درویش را نباشد بـرگ ســرای ســـلطان
ماهیم و کهنه دلـقی کاتش در آن توان زد
حافظ
Printable View
درویش را نباشد بـرگ ســرای ســـلطان
ماهیم و کهنه دلـقی کاتش در آن توان زد
حافظ
در همه دير مغان نيست چو من شيدايي
خرقه جايي گرو باده و دفتر جايي
حافظ
یک تکه آسمان را خوب حفظ کردیم
که وقتی تو نبودی
بتوانیم از حفظ بخوانیم
این برای آن روزها کافی بود
دلم را مشکن و در پا مینداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
بقول دشمنان بر گشتی از دوست
نگردد هیچکس با دوست دشمن
سلام فرانك
خوبي؟
نمی گویم از رفتن بازمان
نمی خواهم سکونی را به تو بیاموزم
که خود از یاد برده ام
زندگی آموختنی نیست
زندگی تصویر پرنده ایست
که در هوای مه آلود پرواز می کند
و در آرزوی نوشیدن جرعه ایست
که طبیعت
پس از قرنها از او دریغ کرده است
سلام افتاب جان
خوبی خانمی؟
تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمهای از نفحات نفس یار بیار
به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار بیار
گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب
بهر آسایش این دیده خونبار بیار
رنگ زردم را ببــــين برگ خزان را ياد کن
با بزرگان کــــــــــم نشين افتادگان را ياد کن
مرغ صيـــــــــــاد توام افتاده ام در دام عشق
يا بکـــــــــــش يا دانه ده يا از قفس آزاد کن
سلام دوستان
از دامان طبیعت بازگشتیم
جلالی اواتور جدید مبراک
یاد ابیونه میفتم!!!
امام خميني(ره)ناز كن ناز كه دلها همه دربند تواندغمزه كن غمزه كه دلبر چو تو پيدا نشود
سلام جميعا
محمد جان چه خبر از طبيعت؟خوش گذشت(چندتا قله رو فتح كردي؟)
آقا جلال ببخشيد با رسم و رسوم آشنا نيستم پس با تاخير آواتار جديدت مبارك
ايضا آقا وحيد
دل ما را که ز مار سر زلف تو بخست
از لب خود به شفاخانه ترياک انداز
ملک اين مزرعه دانی که ثباتی ندهد
آتشی از جگر جام در املاک انداز
جاتون خالی بود
تا ابشار دوقلو رفتیم(اونجا اتراق کردبم برا ...)
زیر پای پاک بارون
یه کسی گلی بکاره
تن زخمی زیر بارون
دیگه مرهمی نداره
میشه تن پوش خیابون
چون دیگه جایی نداره...
هواخواه توام جانا و ميدانم که ميداني
که هم ناديده ميبيني و هم ننوشته ميخواني
الان می خواستم یه شعر بذارم.. دیدم ی هست منصرف شدم
يه غريبه تو اون چشا كه سرده و نه آشنا
نداره حرف تازهاي تا بشكنه مهر لبات...
خوب من از ی گذاشتم...
ترا آتش عشــق اگر پر بــسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
سعدی
تو که رفتی وفا نکردی
نگهی سوی ما نکردی
به یاری شکستگان چرا نیایی
چه بی وفا.. چه بی وفا.. چه بی وفایی
(ببخشید اینم ی شد انگاری)
یه حوض و چند تا ماهی
خسته سوز و سرما
بازم بکار تو دست من بهارو
بازم بیا نون بده ماهیارو
خوی الان تکلیف چیه ؟
و عيش نهان چيست کار بیبنياد
زديم بر صف رندان و هر چه بادا باد
گره ز دل بگشا و از سپهر ياد مکن
که فکر هيچ مهندس چنين گره نگشادبود
یا حق
دوش چه خورده ای دلا.. راست بگو نهان مکن
چون خمشانه بی گنه.. سر به اسمان نکن
(ببخشید من این شعر را نمی دونم ماله کیه و کاملشو هم می خوام.. اگر کسی می دونه ممنون می شم اسم شاعر و کامل شعر را بذاره)
محمد جان دادا شوخی می کنم باهات
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
هر آن چه ناصح مشفق بگویدت بپذیر
ز وصل روی جوانان تمتعی بردار
که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر
نعیم هر دو جهان پیش عاشقان بجوی
که این متاع قلیل است و آن عطای کثیر
سلام مژگان خانوم:
شعر از مولوی هست صبر کنی برات میزارم
محمد. چی داشتین تو تفریحتون؟
راهیم راهیه جایی كه پر از زمزمه باشه
اونجا خوشبختی یه دنیا
قد سهمه همه باشه
همچون قمر سلطان شب عصیان درو عصیان رب
علمش رهایش را سبب بندهش عجم همچون عرب
اندر خلاف او ندب وندر رضای او بقا
عالی حسامش سر درو خورشید درین را نور وضو
بدخواه او مملوک شو سر حقایق زو شنو
مرسی جلال جان لطف بزرگی می کنی
وای...اگه فردا بیاد باز تو نباشی
میخوام داد بزنم از این جدایی
دیگه مردم...دیگه مردم
چه قدر تو بی وفایی...
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
یاد باد آن که چو چشمت به عتابم میکشت
معجز عیسویت در لب شکرخا بود
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
حافظ
دیگه جون نداره دستام اخر قصه رسیده
عطر تو مثل نفس بود واسه این نفس بریده
مگه بهت نگفته بودم بی تو روزگار من تیره و تاره...
هر چند مسکنم به زمین است، روز و شب
بر چرخ هفتم است مجال سفر مرا
گیتی سرای رهگذران است ای پسر
زین بهتر است نیز یکی مستقر مرا
از هر چه حاجت است بدو بنده را، خدای
کردهاست بینیاز در این رهگذر مرا
شکر آن خدای را که سوی علم و دین خود
ره داد و سوی رحمت بگشاد در مرا
آرزو دارم مرگت را ببينم
بر مزارت دسته هاي گل بچينم
ی رو برداستم
تفریحات تقریبا مجاز بود.
ما خون جگر خورديم و سوختيم و ساختيم
به جرم زنده بودن همه هستي رو باختيم
آخه از تو چه پنهون دلم دست خودم نيست
ديگه اين چشا اون چشمي كه عاشقش شدم نيست...]
تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن كرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين منست
حافظ
سلامي چو بوي خوش آشنايي
محمد چرا تاپيكو ميريزي بهم؟!!!!!!!!!!!آخه من چه بدي به تو كردم؟
صبح رفتي تفريحتو كردي حالا مردمو ميزاري سر كار؟
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بين
کس واقف ما نيست که از ديده چهها رفت
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
مشکل از من بود ..اون پست بالایمو ویرایش کردم...از همه ی دوستان معذرت میخوام...
تو قامت سياه شب
وقتي ستاره ميميره
انگار ميخواد بهم بگه
واسه رسيدن به تو ديره...
هر صبح در آيينه ي جادويي خورشيد
چون مينگرم او همه من من همه اويم
من نيز چو خورشيد دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپويم
مستم کن آن چنان که ندانم ز بيخودی
در عرصه خيال که آمد کدام رفت
بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت
تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا میفرستمت
تا دامن کفن نکشم زير پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
تو گر خواهی که جاويدان جهان يک سر بيارايی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رويت
تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد