ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
Printable View
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
مژگان تو تا تیغ جهانگیر برآورد
بس کشته دل زنده که بر یکدیگر افتاد
در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
قاطي شدا :دي
درآ كه در دل خسته توان درآيد باز
بيا كه در تن مرده روان درآيد باز
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
تو همچو صبحي و من شمع خلوت سحرم
تبسمي كن و جان بين كه چون همي سپرم
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقهایست که هیچ آفریده نگشادست
معذرت...:11:نقل قول:
قاطي شدا :دي
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق
هردم آيد غمي از نو به مباركبادم
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقهایست که هیچ آفریده نگشادست
بازم قاطي شد :دينقل قول:
تكراريه كهنقل قول:
ديده دريا كنم و صبر به صحرا فكنمنقل قول:
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
واندرين كار دل خويش بدريا فكنم
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد
حذف شود...:31:
آقا ما رفتیم...:31:
قاطی اندر قاطی شد...
نقل قول:
میخواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
عيب نداره :31:
دور شو از برم اي واعظ و بيهوده مگوي
من نه آنم كه دگر گوش به تزوير كنم
تا بعد!
می ده که نو عروس چمن حد حسن یافت
کار این زمان ز صنعت دلاله می رود
در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آنکه گدا معتبر شود
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک
جامه ای در نیکنامی نیز می باید درید
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفتست
آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو
ور باورت نميكند از بنده اين حديث
از گفته كمال دليلي بياورم
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
بدست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداختهای یعنی چه
................
همتم بدرقه راه كن اي طاير قدس
كه درازست ره مقصد و من نو سفرم
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
زفریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
تا مگر همچو سبا باز به كوي تو رسم
حاصلم دوش بجز ناله شبگير نبود
در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد
دوش ميگفت كه فردا بدهم كام دلت
سببي ساز خدايا كه پشيمان نشود
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
در تنگناي حيرتم از نخوت رقيب
يارب مباد آنكه گدا معتبر شود
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبیر درمانند درمانند
ديده بخت به افسانه او شد در خواب
كو نسيمي ز عنايت كه كند بيدارم