید چند شاخه گل جمع کردیم و بیرون زدیم. راه افتادیم و رفتیم «کوچینی». گفتیم برویم و این چند شاخه را بگذاریم روی سنی که سال ها پیش، تو رویش برای مردم می خواندی.
نمی دانم آیا همسفر آن شب من یادش هست، یا این خاطره را هم مثل نامزدی که ترکش کرد، مثل سقفی که هرگز زیرش آرام نگرفتند، فراموش کرده...؟
کوچینی شلوغ بود. راهرو گورخری اش را که رد کردیم، همانجا دم در ایستادیم؛ جمعیت شنگولی را دیدیم که گرم لمباندن بودند و قهقهه زدن. روی سن، دوتا دامن قرمزی با صورت های سیاه، مشغول سرگرم کردن مردم بودند. جماعت می خندیدند. انگار به گل های پژمرده که توی دست ما وارفته بودند، می خندیدند. انگار به قیافه های بهت زده ما می خندیدند. انگار...
***
آه ای عزیز آسمانی. به قول تو: «گفتنی ها کم نیست.» تا بعد که باز ببینمت، خداحافظ رفیق!
منبع: jour4peace.com
نهم شهریورماه، مصادف است با چهارمین سالگرد درگذشت «فرهاد مهراد» خواننده محبوب پاپ ایران.
در همان روزهای شهریور 1381، «شهیار قنبری» ترانه سرای شهیری که بعضی از بهترین سروده هایش توسط مهراد اجرا شده؛ به درخواست مزدک علی نظری، یادداشتی برای هفته نامه «پیام آور» نوشت که خواندن دوباره آن خالی از لطف نیست.
*برای كسی شدن، برای اسطوره شدن، برای به اوج رسیدن، برای این كه تارنماها از مرثیه لبریز شوند، باید مرد.
مرد تنها هم مرد. و ناگهان اسطوره شد.
سوگواران گناهكار دوباره انگشت اتهام به جانب یكدیگر دراز می كنند كه بگویند:
من بی گناهم. تو بودی كه دست او را نگرفتی. تو بودی كه گذاشتی تمام شود. حرام شود. و باری، آرام می گیرند و به بستر می روند.
حافظه ملی پاك پاك است. حافظه هنری هم. هیچ كس، هیچ چیز به یاد ندارد. این كه چه كرده ای مهم نیست. این كه چه نكرده ای مهم است.
دوباره یكی می رود و ما همه دسته گلهای پوسیده مان را به پایش پرتاب می كنیم.
***
بر امواج «اینترنت» تصویرش را تاخت می زنیم. شعر می نویسیم؛ رج می زنیم،بغض می كنیم و سبك می شویم. این همه انرژی دیر هنگام، به كار هیچ كس نمی آید.
اما اگر زنده بود، به دردش می خورد. از این همه «دوستت دارم ها» می شد با یك بغل ترانه به خانه رفت.
***
یک تهران بود، یک «کوچینی». یک فرهاد. که از «ری چارلز» می خواند. Crying time. که بزرگان جهان را از بر داشت.
«اسفندیار» که می خواست برای فیلم رضا موتوری موسیقی و یک ترانه متن بنویسد، با من از فرهاد گفت. هر دو از این فکر، روشن و شفاف شدیم و گل دادیم.
***
شانزده سالگی ام، در یك برنامه رادیویی قد می كشید. رادیو تهران. صبح جمعه. برنامه آوای موسیقی. تهیه كننده: هوشنگ قانعی. من نویسنده و گوینده اش بودم. در نخستین برنامه، تا بلندای فرهاد و Black cats رفتیم و صدایش را شنیدیم.
«آوای موسیقی» از موسیقی پاپ جهان و گروه های خارجی می گفت. بر فرازشان: از فرهاد. فریاد فرهاد!
***
رو به روی من ایستاده بود و كاغذ سپید و سیاه را دوره می كرد.
- با صدای بی صدا… مث یه کوه بلند... مث یه خواب كوتاه، یه مرد بود... یه مرد...
لبخندش را به من بخشید. و روزی دیگر، صدایش را به آسمان دوخت.
***
ترانه را شبی تا سحر در آپارتمان علی عباسی تمام کردیم.
خط به خط. نت به نت. کلمه به کلمه. بغض به بغض.
رضا موتوری شهر بی تپش را مرور می کرد تا به آخر خط برسد.
پرده های سینما از خون، سرخ شد.
فیلم سیاه و سپید، سیاه تر شد.
فرهاد در کنار نوازندگان، نه دورتر از نفس های واروژان و اسفندیار، کلمه هایم را می گریست.
استودیوی تلویزیون ملی ایران بود و من هنوز چهره بیست سالگی ام را در آینه نداشتم.
***
فرهاد پاك بود. روشن بود. نازك بود. آرام بود و دانا بود.
فرهاد از همه بهتر بود. از همه سر بود.
***
بعد «جمعه» از راه رسید. این بار در خانه اسفندیار روبه روی سازمان سینمایی پیام.
- نازنین، هدیه ای برای تو که هر روزت جمعه است.
***
هیچ کس حاضر نبود این صفحه را منتشر کند.
سرانجام اسفندیار با یک صفحه فروشی قرار گذاشت که در برابر پولی اندک، بغض ما را به خانه ها ببرد.
جمعه پیروزی ترانه نوین بود. «آمنه»ی آغاسی را پس زد!
و بعد اسفندیار به زندان رفت و من در خلوت هوشیار و خوش رنگ «واروژان» - خیابان بیست و پنج شهریور، كوچه محسنی - به هفته خاكستری رسیدم.
- شنبه روز بدی بود... روز بی حوصلگی...
وقت خوبی که می شد... غزلی تازه بگی...
...جمعه حرف تازه ای برام نداشت
هرچی بود پیش تر از این ها گفته بود...
بازجویان اوین گمان می كردند این ترانه را اسفندیار نوشته است. اما سازهای زهی، از عطر واروژان مست بودند.
***
و بعد کودکانه آمد و من به سفر رفتم. به رم. به لندن. وقتی برگشتم، اسفندیار ترانه را آماده کرده بود.
با هم به استودیو رفتیم و فرهاد دوباره به گل نشست.
- بوی عیدی بوی توپ بوی کاغذ رنگی...
با اینا زمستونو سر می کنم.
با اینا بهارو باور می کنم
نمی دانم چرا این خط آخر را کنار گذاشتم؟
***
و بعد «آوار» به دنیا آمد. در دست های من و فرهاد و آندرانیک. فرهاد آهنگساز شد.
کاری ناب، با تنظیمی ماندگار.
و بعد انقلاب بر دیوارها نشست.
روایت تازه ای از جمعه ضبط شد. با بغض همسرایان. و صدای به هم خوردن قلوه سنگ ها، که انگار فریاد مسلسل بود!
***
بعد آخرین تجربه از راه رسید. نجواها.
شعری كه در دریاكنار به گل نشست. اسفندیار بر آن موسیقی نوشت . اما به استودیو نرفت.
اسفندیار به آمریكا رفت و من به انگلیس، و بعد به فرانسه رفتم. فرهاد در خانه ماند و در نواری به نام «برگ زرد» نجواها را خواند. بی آن که ما را خبر کند. و بعد مقدمه ای بر آن افزود، که ما را خشمگین کرد.
***
و بعد یک بار دیگر، همین ترانه را اجرا کرد. این بار در آلبومی به نام خواب در بیداری.
به همراه آهنگ های خودش. بی آن که نام ما را بر پیشانی اش بنویسد.
و بعد من از این خشم و قهر حرفه ای در کتاب دریا در من سخن گفتم.
***
فرهاد به آمریکا آمد. و شادا که ساعتی حرف زدیم و گلایه ها را شستیم و دوباره روشن شدیم.
***
و بعد یك بار دیگر، در برابر دوربین تلویزیون نشسته بودم كه خبر آمد. فرهاد هم رفت!
و بعد هق هق من بند نیامد. و هنوز که هنوز است. نمی دانم با این شور بختی چه كنم؟!
***
فرهاد، شیرین بود. یک کاروان، قند پارسی بود. آباد بود، آزاد بود كه دیگر تكرار نخواهد شد.
به همین سادگی.
و اینك نابلدترین مان، این رسوایان بر خاكستردانش اشك می ریزند و مرثیه می خوانند و موعظه می كنند و برای روی جلد نشریه ها، عكس می گیرند.
و فرهاد از آن بالا، یا از آن پایین، می خندد.
درست مثل لحظه ای كه شعر مرد تنها را مرور می كرد.
‹‹سهراب» می دانست كه: مرگ پایان كبوتر نیست.
و فرهاد می داند كه دوباره و دوباره، به دنیا می آید.بی وقفه.
از هفته های خاكستری، اینك ققنوسی پر و بال می گشاید، كه سایه گسترده اش، خردی ما را هجی می كند.
منبع: jour4peace.com
دست همه ي دوستان درد نكنه .كلي خاطره واسم زنده شد.
رستني ها كم نيست ...
تاپیک قدیمی بالا میکشیم !! : دی
یادگارهای فرهاد خواننده، آهنگساز و نوازنده موسیقی پاپ ایران از اول تیرماه به موزه سینما منتقل شدند.
به گزارش روابط عمومی موزه سینما، یادگارهای فرهاد مهراد شامل سازها، دست نوشتهها و ... این هنرمنداست که در یکی از غرفههای موزه سینما نگهداری می شوند.
فرهاد خواننده نوازنده و آهنگسازی صاحب سبک بود که آثارش با چند نسل از مردم ایران رابطه برقرار کرد. ازجمله آثار او می توان به آلبومهای «وحدت»، «خواب در بیداری» و «برف» اشاره کرد.
علاقهمندان برای دیدن این آثار میتوانند از اول تیرماه هر روز بجز روزهای تعطیل از ساعت 9 صبح تا 18 به موزه سینما مراجعه کنند.
در روزهای تعطیل نیز ساعت کار موزه سینما از ساعت 14 تا 18 است.
منبع: خبرآنلاین