مگوی شب بعبادت چگونه روز کنم×××محب را نماید شب وصال راز...
Printable View
مگوی شب بعبادت چگونه روز کنم×××محب را نماید شب وصال راز...
زلف, چون دوش, رها تا بسر دوش مكن
اي مه امروز پريشانترم از دوش مكن
نه براوج ذاتش پرد مرغ وهم×××نه در ذيل وصفش رسد دست فهم...
مي ميخور و مي بخور كه مي بايد خورد
دود غم و اندوه ز دل بايد برد
دنيا به خدا ارزش كاه ندارد×××عشق بستان به خدا كار بيايد...
درین وقت نومیدی آن مرد راست
گناهم ز دادار داود بخواست
ترحم بر دلم کن ای خدایا×××شفا یابم از این درد تمنا...
اگر تاج بخشی سر افرازدم
تو بردار شوریده ای در حرم !
مرا اسب سفیدی بود روزی×××شهادت را امیدی بود روزی...
یکی روبهی دید بی دست و پای فرو ماند در لطف و صنع خدای !