سکوت
تنها
خسته با دل خود
زبانه میکشد این غم بی خبری
در دل صبح سحر
خانه را با جهنم میسازم
تو
سایه شوم منی
چه ساده با من
آتش دل میشکنی
سکوت
تنها
خسته با دل خود
زبانه میکشد این غم بی خبری
در دل صبح سحر
خانه را با جهنم میسازم
تو
سایه شوم منی
چه ساده با من
آتش دل میشکنی
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
بودا
خیام،هگل، نیچه
سارتر، مایاکوفسکی
لورکا ، نرودا
اصلا خود کتابخــــانه هم که باشی
گـــاهی سادگی یک لبــخـــند
پیچیده ترین معمــایِ زندگی ات می شود....
ای همچو دریا
زلال و بی انتها
دل مـــــن بسان دیواره ی سنگی ساحل
امواج پر خروشت را
به انتظار نشسته است.
بهـ دستانـ گره کرده ـی تو در دستانـ معشوقهـ اتـ ماتـ می مانمـ
می سوزمـ
آرامشتـ را می بینمـ
خاکستر می شومـ
خنده هایتـ را می شنومـ
ذوبـ می شومـ
آهاـی غریبهـ !
مراعاتـ دلمـ را نمی کنی ؟؟؟
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تو را انتـــــــــخاب کردم,
تا هر دو مان پایان دهیم,
تــــــنهائی را ...
...
دیگری را انـــــــــتخاب کردی,
تا هر سه مان آغاز کنیم.
تــــــــــــنهائی را...
هــی پـشـت ِ پـنـجــره می آیـم
شـایـد ، نـشــانـی از تـــو بـجــویــَم
هــی پـشت ِ پنجـــره می آیم
شاید ، شـمـیـم ِ پـیـرهـنـت را
کالسـکـه ی نـســیــم ، فـرو آرَد ...
هـی چـشـم ِ خـود ، بـه جــادّه می دوزم
زان دور دست ِ سـاکـت و وَهــم آلـــود
گـرد و غبـار ِ پـای ِ سـواری نیـست ؟
آیـا ، کبـوتـر ِ صـحـرایـی
زانـسوی ِ ابـری ِ بـارانی
مکتــوب ِ یـار ؛
نیـاورده ست ؟
.....
هی پشـت ِ پـنجــره می آیم
هی پـشـت ِ پنجــره می آیـــم ...
شب چه غمگين استبي توبرچشمهايمفانوسي از انتظار آويخته امبه نشان آن آفتابكه به آسمانم هديه خواهي كردو با توخورشيد خواهد درخشيدحتي اگر از شباندوهي به يادگار مانده باشد.
تو کناره من بمان
بیرون خانه هر کس برای خودش خورشیدی دارد
این خانه تاریک است
نو کنار من بمان وبگذار خورشید دیگران خورشید بماند
========
من از زمانی که قلب خود را گم کرده است میترسم
من از تصویر بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم
من مثل دانش اموزی که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست میدارد تنها هستم
و فکر میکنم...و فکر میکنم...و فکر میکنم....
وقلب باغچه در زیر افتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد ارام ارام
از خاطرات سبز تهی میشود!
فکر میکردم تو "همدردی " اما نه, تو" هم , دردی " !