-
به این جمعه پشت میکند
کسی
مثل هیچ کس
کسی که کوچه بلند می خواندش
وبعد
انگشت اشاره ای که
جلوتر ازاین غروب رانشان نمیدهد
بیا
تصمیم آمدن نگرفته بیا
طلوع کن
به پیاده روهایی که به آمدنت پیر میشوند
نوشته های روی پوستم را بخوان
وبگو
چند چشم را له میکنی ؟
پا که روی صورت کوچه نمی گذاری
انتظار را با چشمهای پنجره باید دید!
ای گرفته شب
از شبم
روزهاست
هوای کلماتم ابری میشود
من که بیایی
دنیا می آیم
در دستهای تو شکل می گیرم
وروبه روی تمام جمعه ها می ایستم
ای گرفته شب
از شبم
پناه میبرم به طلوعت
-
کاغذ کادویی که دوست دارم
میخرم
با آن روبانهای سه رنگ
سپس
آن هدیهی همیشگی را
با دلنگرانیی تو
کادو میکنم
خطت را خوب بلدم
طوری رفتار میکنم
که واقعن
خیال کنم
این هدیهی توست
اما نمیدانم
چه مینویسی روی کارت
برای
روز تولدم
-
بهانه ميكند تو را
دلم براي درد خويش
براي حرفهاي تو
براي قلب سرد خويش
ز ياسها شنيدهام
حديث خوب بوي تو
دلم پر از جوانه شد
به يمن خاك كوي تو
هزارمين شب است اين
دل فسرده گشتهام
سكوت غم گرفتهام
فغان و ناله ميزند
چه با كنايه ميزند:
چه شنبهها
كه جمعه شد
چه جمعهها
كه شنبه شد
سعيد سليماني(برگرفته از مجلهي موعود)
پ.ن:یادش بخیر
-
می روی ...
تنها می روی به دیار همیشگی
نیستم تا بدرقه ای کنم تو را
چه مظلومانه می روی
می دانم لحظه ای که رفته ای حتی فرصت آهی کوتاه هم نداشته ای
دلم برایت می سوزد
از این سرزمین دور تو را و درد هایت را حس می کنم
چهره ات را در تلویزیون می بینم
تو حوری بهشتی هستی
جایت در زمین نبود عزیزکم
خدا تو را برداشت
بالا برد به جایی که لایقش هستی
به لقای خودش
خوشا به حالت ..
گریه ی مرا به عنوان هدیه ای بپذیر
آن را جویبار روانی بر جلوی راهت نمودم
سلام گناهکاری را
از زمین
به خالقت رسان ای بی گناه
خدا نگهدارت ...
( این شعری بود از خودم که در وصف کودکان بی گناه غزه که امروز به شهادت رسیدند گفته شد :11:)
-
حالا که رفتهای
دل دلیل میآورد و
عشق گریه میکند
با این همه
جالی خالیات پُر نمیشود
نه با خیال و نه با خاطره
-
دلم میسوزد
برای آسمانی که
موشک ها را
به حساب او می گذارند
کودکان دیگر به آسمان نمی نگرند
آنهایی که
حتی فرصت نمیکنند
طعم یتیمی را بچشند...!
-
پنجره آبيه رُ وا کن و
بِذا هوا رَگاي اتاقُ پُر کُنه.
مي خوام
خورشيد که مي ياد
چِشات خودِ صبح باشه و
بچه ها دِلاشونُ تو زمين نِشا کُنَن.
پنجره آبيه رُ واکن و
بِذا پروانه ها بيان و بِگَن:
« پسره
پاک خُل شده. »
-
آدمک برفی خسیس بود
تا میانه ی تابستان ماند
کسی ندانست
قلب گداخته ی من
در درونش می طپید و پنهان بود،
و او عاشقانه مقاومت می کرد
-
از تو نمیشود گذشت،
مثل چنگیز
که دل نکند از ایران،
و ناپلئون
که از جهان
من اما
شانههایت را به آتش نمیکشم
چون چنگیز،
و با پوتین به سینهات نمیکوبم
چون ناپلئون
نمیشناسی تو مرا
که یادت نیست آن روز را
من
عاشقت شده بودم
در آغوشت گرفتم
در بوسههایی
که چون چشم گشودی،
یادت نبود
که چنگیز با ایران چه کرد
و سر کشیدی آن تلخ شیرین را،
مرا...
-
دلم نگاه می خواهد
نگاهی از سر شوق،که از آن طرف چهاراه
آمدنم را بنگرد.