مصاحبه با مهدی اخوان ثالث
توضیح : جملات اخوان به نقل مستقیم از کتاب صدای حیرت بیدار نقل شده است.
کاروانیها!
کاروانسالاری افتاده است از پا
چیست تدبیر؟
کاروان آیا بماند یا براند؟(1)
...
من امشب در عالمی سیر می کنم که حد فاصلی میان شعر و نثر است... خیال! ... و من امشب در خیال زیبایم رو در روی کسی هستم که در مقابل او سنگ ریزه ام مقابل کوه! او با نگاه نافذش ، صدای گیرایش ، غالب گشته و من مغلوب و حیران جرات نگاه کردن در چشمان او را ندارم... مهدی اخوان ثالث، یگانه کاروانسالار شعر معاصر، آنقدر از سر کوه بلند خم شده تا فروتنانه به چند سوال مضحک من جواب دهد... سر میزی نشسته ام و او پر هیبت و با صلابت در سوی دیگر میز قرار گرفته است. باورم نمی شود. منم و اخوان ِ بزرگ و شمعی روشن که ناظر گفتگوی ماست و روشنی بخش خیال ِ من.
***
من: جناب آقای اخوان! آماده اید مصاحبه را شروع کنیم؟
مهدی اخوان ثالث : بله.
- آقای اخوان! اگر در شعر امروز نابغه ای ظهور نکند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شعر ما امروز قالب ندارد و یا به عبارتی قالب شعر امروز نیمایی است. اما هنوز در شعرمان وزن هم داریم. گرچه امروزه می بینیم که در پاره ای مواقع شعر بدون وزن هم وجود دارد مثل شعر سپید. به هر حال... آیا با از بین رفتن قالب شعری وزن می تواند بدون آن نقش ایفا کند؟
ببینید... وزن به شعر حالت ِتَری و ترانگی ، حالت ترنّم و تغنّی می دهد و حالت روانی و روانگی.این موهبتی است برای شعر. وزن به شعر حرکت و پیوستگی و فرم می دهد، هماهنگی و تمامیتی خدشه ناپذیر. همین.
و من معتقدم که شعر را نباید از این موهبتِ دشواری زیبا ، یا زیبایی دشوار محروم و پیاده و برهنه کرد ، و تمامیت و کمالش را مخدوش ساخت، مگر بتوان جانشینی بهتر و عالیتر از آن برای شعر پیدا کرد ومن هنوز در تجربیاتی که در این زمینه شده و شعر امروز ما جلوه هایی از آن تجربیات را دارد، چنین جانشینی برای وزن ندیده ام.
- شما علاوه بر سررودن شعر نیمایی (نو)، شعر کهن هم سراییده اید. رباعی، غزل، دوبیتی و ...آیا معتقدید شاعران حال حاضر باید در این موارد هم به تجربیاتی دست یابند؟
. اصولاً این دست نیست که قالب را ما نمودار ِ اثر و تعیین کننده قطعی چند و چون ِ شعر بدانیم.هیچ اشکال ندارد که کسی شعر بگوید ودر قالب قصیده باشد. قوالب برای کسانی مطرح است که خود همه چیزشان قالبی است. آنها که شعری دارند به هر نحوی که هست ، شایسته تر است، بهتر است و مجال جولان ِ قریحه شان بیشتر است، می گویند. منتهی یک نکته می ماند و آن اینکه بخواهیم از جهت دیگر نگاه کنیم: شیوه ای که نیما پیشنهاد کرده از نظر کلّی یکی از قوالب شعری است که پیشنهاد شده ، یعنی همان طور که ما غزل داریم، مثنوی داریم، رباعی داریم، و چه و چه ها، همچنان قالب کشف و ابتکار نیمایی هم داریم. امّا اگر همه چیز را، اوّل و آخر ِ شعر فارسی را فقط همین بدانیم، به نظر من صحیح نیست.این هم نوعی است از قوالبی که به شعر عرضه شده. ای بسا که فردا بیایند وشکلهای بیانی بهتری بیابند و عرضه کنند ، همچنان که خود ِ نیما این کار را کرد نسبت به گذشته.هر چیزی برای خودش و به جای خودش، هر معنی که به ذهن شاعری خطور کند برای خودش قالبی تقاضا می کند، و خود به خود در ذهن شکل پیدا می کند و بیان می شود، خواه در قالب نیمایی ، خواه قصیده. شما تصورمی کنید قصیده ((دماوند)) بهار که پر از شور و حس و حال است شعر نیست؟ در آن شور شاعرانه نیست؟... یا یکی از سروده های خودم:
بهل کاین آسمان ِ پاک
چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند
کآن خوبان پدرشان کیست
و یا سود و ثمرشان چیست...
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش به سان ِ شعله آتش دواند در رگم خون ِ نِشیط ِ زنده بیدار
نه این خونی که دارم پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دُم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندودِ رگهایم
کشاند خویشتن را همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب ِ من
این غرفه با پرده های تار
و می پرسد صدایش با ناله ای بی نور:
(( کسی اینجاست؟!
الا من باشمایم... آی...
می پرسم کسی اینجاست؟!
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی
یا که لبخندی
فشار گرم ِ دست ِ دوست مانندی..))
و می بیند صدایی نیست
نورِآشنایی نیست
حتی از نگاه ِ مرده ای هم رد پایی نیست؟
صدایی نیست الّا پِت پتِ رنجور ِ شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم ِ کار مرگ
و زان سو می رود بیرون به سوی غرفه ای دیگر
به امّیدی که نوشد از هوای تازه آزاد
ولی آنجا حدیث بَنگ و افیون است
از اعطای درویشی که می خواند:
(( جهان پیر است و بی بنیاد
از این فرهاد کُش فریاد!))
و زانجا می رود بیرون به سوی جمله ساحل ها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه نو پرده های تار
(( کسی اینجاست؟!!))
و می بیند همان شمع و همان نجواست...
...
این شعر از من قالب نیمایی می طلبد. نه مثنوی.
- با تشکر فراوان از این که شعر زیبایی خواندید. قصد داشتم از شما شعری بخواهم که زودتر خودتان دست به کار شدید... اما... تا کنون دو بار از ملک الشعرا نام بردید. اولین جمله ای که در باره ایشان به ذهنتان می رسد چیست؟
جمله ای می گویم مطابق با استفاده او از قوالب کهن در شعر نو: چند بیت غزلی می گفت و گریز می زد به قضایای مشروطه.
- شعری دارید به نام خوان هشتم... می دانم که نام کامل آن خوان هشتم و آدمک است. کمی راجع به این شعر صحبت کنیم.
. در شعر خوان هشتم و آدمک در جایی می خواهم به بعضی از روشنفکران و هنرمندان حرفهایی بزنم، اینها کسانی هستند که زندگی می کنند، ولی نزدیک خودشان را نمی بینند ، یک حالت رمانتیک و خیلی خیال آمیز و افسانه ای برای خودشان درست کرده اند ، نزدیک خودشان را که زندگی اصیل و حقیقی هست پر از رنج و مشقت است، پر از فساد و نامردمی هست، اینها را نمی بینند، چشمشان را بسته اند و برای گل دوردستی که در سیاره ای دور شکفته و مثلاً پر پر شده ، یا آب بهش نرسیده ، نور بهش نرسیده ، برای آن گل دلسوزی می کنند و اشک می بارند. و من فریادم این بود که چطور تو این نزدیک خودت را نمی بینی که آدمها را داغ می کنند و فریاد های آدم ها را ، ولی برای دور دست ها فریاد می کشی؟ پس این یک نوع فریب دادن است. مثلاً می گویم:
قصه است این ، قصه، آری قصه درد است
شعر نیست،
این عیار مهر و کین مرد و نامرد است.
بی عیار شعر محض و خوب و خالی نیست.
هیچ – همچون پوچ – عالی نیست.
این گلیم تیره بختی هاست.
خیس خون سهراب و سیاوش ها
روکش تابوت تختی هاست.
در واقع کسانی که شعر موج نویی می گفتند و هیچ از زندگی و به اصطلاح جریان جاری حیات در شعرشان نبود- فقط یک چیزهای خیالی و افسانه ای در شعرشان در شعرشان بود و به دنبال استعارات و تصاویر زیبا می رفتند. حرف من با اینان بود.
اما آدمکی که در خوان هشتم و آدمک ، از آن یاد کرده بودم ، مقصودم همان مطرودی بود که از این سرزمین رفت و رانده شد و سالهای سال ، سایه سنگینش ، بر سر این مملکت ، موجب خفقان بود... در این جا یک جعبه جادوی فرنگی (تلویزیون) جای نقال را گرفته بود و مردم دور و برش جمع شده بودند و حال اصلاً توجه نداشتند که این می فریفتشان، از راه به درشان می کرد ، و حقایق را از نظرشان مستور می داشت، در واقع نقّال امروزی همان جعبه جادوی فرنگی بود...
گرچه می بینند و می دانند آن انبوه
کانکه اکنون نقل می گوید
از درون جعبه جادوی فرنگ آورد،
گرگ- روبه طرفه طرّاری ست افسونکار
که قرابت با دو سو دارد
مثل استر، مثل روبهگرگ، خوکفتار
از فرنگی نطفه، از ینگی فرنگ مام،
اینت افسونکارتر اهریمنی طرّار،
گرچه آن انبوه این دانند،
باز هم امّا
گرد پر فن جعبه جادوش – دزد دین و دنیاشان-
همچنان غوغا و جنجال ست...
مقصودم از پهلوان در این شعر کاملاً بارز است. پهلوان زنده را عشق است. کسی که خودش را قهرمان آن روز می دانست، و رهایی بخش مملکت . او به عنوان پهلوان زنده به وسیله همین جعبه جادوی طرّار فرنگان معرفی می شد...
بچه ها جان! بچه های خوب!
پهلوان زنده را عشق است.
بشنوید از ما ، گذشته مُرد
حال را آینده را عشق است
- حضور جهان پهلوان تختی در این شعر چگونه اتفاق افتاد؟
. تختی زندگی اش سراسر الهام بود. من می خواستم بگویم که خوان هشتمی پیش آمده . برای کشتن جهان پهلوان. کسی که رستم زمانه ما بود. قهرمان ملّی را در تختی دیدم و پا گذاشتنش به خوان هشتم که خوان ِ مرگ بود مطرح کردم.
- اصولاً مطرح کردن اعتراض شدید از خصایص بارز شعر شما بود. نمونه بارز آن فریاد زدن ِ((کُشتن)) ناجنمردانه تختی ست که در مقایسه با کشته شدن سیاوش به دست گرسیوز در خوان هشتم آمده است. طبعاً چنین اعتراضاتی دستگیری و زندان به دنبال خواهد داشت. شما چند بار و چگونه به زندان افتادید؟
. چند بار به زندان افتادم. بار اوّلش به خاطر پناهنده ای بود که به خانه ما روی آورده بود. یعنی من و دوستم رضا مرزبان با یکدیگر در یک خانه می نشستیم و پناهنده ای به ما سپردند که او را مخفی کنیم. این شخص آمد، حالا دوران بعد از کودتای 28 مرداد است. اواخر زمستان بود، مدتی او را نگه داشتیم و این مرد بی آرام شد و یکی دو بار به کوچه رفت و گیر افتاد! دنبال او آمدند ، ریختند به خانه و ما را هم بردند و پس از چند روز آزاد کردند. یک بار هم زمانی بود که ارغنون را منتشر کرده بودم و این بار خودم طرف اتّهام بودم، اتفاقاً آن زمانها شعری هم در یکی از روزنامه های مخفی منتشر شده بود ، خطاب به شاه با دشنام و حمله شدید...
این شعر را به من نسبت می دادند که تو گفتی... حال آنکه من نگفته بودم ولی می دانستم چه کسی گفته... مرا چند بار به محاکمه کشیدند و این دفعه زندانم طول کشید... یک سالی زندان بودم...
یک بار هم در سال 45 به زندان افتادم. به اتهام دیگری که چند ماه طول کشید... ولی این زندانها آنقدر به من سخت نگذشت گو اینکه شکنجه هم دیدم . سیگار روی دستم خاموش می کردند که جایش هست، با چکمه و نعل آهنین به قلم پاهایم می کوبیدند که آثارش باقیست...امّا اینها شکنجه ای نبود. بیرون که می آمدم ، زندان فراخ تری در انتظارم بود...
زمستان و چاووشی دو جهت عمده و اصلی شعر های من در عرض این سالهاست. مجموعه های زمستان ، آخر شاهنامه، از این اوستا، و در حیاط کوچک پاییز در زندان که این آخری مربوط به زندان اخیرم در سال 45 است...
- ... انتخاب تخلص ((امید)) چگونه بود؟
. روز جمعه 16/11/1326 بود.در جلسه انجمن ادبی خراسان منزل آقای گلشن آزادی خدمت استاد عبدالحسین نصرت بودیم و پس از خواندن غزلی ، صحبت از تخلص من شد و ایشان پیشنهاد کردند امّید باشد و من پذیرفتم.
- بسیار ممنون آقای اخوان! فکر می کنم وقت آنست که چند بیت شعری از شما بشنویم و مصاحبه را رو به پایان ببریم.نمی دانم تا اندازه کلمه بیت را به جا به کار برده باشم. امّا سراپا گوشم...
. چیزی هست به نام ((ابری)):
چه روز ابری زشتی
ترشرو، تنگ و تار آنگه نه بارانی، نه خورشیدی
نه چشم انداز دلخواهی
نه چشمی را توان و خواهش دیدی
اگر ابریست این تاریک
چرا بر حال ما اشکی نمی بارد؟
و ما را اینچنین خشک و طاقت سوز
بکردار کویری تشنه می دارد؟
تو هم خورشید پنهان کاش گاهی می درخشیدی
و می دیدی چه دهشتناک روز ابری زشتی ست
همان روز مبادایی که می گویند امروز است
بد و بیراه پیروز است
نه دیروز و نه فردایی
نه ایمانی، نه امّیدی
نه بارانی ، نه خورشیدی
- خیلی ممنون و متشکر...
بله، این هم از قصه های ما. خواهش می کنم.
اخوان ثالث و مسئله ی التقاط
اخوان ثالث و مسئله التقاط
مهدی اخوان ثالث
مهدی استعدادی شاد
بخش اول اين مطلب، داستان ديدار زنده ياد اخوان ثالث از شهر برلن آلمان است. اين بخش پيش از اين زير عنوان "آينه ی سرخ" در نشريه ی آرش، چاپ پاريس، شماره 47 و48 - 1373 به چاپ رسيده است. سپس در بخش دوم كه با فاصله ی ده ساله نسبت به بخش اول نگاشته شده است، سراغ يكی از مطالب نظری او را میگيريم و با نگاه به "مؤخره از اين اوستا" مسئله ی التقاط را شرح داده و آن را میكاويم.
- 1 سگی رها شده از بند صاحبش، تهمانده ی ديوار برلن را كه به رسم يادگار بر جا گذاشته شده و جزء جاذبه هی توريستی شهر شده است، خيس میكند. مفتولهی بتونی، تر میشوند. آنان، مثل بقيه ی توريستهايی كه برای ديدن ديوار ويرانه آمدهاند، با فاصله از كنار عمليات آبپاشی سگ میگذرند. نمیخواهند در مدار افشانه باشند. حضور و نمايش قضی حاجت حيوان، موضوع صحبت را عوض میكند.
چهار، پنج نفری چيزی راجع به سگ میگويند: يكی درباره ی وفی سگ به انسان حرف میزند. بعدی با حيوان زبانبسته اظهار همدردی میكند كه هنوز انسان را نشناخته، سومی پيرامون نجسی و پاكی حيوان نزد مسلمانان مضمونی كوك میكند. از دو نفر ديگر، يكی ساكت میماند. هنوز حيران فروپاشی ديوار و نظام وابستهاش است. آخری كه در حال و هوی ديگر است، سگ مذهبی را يكی از معادلهی قديمی كلبی مسلكی میداند و Cynism در زبان فرنگيان را همان روحيه ی دو گانه سگ و سگاخلاقی میخواند كه از يك سو، حامی انسان است و جانفشانی میكند و از سوی ديگر، پاچه ی آدم را میگيرد.
پنجاه متری كنار ديوار فرو پاشيده ی برلن، مرزی كه سياستمحوری را از بازارمداری جدا میكرد، تبادل نظر آنان درباره ی سگ ادامه میيابد. با دور زدن ساختمانِ عبوسِ رايشتاگ - عمارت پارلمان جمهوری وايمار - سگ فراموش میشود.
همگی به طرف ماشين میروند تا به خانه بازگردند.
در ميدان جلو ساختمان، ميدانی كه چهل - پنجاه سال پيش محل كتابسوزی اوباش نازيست بوده، اخوان ثالث چند شعر كوتاه را تا راه افتادن ماشين خوانده است. از جمله اين "شعرك" را كه: «بلبل نگر كه غنچه شده در كمين گُل». سپس با لهجه ی خراسانی گفته: «پلنگ، میبينی كه مو هم هايكو داريم. نيازی به شعر ژاپونی و چه و چهها نيس.» صحبت شعر ادامه يافته و او، با جثه ی كوچك و حافظه ی خط - خطی شده از سختی روزگار و صدايی محزون كه مدام بلند و كوتاه شده و كلامی دلسوخته كه پيوسته قطع و وصل گشته، درباره ی شاعر "شعرك" و منبع آن گفته. اسم شاعر، شفاعی محلاتی بوده و انگار اثر در تذكرهالشعری وحيد نصرآبادی درج شده.
ماشين در اين ميانه به ميدان "زيگر زويله" رسيده است. در ميدانی، كه متفقين پس از سرنگونی فاشيسم رو به راهش كرده و در وسطش مجسمه ی برق انداخته ی "الهه ی پيروزی" را عَلَم كردهاند، موضوع صحبت عوض شده است.
گفتگو به شوخی و طنز و هجو و هزل و مطايبه رسيده. گاهی كسی لطيفه ی گفته، از آن لطيفههايی كه بر زبان مردم پس از انقلاب چرخيده و سد هجوم ماتم و ذلت شده است. در فاصله ی لطيفهها، مزهپراكنی هم جريان داشته، از آن مزههايی كه تلخی روزگار را كم میكرده است. سهم اخوان ثالث هم در اين ميانه اين جمله بوده كه، نمیدانم ما انقلاب كرديم يا انقلاب ما را! آقا بزرگ علوی هم كه تاكنون به پهنی صورت به هجوهی قبلی خنديده و گاهی نكته ی را بری خود يادداشت كرده بوده تا شايد خوراك خاطراتنويسی كند، از حرف شاعر هراسيده و برحسب ذات محتاط خود برآشفته، جمله ی معترضه به اين مضمون گفته كه: بابا نمیترسی اين حرفا به گوش آقايون برسه؟ اخوان ثالث، رندانه خود را به سادهلوحی زده و در جواب كه: «سيد علی، مو رو میشناسن و مودونن كه حلالزادهايم.» بعد تك لبخندی بر چهرهاش شكفته و نگاه زيرك و بچگانهاش هزار جمله ی بیآوا گفته است.
آقا بزرگ علوی كه سكوت كرده، دنباله حرف را نمیگيرد. اخوان ثالث، اما، پس از آن توضيح كوتاه، ول نمیكند. چند هجو ديگر درباره ی ملايان و تازيان كوك میكند. سپس با سكوت او، صحبت به بناهی تاريخی و تاريخ شهر برلن میرسد. حتا از اهميت شهر برلن در تاريخ فرهنگ معاصر ايران سخن به ميان میآيد. اسم تقیزاده، كاظمزاده ايرانشهر، جمالزاده، ارانی و خليل ملكی كه در اين شهر برباليدهاند، برده میشود. بعد به پيوند ايران و آلمان اشاره میرود. سر علاقه ی ايرانيان به آلمان و همنوايی بر سر يهودیستيزی نظرها متفاوت است. بری جلوگيری از اختلاف نظر، اين قضيه درز گرفته میشود. شاعر باز شروع میكند و چند هجو سروده ی خود را میخواند. يكی میپرسد كه آيا اينها را نوشته. در پاسخ میگويد كه هنوز نه! آنها را بری ضبط در حافظه ی دوستان تعريف میكند. وقت نوشتن و تكثيرشان نرسيده! بعد با لحن فاخری اين جمله را میگويد: «صدور بخشنامه است بری بايگانی يادها.«
كسی چيزی نمیگويد. آقی بزرگ علوی فقط اشاره میدهد كه بايد مواظب بود! سپس جلو خانهاش از ماشين پياده میشود. خسته شده و بری خواب ظهر میرود كه سالهاست بدان عادت دارد. درست مثل عادت به دوش آب سرد صبحها كه از دههها پيش آن را رعايت كرده است.
بقيه پس از پياده شدن آقا بزرگ در بخش شرقی شهر، به خانه ی در بخش غربی میروند. قرار اينطور بوده. روز را بايستی سر میكردند. غذايی سرپايی، شكمهی گرسنه را سير میكند. تا بعد از ظهر كه تعداد ديگری به جمع افزوده شوند، اخوان ثالث چرتی میزند تا ضعف بيماری قند را جبران كرده باشد. پس از استراحت عصر سور و ساطی برقرار میشود. شاعر كه مرض قند او را تراشيده، طلبِ مِی میكند. گيلاسها پر و خالی میشوند و جانها به تدريج گرم. مجلس شوری میگيرد و فرصت شعرخوانی پيش میآيد. جوانترها خود را به ميان نمیاندازند. اخوان ثالث شمع محفل میشود و نخست شعر "حالت" خود را میخواند.
»آفاق پوشيده از فرّ بیخويشی است و نوازش، / ی لحظههی گريزان صفی شما باد...» آن گاه يكی از زنان خوش سيمی مجلس از او طلب شعر عاشقانه میكند. اخوان ثالث كمی اين پا و آن پا میكند. صبر میكند. ترديد دارد كه "لحظه ی ديدار" را بخواند يا "دريچه" را. سرانجام با اصرار يكی از مهمانان دومی را میخواند. «ما چون دو دريچه، رو به روی هم، / آگاه ز هر بگوی مگوی هم. / هر روز سلام و پرسش و خنده، / هر روز قرار روز آينده. / عمر آينه ی بهشت، اما... آه / بيش از شب و روز تير و دی كوتاه / اكنون دل من شكسته و خستهست، / زيرا يكی از دريچهها بستهست، / نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد، / نفرين به سفر، كه هر چه كرد او كرد.«
"دريچه"، اين عاشقانه سروده ی جاودانه ی او، همه را در ياد عشقهی ناكام خود غرق میكند. حُزن فضا را تنگ میكند. فضا با افرادی غوطهور در خاطرات تلخ، غمبار میشود. شاعر، سنگينی فضا را حس میكند. سعی میكند جوّ را بشكند. چيزهايی میگويد. فحوی كلامش اين است كه نبايد در غم و يأس غرق شد. برخی تعجب میكنند كه اين نكته را از او بشنوند. اديبی كه سراينده ی روزگار زمستانی بوده. سپس او، همه را به توجه میخواند. زيرا میخواهد شعر ديگری را بخواند كه حال و هوا و حس خاص خود را دارد و از چاه مشكلات و بُغضهی فردی، آدم را بيرون میآورد. تأكيد میكند كه شعر تازه ی است و چاپ نشده. در واكنش به بيداد اين سالها. در جايی آن را چاپ نكرده ولی قصد دارد آن را به طريقی چاپ كند. نمیخواهد حرف اين سالهی خود را نزده بگذارد. از ترفند خود نمیگويد. حكايت نمیكند كه با زيركی شعر را محصول دوران گذشته میخواند تا امكان چاپ آن را در زمان حال و روزگار جاری فراهم آورد. روزگاری كه شايد خودش ديگر در آن حضور نداشته باشد. زيرا كه خاموشی گزيده است. نخست توضيحی راجع به عنوان و مفهوم شعر میدهد. يعنی همان چيزی كه بعدها، وقتی اخوان ثالث در خاك میشود و يادنامهاش در میآيد، چاپ شده است. میگويد، همانطور كه بعدها در كتاب "باغ بیبرگی" آمده: - در افسانهها مار قهقهه )يا اژدها( بوده است كه شهری را به ستوه در آورد. از آتشبازیها، قربانی گرفتنها، كُشت و كشتارها و چه و چهها. تا سرانجام پهلوانی مدعی شد كه شر او را دفع كند. آيينه ی بزرگی پيش روی مار گرفت. مار با ديدن چهره ی واقعی خود به قهقهه افتاد. آنقدر خنديد تا مُرد.
يكی از ميان مهمانان میپرسد كه نكند مار قهقهه تمثيل رهبر است. شاعر پاسخی نمیدهد. پاسخ را قبلا در جمع كوچكتری داده بود. فقط سر بالا میكند و نگاهی میچرخاند تا هر كس از نگاهش پاسخ را بگيرد. میطلبد كه به شعر دقت شود. سپس لبیتر میكند و میخواند: «ميهنم آيينه ی سرخ است / با شكافی چند، بشكسته...«
يك لحظه مكث میكند و سپس با لبخندی گزنده كه معلوم نيست مخاطبش كيست، میگويد راستی عنوانش فراموش شد. عنوان شعر "ی مار قهقهه" است. شاعر پس از آن ادا كردن خاص حرف "ق"، در برابر مخاطبان مجرايی شكافته و آنان را به تحرك واداشته است. مخاطبانی كه چيزی جز آن چهره ی اخوان ثالث را در برابر ندارند. چهره ی كه دلواپسی تاريخی را به صورتی فشرده در يك لحظه برنموده است. شاعر در اين فضی گردابگونه به خواندن ادامه میدهد: «ی مار قهقهه / ميهنم آيينه ی سرخ است / با شكافی چند، بشكسته / كه نخواهند التيامی داشت / ز آن كه قابی گردشان را با بسی قلابها بسته / مثل درياچه ی بزرگی، راههی رودها مسدود بر آن مانده، پيوسته...«
آن گاه نفسی تازه میكند تا مرثيهخوان ذلت عمومی ما جانی بری ادامه بيابد: «مىخورد از مايه تا گردد كويری خشك / نم نمك، آهسته آهسته...«
مخاطبان آن روز، درست مثل ساير خوانندگان اين شعر در هر وقت ديگر، در اين كمركش پر ستيغ سرايش، طعم تلخ و شوری كوير و مرگ تدريجی را كه چتر خود را بر ما میگسترد، در گلو و سينه ی خود حس میكنند. اين حس، گر چه تلخ و نامطلوب، همچون انرژی كه توجه و تشويق بينندگان رقص مرگ در جان رقصنده ی ماهر ايجاد میكنند، در شاعر دلسوخته آن ديار امكان ادامه را مهيا میدارد تا بخواند: «معبر دلخسته ی بس قتلعام آخرينش اين / خوب گويم بدترينش اين. / ی مار قهقهه، آيينه ی دلخسته را بردار / چند و چون بشكسته را بردار / خويش را لختی در آن بنگر، / دلبری دلبر...«
پس از لبخندی كه شاعر در پی اين مصرع زده، همچون هنرمندی چيرهدست و بازيگری كاردان در جی ضروری درنگ و سكوتی حاكم میكند كه هزاران نكتهبينی و جمعبست میزايد. در اميد خويش میشكفد و دست رد به سينه ی "قاصدك" نمیزند. مار قهقهه را به پرتگاه نيستی میكشد، هنر و رندی را معجونی بری رهگشايی میسازد تا در لحظه تاختن به هيولی آدمخوار، در ادامه ی شعر بخواند: «دلبری دلبر / ی درونت كشته ما را برونت كشته با آوازه عالم را / خويش را بنگر ببين چونی / چيستی، آزار يا آزر / يا مهيب خويش خور آذر؟ / ی مار قهقهه، هم زشت، هم پستی / همچنان بیرحم و سيریناپذيری دون / تا چه ديدی تو در اين آيينه ی سرخم / كه چنينش خرد بشكستی؟ / از درون بينان / نيست در گيتی كه او صاف تو نشناسد؟ / هيچ كس. / من چرا زين بيشتر گويم / پس بس. / ميهنم آيينه ی سرخ است / با شكافی چند...«
شعر اخوان ثالث كه تمام میشود، هيچ كس واكنشی نشان نمیدهد. همه در حالتی ميان حُزن و شور، در خلسه و نشئگی اسير، به بُهت دچار بودند. تنها، در جمع، شاعر است كه لبی به جام میزند. چشمانش میدرخشد. انگاری پيروزی بر خصم را حس میكند و آن را برمیتابد. مثل اين كه مطمئن است آيينه را به دست مار قهقهه داده...
*
- 2مقاله ی "مؤخره از اين اوستا"، به واقع پس از كتاب بدعت و بدايع نيما يوشيج، تكخال ديگری است كه، در آن سالهی اوليه ی پاگيری شعر نوی فارسی، اخوان ثالث در عرصه ی نظری و زيباشناختی به زمين مىزند.
كتاب "از اين اوستا" در روند مطالعه ی آثار اخوان ثالث، خود را به عنوان اوجی از سرايش و انديشيدن او مطرح مىسازد. چاپ اول كتاب به سال 1344 برمىگردد و در آن مؤلف، يعنی راوی قصههی ناكامی ما و انديشنده ی راه چارههی جمعىمان، 25 شعر را متقدم آن مقاله ی ياد شده مىآورد. اين كتابی است كه از يك منطق محاسبه شده بهره برده.
مؤلف، در همان شعر اول كه عنوانش "مقدمه" خوانده شده و غزلی بر پيشانی سرايش او است، آن من راوی را چنين معرفی مىكند كه: «من نوحهسری گل افسرده خويشم /... / من همسفر مركب پی كرده خويشم / من مرثيهگوی وطن مرده خويشم /... /.» كتاب اشعار ديگری از جمله شعرهی كتيبه، مرد و مركب و آن گاه پس از تندر را چون كيمياهی كميابی در گنجههی خود جی داده كه هر كدام به تنهايی بری سرافرازی سراينده ی در ايام پاگيری و تثبيت شعر نيمايی كافی مىنموده است.
از آن جا كه اين كتاب صاحب منطقی منسجم است، هر كدام از اين اشعار نه تنها بيانی از زيبايىشناسی او و شيوه ی نگرش ويژه به موضوع و مضمون را خاطرنشان مىسازند، بلكه اجزی مكمل آن نظريهپردازی و به نوعی تاريخنگاری ادبيات فارسی از سوی شاعر هستند. بخشی از اشارههی مستقيم يا ضمنی "مؤخره ی از اين اوستا" آشكار نمىشود، اگر در مقدمات (اشعار كتاب) دقيق نگرديم كه در مجموع يك فرامتن را تشكيل مىدهند.
اخوان ثالث، در "كتيبه" آن هستىشناسی خود را بيان مىكند كه ريشه در نگاه خيامی دارد و چالشی ميان عبثيتِ حاكم بر هستی با تلاش معنابخشی به باشندگی را به نمايش مىگذارد. او همچنين در كنار اين سير و سياحت در عوالم نگرشهی فلسفی، در شعری نظير "هستن" چالشی با مسايل محدود و خلاصهتر در عرصه ی اجتماعيات را پی مىگيرد. چنانچه با ادی احترام به مرتضی كيوان، شهيد جنبش انقلابی، فكر سازماندهی و تشكيلات حزبی را در راستی نقد "حقايق جهانشمول و ماندگارش"، مورد شك و ترديد قرار مىدهد.
اخوان ثالث البته سالها چوب اين شجاعت و جسارت نگرش انتقادی خود را خورد. زيرا رسانههی حزب مربوطه با اشاعه ی تعابير و برآوردهی دلبخواهی، به وی برچسبهی گمراهكننده مىزنند و با تسليمطلب و مأيوس خواندنش در سرايندگی و انديشگری، او را به حاشيه ی بىتوجهی عمومی تبعيد مىكنند.
در اين ميانه، نه تنها شواهد و گواهىهی تاريخی در نادرستی آن ايدئولوژىها، بلكه دستاوردهی همين "مؤخره از اين اوستا" نيز داری استدلال محكمی بری لزومِ روش انديشه انتقادی در اوضاع و احوال زمانه هستند. آن تنش درون ماندگار نگرش شاعر ما كه از يك سو، شعر زمستان را همچون بيانيه ی (مانيفست) شكست آرمانگرايی يك دوران مىسرايد و از سوی ديگر، خود را "ميم اميد" مىخواند كه عدل تخلص شاعرانهاش تأكيدی مصرانه بر اميدواری دارد، مسئله ی وجود التقاط را در كارساز انديشيدن او عيان مىدارد.
در اين رابطه بىهوده نيست كه زبان رايج و رسمی آن دههها را در نظر بگيريم كه كلمه ی التقاط را با باری منفی همراه مىكرد و آدم التقاطی را فردی سرگردان و بازيچه ی جهانبينىهی متعارض مىدانست. اخوان ثالث همچون هر انديشگر صاحبقدمی، نه تنها در برابر اين روزمرگی زبانی مىايستد و به مفهوم التقاط آن معنی درستِ گزينش را مىدهد كه به واقع تعريف فرهنگنامهايش چنين است، بلكه با استفاده از مفهوم التقاط در سطح تفكر همعصر ساير متفكران پيشتاز زمانه مىشود كه تازه چند دهه ی بعد انديشههايشان مطرح و تثبيت مىگردد. اخوان ثالث را به واقع بايستی يكی از پيشقراولان "خردمندی چند حوزه ی" خواند كه نام ديگرش عقلانيت ارتباطی و حقيقتگرايی مبتنی بر رفتار و كنشهی جمعی است.
سوی اين صاحبقدمی در عرصه ی انديشه، اخوان ثالث در تاريخنگاری تحولات ادبی زبان فارسی نيز يكی از پيشتازان است كه در تداوم متونی چون "ارزش احساسات" نيما يا "پيام كافكا"ی هدايت و خيلی پيشتر از آن كه متون و مطالب مهم ديگری چون "طلا در مس" براهنی منتشر شوند، به ظرايف و معيارهی جديد شناخت متن ادبی ارجاع مىدهد كه مخالفان به اصطلاح پيشرو و مدرن او هنوز به خواب هم نديدهاند. اخوان ثالث فقط موضوع تخطئه ی حزب سياسی نبوده تا با برچسبهايی از توجه نظرسنجی دور بماند، بخشی از جريانات باب روز در مدرنيسم ما زحمت مطالعه ی دقيق و انتقادی آثار اخوان ثالث را بر خود هموار نكردهاند و با محافظهكار خواندن او، خود را از يكی از زندهترين منابع پوئتيك و زيبايىشناسی شعر و انديشه ی متجدد فارسی محروم داشتهاند.
"مؤخره از اين اوستا"، نه تنها در تقابل با ايدئولوگهی حزبی، امثال طبرىها، نگاشته شده و با قطار كردن اسمهی دستكاری شده ی ماركس و انگلس و لنين و استالين و مائو، هاله ی نورانی مقدس آنان را بری مريدان كمی كدر كرده و انديشيدن را از انحصار مركز اردوگاه سوسياليسم بيرون كشيده، بلكه همچنين به چالشی برابر سنت اساتيد دانشگاهی ادب كلاسيك و جريان نئوكلاسيك مكتب سخن برخاسته و به مستدلسازی تحول نيمايی برآمده است.
منتها دستاوردهی اخوان ثالث در "مؤخره از اين اوستا" بدين حدود خلاصه نمىشود. او در شعر هستن، از پيمانه يا معيار رفتار آدمی مىپرسد و سپس آن را چون دستگاه ارجاعی تعيين مىكند. شرح و تفصيل اين معيار رفتاری البته در مؤخره خيلی بيشتر از شعر ياد شده مورد بحث و حلاجی قرار مىگيرد. اخوان ثالث در مؤخره بری رسيدن به منظور خود ساختاری را برپا مىدارد كه از همان سنگ بنی نخست دنبال تعريف معيار رفتار و چگونگی پيامدهايش در زمانه مىرود. او مطلب خود را با خطابيه و ادی احترام به پيشكسوتان شروع مىكند. اينان در ضمن منابع ارجاعی انديشه ی او نيز هستند. در اين راستا صفاتی را كه بری موصوفهی محترم خويش در نظر مىگيرد چيزی جز نيكی و زيبايی نيست. اين صفات مثلا به رفتار زرتشت اطلاق مىشود كه در دشمنی با اهريمن دروغ و بدی تمايز مىيابد.
با اين كه از منظر امروزی بدين شيوه نگرش كه به خير و شربينی موضوعها و پديدهها محدود است، مىتوان ايراد گرفت، اما اينها دليل رها كردن مطلب او نيست. اخوان ثالث در ادی احترام بعدی خود، سراغ مزدك و بودا و مانی و سرانجام گاندی را مىگيرد تا با اعلام منابع مقدس انديشيدن خود كه در ضمن كنار گذاشتن اديان سامی و پيامبران ابراهيمی است، روايت انديشيدن دستاوردهايش را حكايت كند. اين حكايت از مجری بازگويی قصههی از ياد رفته و تأملات راوی پيرامون گذشتهها و امور جاری مىگذرد. او در هر ايستگاهی از مكث و شروع بخش بعدی را با فعل انديشيدن همراه مىسازد. سپس انديشيدن خود را با يادآوری نام فرهيختگان گذشته كه بيشتر شاعرانند و شاخصترينشان خيام، سنت و تبار مىبخشد. با تكيه بر اين تبارشناسی انديشه و اعلام زبان فارسی همچون فضی انديشگی، سپس به چالش با دعوی متشاعران و سليقههی گذرا كه هر قيل و قال يا ادا و اطواری را شعر لقب مىدهند، برمىخيزد. بعد بری ارائه ی محك و معيار شعرشناسی، از خود شروع مىكند و برخی از سرودههی خود را نه شعر كه كار و قطعه مىخواند. عملكردی كه نه تنها تمايز شعر را از غيرِ خود معلوم مىدارد، بلكه همچنين با يك آيندهبينی شگرف ورود امكانات تازه ی را بری بيان شاعرانگی زمانه در نظر مىگيرد.
او سپس در پی رجزخوانی برابر به اصطلاح پيشتازان هنری كه نه سبك و سياقی را ثبت و نه معيار سنجشی را بری نظريه ادبی پديدار مىكنند، در تداوم انديشيدنها و پاراگرافهی تازه مطلب، با كنار گذاشتن روشهی سترون اساتيد ادب، با تكيه بر قصيدههی سخنوران و قياس ايشان با رباعىهی خيامی به تعيّن و تشخص من نظريهپردازِ متن مىپردازد. اين من، كه فرديتی از مجری نگرش انسانی، انتقادی و معنوی گذشته است، در نظر اخوان ثالث با پذيرش امر تضاد در درون آدمی مجموع مىشود و به دام نظريههی وحدتجويانه، همسانسار و تكبنی نمىافتد.
مقاله ی اخوان ثالث در اين مرحله به تعريف مبنی فرديت غير خصوصی شخص شاعر مىرسد، و در هر اشاره ی بخشی از شناخت خود از نظريههی ادبی زمانه، يعنی امر شكلگيری فرديت در متن و حضور تكاملگر مخاطب را عريان مىسازد. از يك سو مىآورد كه: «مسئله مخاطبان نيز در خور توجه است. اين نيز از نشانهها و دلايلی است كه بيننده ی متأمل را در سنجش و داوری و شناخت اهل سخن، نكته مىآموزد كه خطاب به انسان و انسانيت است...» (ص 114كتاب ياد شده) و از سوی ديگر، در تعريف من فعال در متن به درجهبندی اشكال مختلف بيانگری راوی مىرسد و آنها را من منزوی، من اجتماعی و من عالی بشری مىخواند. او از آن جا كه پايه را بر تعقل و تأمل نويسنده و راوی مىگذارد، در حاشيه ی هر اشاره و نكتهبينی به گفتاوردهايی نيز ارجاع مىدهد كه الزاما همه در سنت زبان فارسی نبوده و عناصر ادبی فرنگی را نيز در بر مىگيرد.
بخش بعدی "مؤخره از اين اوستا" به نقد رفتار همصنفان اخوان ثالث مربوط مىشود. او در اين رابطه نخست به سبك و سنگين كردن آن ارتباطهی قلابی و سترون بين صاحبان جرايد و شعرا مىپردازد كه از يك سو به منظور پر كردن صفحات نشريات است و از سوی ديگر، در سطح گپهی شفاهی مىماند و به عمق شناخت و عيار شعر معاصر نمىرسد. او بری نشان دادن راهكار جديد، مصاحبه ی را بازنويسی كرده و با دقت در خور، هر سؤالی را بهانه ی پرداختن ساختمان نظری خود مىسازد. او با اين كار در كنار كاربرد زبان صريح و مطنز كه به مقدسات مرسوم پرتو منتقدانه ی مىافكند، فرمولبندىهی نظريه ی خود را توضيح مىدهد و در اين راه، اصطلاحات قدما را به معنی جديدی مىرساند. از اين جمله آنچه او با مفهوم شعور نبوت و مسئله ی الهام در شعر مىكند، يك رفتار مدرن است. بخشی از امر معنا بخشيدن جديد به الفاظ قديمی از طريق كاربرد حكايت و شرح واقعه حاصل مىشود. او در آن قصه ی ماجری گردهمايی شاعران در شهرستان دورافتاده كه گويی از دنيا بىخبری و پرت افتادن از جريانات عمده و زنده ی شاعرانگی و نيز نقد بومىگرايی به اصطلاح خودكفا است، به واقع نه تنها پَته ی متشاعران را رو مىكند بلكه به مفهوم با شعر زندگی كردن معنی معاصر مىدهد. او در پسِ حكايت هر ماجرايی، دستاورد نظری آن را در زبانی رسا و مقاله ی تكرار مىنمايد. چنان چه مثلا مىآورد (در ص 144كتاب) «مقصود من از شعور نبوت هر گز يك امر ماوراءالطبيعه نيست. هر شاعر حقيقی به ميزان و اندازه ی رسوخش در تجارب عالی و متعالی زندگی و وجود، شعرش داری ارزش بيشتر يا كمتر است.» سپس حرف بسيار مهمی با چند اشاره ی ضمنی مختلف به حوزههی فكری و رفتاری ما مىزند كه: «در عالم اين معنی (يعنی سرايش شاعر حقيقی) هيچ كس "خاتمالنبيين" نيست.» آن گاه بری آن كه عدم وجود تعريف نهايی از شعر را بری مخاطب آشكار كند و جا بری پاسخهی آيندگان باز گذارد، هر تعريف جا افتاده ی سابق را با اما و اگری تعديل يا تدقيق مىكند. او بری آن كه امكان انعطاف در افكار عمومی از دست نرود و روی احتمالات آينده كه هميشه شناخت و نظريه را پيش بردهاند، دری بسته نگردد، از وقار و صلابت نظری خود مايه مىگذارد و حرف درخشانی مىزند (ص 149كتاب): «البته بايد يادآوری كنم كه سليقه و پسند من هيچگاه وضع و حال ثابتی ندارد.«
بر پايه ی اين نگرش زيبايىشناختی كه از كليه ی شناختهی فلسفی و اجتماعی به جان هنر نزديكتر است، او به متغير بودن سليقههی لذتخواهی ما گواهی و به انعطافپذيری در ساير مسايل رجوع مىدهد: «.. اگر مقصود قراردادها و سنتهی اجتماعی و اقتصادی يا به اصطلاح اخلاقی و مذهبی و امثال اينهاست، شايد به قول پيران پيشين بشود گفت به نظر من هيچ امری "ثابت و مقدس" نيست مگر آن كه بری زندگی روحی سودمند و لازم باشد، بری يك شرف طبيعی لازم باشد. مسلما بسياری و شايد تمام قيود و سنتهايی كه ما داريم و به تحميل بر جامعه ی ما جاری و حاكم است، غير لازم و عبث و نابهنجار است. وقتی جامعه آن چنان بيدار و هوشيار و متفكر شد كه سودمندی و لزوم حقيقی را دريافت و تشخيص كرد، آن وقت خواهد ديد و فهميد كه اغلب و شايد تمام اين قراردادها پوچ و احمقانه و دست و پا گير، يعنی مانع رشد طبيعی و انسانی است...» (ص 152كتاب(
او بلافاصله پس از اين نقد جامع الگوهی رفتاری - نظری ما، گرايش مثبت و سازنده ی خود را با ادی احترام به مزدك و زرتشت اعلام مىدارد. از ديدگاه او، با وجود چنين متفكران ازلی و پيشاپيشی، حاجتی به ديگران نيست. آن هم ديگرانی كه همچون اصحاب مقدس ايدئولوژىهی قدرتگرا در سطح جامعه مطرح شدهاند. اين نكتهها را بايد در ميان سطرهی "مؤخره از اين اوستا" خواند و اشارههی سربسته ی آن را دريافت. به ويژه آن كه اخوان ثالث اين فرايند نقد و سنجش را در دو جبهه ی متفاوت به پيش مىبرد. او از يك طرف، لزوم قائم به ذات شدن فاعل شناسا را از طريق انديشيدن و شناختن متفكران فراموش شده هويدا مىسازد. اين امر وجه فكری نقد را در بر مىگيرد. از طرف ديگر، با كنايه و استفاده از زبان به اصطلاح زرگری و خواندن دگرگونه و كميك اسامی ماركس و انگلس و...، كه چيزی جز قداستزدايی از به اصطلاح پيامبران ايدئولوژىهی سر برآورده در دوران تجدد نيست، امر وجه زبانی نقد را پيش مىبرد. انگار با رديف كردن نام رهبران تقدسيافته ی چپىهی آن زمان كه به صورت پنج تن آل عبی مدرن درآمدهاند، وی دريچه ی به نقد ايدئولوژی مخالفان و اپوزيسيون واقعا موجود زمانه ی خود مىگشايد.
اين جا ما به اوج شهامت او در نظريهپردازی و فلسفيدن دور از ارزشهی حاكم زمانه رسيدهايم كه با تلفيقی از آموزههی دو نظريهپرداز - زرتشت و مزدك - بی آن كه ربطی با جريانات مقلدان و پيروانشان بجويد در استقلال شعوری به امر التقاط و استفاده ی آن از سوی شاعر منجر گشته است. اين اوج چنان بلند است كه انگار نه تنها دوره ی از سقف نگاه همعصران و منتقدان بالا مانده بلكه همچنين تمام آن گرد و خاك بلند كردن انصار حزبالله و عناصری چون ميرشكاكها كه در پی نابودی سنت مدرن تفكر شاعران بودهاند، به گرد پايش هم نرسيده است. روشن است كه به تمسخر گرفتن "سومين برادر سوشيانت" ميرشكاكها در ستونهی روزنامه كيهان و سعی دست انداختن اخوان ثالثها از سوی جوانان مؤمن و كارمند حاكميت فقها بی اثر مانده و خواهد ماند.
اخوان ثالث بی آن كه تأثيری از كوتاهنظری همنسلان يا خصمی از جزمانديشان نسلهی آتی گرفته باشد، دست كم به پيامد آثار جرم اين دستههی اخير انديشيده است. انگار او به پيشبينىهی داهيانه ی مجهز بوده كه فرا روييدن بحران معنويت امروزی ما را از چندين دهه ی قبل مشاهده كرده است. گويا مىدانسته كه با به قدرت رسيدن مذهب، از دست رفتن مشروعيت تاريخی اين جريان همچون "پايگاه روحيات و معنويات" جامعه آغاز خواهد گشت و روشنفكر دلسوز اين مرز و بوم بايستی در فكر جبران كمبود معنويت باشد. اخوان ثالث دههها پيشتر از آن كه فيلسوفان رسمىاش، عناصری چون داريوش شايگان در شرح زندگی خود (كتاب "زير آسمانهی جهان") با تكرار حرف متكلمان مسيحی كه خواستار احيی معنويات در سده ی بيست و يكم بودهاند و بدون آن كه نامی از كارل رنر مبتكر چنين نظر و سخنی بياورد، از ضرورت وجود معنويت بگويد، بدين مسئله توجه كرده و راه و روش خود را اعلام داشته است. او در همين مطلب "مؤخره از اين اوستا" آورده است كه: «... نمىتوانم هردمبيل، ولنگار و بيراه باشم، بايد به امری مقدس و بزرگ... ايمان داشته باشم. اين ايمان به منزله ی جان من است.» تلاش برپايىی نظريه ی التقاطی از افكار زرتشت، مانی و مزدك و بودا... بخشی از اين حركت در ايجاد معنويت است كه در رابطهاش مىگويد: «من رهسپار وادىهی مقدس بودم» (ص .154) رفتار مدرن او در سطح انديشيدن حتا در يافتن همين امر مقدس نيز مشهود است كه نه به دنبال قبول يك امر كلی و ايمان آوردن و سپس اتمام قضيه، بل نقد و بررسی ايمانهی مرسوم و سعی در تفكيك كردن موضوعهی موجود ياعرضه شده بری اعتقاد داشتن است. او در اين باره خاطرنشان ساخته است: «چون حس و هوش و خِرَدم به من اجازه نمىدهند كه چه دينی و چه دنيوی به اين حماقتهی جاريه معتقد شوم و دروغها را باور كنم.«
اين جا به مرحله ی رسيدهايم كه منحنی رفتار او را بر محور مختصات ذهنيت اجتماعی بنگريم. رفتاری كه چيزی جز برگذشتن از فريفتاری ايدئولوژی و تلاش استقلال فاعل شناسا بری حضور در صحنه ی چالش اجتماعی و تعريف معنويت و شرافت انسانی در چارچوب عرف دنيوی نيست. او در اين فرايند همچون پيامبری كه مسئوليت هيچ امتی را به عهده نمىگيرد، نويد ظهور هيچ مُنجىی را اشاعه نمىدهد. او با نقد انتظار كشيدن مرسوم در ميان همزبانان و هموطنان، به آشتی دادن زرتشت و مزدك در دل و دنيی خويش برمىآيد و در اين پيكره نظری - معنوی، پيغامهايی از مانی و بودا را نيز جی مىدهد.
اين پيكره ی نظری - معنوی حاصل تلاش فردی است. همين مخاطب قرار دادن فرد، در قياس با الگوی قديمىی مخاطب قرار دادن جمع، ويژگی مدرن آن را مىسازد و الزام وجودىاش را اين گونه تشريح مىكند: «انسان امروز با شامه و بينش بشری و اجتماعی، بايد با حقايق زندگی آزاد و شرفمند امروز آشنا باشد. تفاهم و الفت ارواح، رفاه و آسايش همگان، عدل و ايثار و محبتهی بشری شرف كار و زحمتهی سودمند يا زيبی آدميان. اينهاست آن چه مقدس و شريف است. اينهاست آن چه ارزش به زندگی مىدهد، ارجمند و عزيز است.» (ص 155كتاب(.
او سپس اين "هفت شهر عشقجويی" انسان مدرن بری رسيدن به معنويت را چون الگوی رفتاری از ساير الگوهی رفتار متمايز مىسازد: «.. نه حدود و ديوارهايی كه عده ی سياستپيشه و بىعمق و آخوندهی درباری و روحانىنما بری مقاصد و اغراض آلوده و پست و پليد خود جمع و جور كردهاند... انسان آزادانديش، انسان واقعی امروز بالاتر از اين افقهی كوتاه و پست و حقير مىنگرد. امروز فقط انسان مطرح است و ارزش هستی و عمر و كار سودمند يا زيبايی او، كار شريف و سودمند بشری و حمايت محرومان جوامع بشری.» (همان جا(.
اين الگو كه امروزه برنامه ی جريان دگرانديشی است، بری اخوان ثالث آن روزگار، حاصل كار عنصری است كه نامی غير از زنديقی نمىگيرد. اخوان ثالث در مطلب مهم و درخشان خود تبار دگرانديشان امروزی را در سنت آزادانديشانی مىبيند كه در كنار سنت مذهبيون برباليدهاند و مدام موضوع سركوب و پيگرد تمامتخواهی مطلقانديشانه بودهاند. دگرانديشی يا زنديقی بودن كه اشاره ی به رفتار فكری اخوان ثالث هم هست، روحيه ی است كه بر فراز مؤخره از اين اوستا همواره در پرواز خواهد بود. چنانچه اين التقاطگرايی با وجين كردن جنبههی مثبت و پويی نظريات متفكران، سعی در يافتن راهكارهی فردی در عرصه ی اجتماع خواهد كرد.