این تاریکی ربطی به آفتاب ندارد.
ببین لنگ ظهر است
و
کفش هایم در تاریکی راه می روند .
Printable View
این تاریکی ربطی به آفتاب ندارد.
ببین لنگ ظهر است
و
کفش هایم در تاریکی راه می روند .
من آن نیَم که دل از مهـــر دوست بردارم
و گر ز کینــــه دشمن به جان رسد کارم!
نه روی رفتنم از خاک آستانه دوســــــت
نه اعتنای نشستن، نه پای رفتــــــارم!!
کجا روم که دلم پایبند مهر کسی ست!؟
سفر کنید رفیقان که من گرفـــــــــــتارم!
مرا به منظـــــــــــر خوبان اگر نباشد میل
درست بُود به حقیقت که نقــش دیوارم!
به عشق روی تو اقرار می کند "سعدی"
همه جهان به درآیند، گو به انکــــــــــارم!
کجا توانمت انکـــــــــار دوســتی کردن!؟
که آب دیده گواهـــــــــی دهد به اقرارم!
با صدای محمد رضا شجریان بشنوید!
می میرم آن روز
که پشت تمام این حصارها را
پشت تمام ابرها را
تاریکی ها را
پشت تنهایی تو و خودم را
ببینم
می دانم
می میرم آن روز
از سفید متنفرم
با هر رنگی مخلوطش کنی همان رنگ می شود
و آبی و قرمز و زرد و سبز و نارنجی
آنچه من می خواهم نیستند
نگاه من به شکوه رنگ مشکی است
نه محو می شود
نه رنگ می پذیرد
و نه خودنماست
مشکی فقط همیشه مشکی است
بگذار
پیش از آنکه نگاهم
بی تو پیر شود ..
آخرین حرفهای خستگی ام را
در عمق چشمهایت
بریزم ..
و ...آرام شوم ..
ای دریای سرشار از آرامش
ای آغوشت
نهایت آسودگی
بگذار آخرین جوانی ی نگاهم را هم
به شاعرانگی ی
عشق نگاهت
هدیه کنم..
بگذار تا که در چشمهای تو
به آخرین اوج پروازم
به آخرین نفسهایم
برسم ..
یک قدم به سقوطم مانده
خسته ام
و گویی که دیگر هیچ امیدی نیست
هیچ چیز غربت و تنهاییم را
پر نمی کند ..
از آنچه از تو
در من نهفته بود
تنها یکی نامی مانده است و
خاطره ای . . .
رقص قلموهای عاشق تو را
بر بوم قلب تنهایم
همواره می ستایم ...
آن صداها به کجا رفت
صداهای بلند
گریه ها قهقه ها
آن امانت ها را
آسمان آیا پس خواهد داد ؟
پس چرا حافظ گفت
آسمان بار امانت نتوانست کشید
نعره های حلاج
بر سر چوبه ی دار
به کجا رفت کجا ؟
به کجا می رود آه
چهچه گنجشک بر ساقه ی باد
آسمان آیا
این امانت ها را
باز پس خواهد داد ؟
تو هم درد مرا درمان نخواهي داد مي دانم
فقط آرامشم را مي دهي بر باد مي دانم
علي رغم تمام لحظه هاي آشناييمان
تو هم روزي نخواهي کرد از من ياد مي دانم
دور باش
و نور باش
تا به گرمایت دل خوش کنم...
وقتی میان چشمانت رغبتی نیست
دیگر برای دل سپردن فرصتی نیست
بگذار تا عاشق ترین مردم بدانند
بین من و دستان گرمت نسبتی نیست
تا انتهای ما به راهم پی نبردیم
از مشرق چشم تو ما را قسمتی نیست
چندیست میگردد دلم باور کن ای دوست
در حجم دستان تو دیگر وسعتی نیست
معذورم از عشقت ببخشایم پریزاد
دیگر برای دل سپردن فرصتی نیست