خوشا مرغی که در کنج قفس با یاد صیادش
چنان خرســـند بنشـــیند که پنــــــدارند آزادش
نمی گویم فراموشــش مکن گاهی به یاد آور
اسیری را که می دانی نخواهی رفت از یادش
دلم درآتش است ازعشق و من آسوده ام ازغم
که می دانم محبت می رسد روزی به فریادش!
Printable View
خوشا مرغی که در کنج قفس با یاد صیادش
چنان خرســـند بنشـــیند که پنــــــدارند آزادش
نمی گویم فراموشــش مکن گاهی به یاد آور
اسیری را که می دانی نخواهی رفت از یادش
دلم درآتش است ازعشق و من آسوده ام ازغم
که می دانم محبت می رسد روزی به فریادش!
قرارمان
در پس التهاب لحظه ها
در انتهای راه ها
در همه جا
وهیچ جا
در چمن روشن کوه
در آواز کبک عاشق
در ریشه گل و گیاه
مهربانم
قرارمان یادت نره
منتظرم
در سبز چشمت
لانۀ عشقم
جاودان باد
خورشید من
افتخار میدهی
این دور رقص را
بر بازوان پر حسرتم؟
باران دلیل ِ خنده های تو بود
وقتی که شانه به شانه ی دلم قدم می زدی
و من اشکهای شوقم را پنهانی پاک می کردم
آری تو نمی دانستی
چه لذتی دارد تنهایی ِغمنامه ی این دل را با خنده های ناز تو شکستن
یارا دلم کسی به غیر رخت را نظر نکرد
غم ها بدیدم و غم زدگان ر ا خبر نکرد
گفتم به رسم دلبری امشب مرا تو مهمان باش
افسوس دمی به کلبه فقیرانه قلبم گذر نکرد
هر دم خیال روی چو ماهت به جان افتاد
صبر از کفم ربود و ز جانم حذر نکرد
دلدار من شدی و به خوابم نیامدی
گویی شب وصال دلم را سحر نکرد
اي يار من، دلدار من، اي مونس و غمخوار من
تا كــي تمنايت كنم، اي غايت افكــار من
از هر كه پرسيدم نشان، دادم نشاني بي نشان
رحمـي نما بر حال من اي دلبـر و دلدار من
ترسـم نيائي سوي من آشفتـه گردد روي من
اي خسرو دور از نظر اين حال و اين احوال من
هر جمعـه مي آئي ز در بر من نما يك دم نظر
آشفتــه روي توام فالي بزن در كــار من
شايد نبيــنم روي تو، ره مي برم بر كوي تو
فرمان بده جانم ستان اي سرور و سالار مـن
ديدم كه مي آيي زدر، كردي دمي بر من نظر
در خواب چون اين ديده ام اي بهترين ابرار من
دور از خيالم نيستــي، جانم فداي جـان تو
اي صاحـب تيغ دو سر اي مخزن اسـرار من
گل عشق را در دست ميگيرم
و هي زير لب زمزمه ميکنم
دوسم داره .... دوسم نداره...
با ترس تک تک گلبرگهارا يواش يواش ميکنم
و همچنان زمزمه ميکنم ...
براي ادامه دادن مردد هستم ، ولي نه
ميترسم!! چشمهايم را بسته نيت ميکنم "دوسم داره"
و همه ي گلبرگ ها رو يهو ميکنم
مي خوام خراب تو بشم
منو خرابم نكني
قصه خواب تو بشم
با غصه خوابم نكني
مي خوام كه مال من بشي
منو جوابم نكني
شهر خيال من بشي
قصد عذابم نكني
لبريزي از نا باوري
آينه باورت مي شم
اگه بخواي پر بكشي
خودم بال و پرت مي شم
روياي آفتابيمو
از من نگير اي نازنين
تولد دوبارمو
از قوت عشقت ببين
تو دل تنگت هر چيه
بريز رو زخم دل من
از تو به خود رسيدنه
مي خوام بشه حاصل من
در سیاهی شهرها به شتاب گام بر می دارم
شهرهایی از آن دیگران
چه مردمانی که آرزو هایی پنهان به خانه می برند
و خانه هایی که پشت کرده اند به هم خیابان ها
چه پاهایی که سبک گام برداشته اند و
سنگین برگشته اند
تا چه بنویسم بر خواب یا بیداری
در چشم های که زندگی اش را همه جا حاشا می کند
ستاره ی مرموزی که به آن چشم می دوزم تا گم نشوم
چقدر صدف های خالی
چقدر دریا به آسمان مانده است
این روزها کمی گرفته ام
از عطر تو وهراس گنجشک ها که در صدایم نیست
چه بگویم وقتی به شعر بر می گردم و تو را با من نمی بینند
جزیره ای که کشتی طوفان زده ی مرا از آن گریزی نیست
خاکی ام که از باران نمی گریزم
آهویی شعله ورم اگر تو نباشی
ماهی ای بیرون افتاده از آبم و
تو ـ ماه من ـ
پولک
پولک
از اندامم لیز می خوری می افتی پایین∙
سر سطری که شب هست و
ماه هست و
جهان
جهان کولی واژه هاست
هردم به رنگی می نشیند
در عشق من اما چیزی از گرمای جهان است
رها و شلنگ انداز
پا بر زمین می کوبد
می چرخد
می رقصد مثل گردبادهای جنوب
در چشمانت که دریاست حلقه می زنم
وبه تو بر می گردم
چون ماهیانی که هنگام تخم ریزی به ساحل بر می گردند
پرسه بر اندام تو می زنم
چونان که قاره ای است
در تو چنان سفر می کنم که بر جهان
راهی در کوهستان
جنگلی از ستون های افسون شده
بارویی از رنگ
و سرزمینی از نمک
چهره ات دریاچه ای نرم
که تصویر شکسته ی مرا تکرار می کند
نامت را چگونه جاری سازم که زیباتر شود این شعر
آن سان که ماه در آسمان زیبا می نشیند و
آفتاب بر نوک کوه ها
کجا بوده ام؟ کیستم؟ نامم چیست؟
بگذار تا نامم را عریان کنم
نام من می خرامد و
در پای تو بر زمین می نشیند
عشقی که با بهار نام تو آغاز می شود خزانی ندارد
یك نفر هیچ نبود آمد و لنگر انداخت
دل من رود نبود آمد و با دریا ساخت
یك نفر مختصر و ساده كه انگار (1)است
هیبت هیچ هزار این یك تك را نشكست
یك نفر بود ولی جای همه تنها بود
نم نمی داشت كه عصیانگری دریا بود
یك اشاره به دل ثانیه شد مختصری
باز كرد از دل هر ثانیه یك لب شكری
پای این قصه از امروز به یك ماه كشید
ماه لرزید در اشگ من و یك راه كشید
راه با جاذبه همدست شد و عاطل ماند
یك نفر نه ،من شاعر (كه فقط عاقل ماند !!!)
الغرض كم كم از این پیله پریدن میخواست
دور باطل همگی زخم دریدن میخواست
یك نفرگفت چنان گفت كه دل باور كرد
پیله سوراخ نكرده هوس شهپر كرد
یك نفر هیچ نبود آمد و لنگر انداخت
آمد و رود بهم ریخت تب دریا ساخت
یك نفر هیچ نبود آمدو كم كم شد محو
عقل نحوی گرهی خورد از این گیجی نحو
- آب دریا شتكی زد . نه كه در خوابم ؟نه.
صورتش را به چكی زد . نه كه در خوابم ؟نه.
- چشم بردار از این قافلهی غوغایی
دست بردار از این فاصلهی رویایی
یك نفراز نفسش "بوی كسی میآمد "
كه بهشت از هوسش ملتمسی میآمد
بیخودی موج به هم میزد و دریا دریا
غزل انگار مرا میطلـبید از هر جــا
عاشقی امر به : تسخیردلم - صادر كرد
بر ملا میشدم از سـیـطـرهی مـولانا
گوئیا حضرت داود (ع)غزلخوانی داشت
که زمین چرخ زنان داد كلاهش به هوا
آن همه "ما"و "من "و "تو"به دل شعر و غزل
كرك و پر ریخت در این محشر دنیایی ما
یك نفربا دل خود قفل زمان وا میكرد
آسمان سجده بر این قامت معنا میكرد
یك نفرهیچ نبود و همهی تنها بود
نم نمی داشت كه عصیانگری دریا بود
الغرض قصه نه یك روز و نه یك ماه كشید
ماه لرزید در اشگ من و یك راه كشید
راه دیدم كه همان یك نفر مذكور است
ناخدائی به خدائی خودش مستور است...
امروز ٬ زمان بر ضربان ِ دل ِ من تنظیم است ...
چون تورا می بینم
دیروز ٬ جهان بر سر ِ احساس ِ دلم درگیر است ...
چون تورا نشنیدم
فردا ٬ آسمان به بودنمان خوش بین است ...
چون تورا
از باغ جهان می چینم.
نبينم كسوف باشي
آبشاري باش از رحمت صداتنجواي راز آميز بامدادسكوت را كنار زنو بشنو آواز چكاوك رازمين را عاشق كردهو ببينرودي سبز و نا پيدا راكه از زير درختان مي گذرددر چمنزار خيس و تنبلسحر سپيد گريستهو كوه ها فقطجادوي بيگانة تو را مي خواهندبراي تولد غروب
به تو گفتم منُ عاشقت نكن، ديوونه مي شم
منُ از خونه آواره نكن، بي خونه مي شم
خطر كردي، نترسيدي، منُ دلداده كردي
تو كردي، هرچه با اين ساكتِ اُفتاده كردي
اگه بعضیا تکراری ان باید ببخشید من سرچ کردم نبوووده اما اگه مشکلی داشت بهم بگید شعر دیگه ای جاش بذارم
به دیدارم بیا ای یار كه من در بند پائیزم
مرا همخانه كن با خویش كه با عشق تو لبریزم
از این شبهای تكراری ببر من را به بیداری
رفیق فصل دلتنگی تو از دردرم خبر داری
همیشه وقت تنهایی تو یارو یاورم هستی
تو حرف اولم بودی تو حرف آخرم هستی
به دیدارم بیا ای یارم مرا لبریز خواستن كن
اگر میل سفر داری تو با من عزم رفتن كن
منو پر كن پر از خوابی كه با تو دیدنی باشه
نگاهم را تو فهمیدی .سكوتم را تو میشنیدی
ولی افسوس و صد افسوس كه حالم را نپرسیدی
تو از حال من عاشق پریشانی و ترسانی
نگاهم را تو فهمیدی. سكوتم را تو میشنیدی
ولی افسوس و صد افسوس كه حالم را نپرسیدی
ولی این را بدان هرگز تو عشقم را نفهمیدی
وقتی تو بودی
ســــکـوت آنــچنان زیبـــا بــود ، که می شد خــوشه های محبت را از خیال نام تو چیـد!
وقتی تــــو بــــودی ،
بــاور بــا تـــو بودن ،
تنها به خوابی می ماند که با نسیم صبحگاهی از آسمان خیالم به فراموشی سپرده می شد!
ولی وقتی بــروی !
شاید باور بــی تـــو بودن ،
نگاه سرد مرا به مهربانی یک دوســت بیشتر آشـــنا کــند
اینجا اسیر دستهای عشق ، هر لحظه بی تو رو به پایانم
هر لحظه دردی تازه ،دردی سرخ ، شاید به جرم اینکه انسانم
این زخمهای نا صبور اینجا ،چشم انتظار مرهمی از تو
با آنکه هرگز پر نخواهد کرد ، دستان تو خالی دستانم
من هستم و یاد تو این گوشه ، در گور تاریک اتاق خود
همدرد من ، هم گریه خوبم ، جاریست یادت توی چشمانم
انگشتهای مهربان تو ، آرام می رقصند و یک لحظه
می پیچد آهنگ سه تار تو ، در سرزمین تشنه جانم
با آنکه هرگز پر نخواهد کرد ، دستان تو خالی دستانم
این یک نفس را با تمام خود ، من عاشق چشم تو می مانم
و مي ترسيدم که تو باشي پشت قاب هاي تاريک نگاهم ! پشت آن غبار مه آلود جاده بي انتها ، و شايد سکوت کلاغ هاي سياه وحشتم را مي افزود و يا پرستويي خشکيده از سرما ، و يا آذوقه يخ زده يک سنجاب ، اينجا گرفتار وحشت و اضطرابم ، پايم ليز مي خورد روي يخ هاي سنگدل و قدم هايم لرزان و شکننده...
واي چه احساس غريبي ، سرما و سرما ، اما تبي داغ بدنم را آتش زده ، باز در اين سرما چاره سازم دستمال سرديست که نزد توست و بهاي آن شايد جان من است ، و تو تنها مي روي محبوب..........
بي رحمانه کار مرا ساختند همان چکاوک هاي غزل خوان ، همان هدهد خوش خبر و همان لبخند آفتاب...بيا و گوش کن سکوت اين بيابان سرمازده را، بيا و گوش کن سکوت يخ هاي تشنه را ، سکوت بادهاي کم حوصله را ، سکوت فرياد هاي مرده را ، سکوت مرا..........سکوت مرا......
آنقدر گفتم و گفتم که ناچارم نام غم را يدک بکشم و هر جا توقفي کردم مجال استراحي نباشد ، بار غم بر دوش مانده و ايستاده و خسته و بي يار.....
اما به اميد موج هاي خروشان مي رفتم ، به اميد صداي غزل هاي هزاران ، به اميد تن نازي گلهاي شقايق ، به اميد سرمستي چمن هاي جوان ، به اميد غرور رنگين کمان ، به اميد.....وه ! خنده ام گرفت ! دارم از اميد مي گويم ! تو چقدر ساده اي بي يار........چقدر ساده اي......
آمديم و سوختيم و از ما نفرتي بر جاي ماند...........
ديگر بس است.........
خاكمان كنيد........
دل من باز گریست
قلب من باز ترک خورد و شکست
باز هنگام سفر بودو من ازچشمانت میخواندم
که به آسانی از این شهر سفر خواهی کرد
و از این عشق گذرخواهی کرد
و نخواهی فهمیدکه بی تو این باغ پر از پاییز است
شب هم وقت مناسبیست برای با هم بودن
وقتی که دیگر خورشید برق نگاهت را نمیدزدد
تاریکی هم زیباست برای بوسیدنت وقتی که سکوت است و اشک های من
سایه بهترین خلوتگاه عاشقی ست وقتی از ترس در آغوشم آرامی
اما چه بد که شب و تاریکی و سایه نمیگذارند من و تو مال هم باشیم
در عبــور از كوچه هاي بي قرارچشمه اي سازد به چشمم ياد يار
در مسـير لحظه هـاي اضطراب
مي شــود مـوج نگاهم رهسـپار
چشــم شـمع منتـظر مانـد به در
تا به سـر آيـد دگر شـبهاي تـار
هـر چـه از عمـر دقـايـق بگـذرد
حس شـود در عمق جانم انتـظار
بـوي بـاران خورده خاك رهشآيـد از كنـج غـروبي پـر غبــار
فصل هجرانش به پايان مي رسد
از افـق آيـد همـي بـوي بهــار
غربت تلخ «رهــا» آخر شــود
در حضــــور جلـــوه روي نگار
بيا اى جان بيا اى جان بيا فرياد رس ما را
چو ما را يک نفس باشد نباشى يک نفس ما را
ز عشقت گرچه با درديم و در هجرانت اندر غم
وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را
کم از يک دم زدن ما را اگر در ديده خواب آيد
غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را
لبت چون چشمه ى نوش است و ما اندر هوس مانده
که بر وصل لبت يک روز باشد دسترس ما را
به آب چشمه ى حيوان حياتى انورى را ده
که اندر آتش عشقت بکشتى زين هوس ما را
جانا به جان رسيد ز عشق تو کار ما
دردا که نيستت خبر از روزگار ما
در کار تو ز دست زمانه غمى شدم
اى چون زمانه بد، نظرى کن به کار ما
بر آسمان رسد ز فراق تو هر شبى
فرياد و نالهاى دل زار زار ما
دردا و حسرتا که بجز بار غم نماند
با ما به يادگارى از آن روزگار ما
بوديم بر کنار ز تيمار روزگار
تا داشت روزگار ترا در کنار ما
آن شد که غمگسار غم ما تو بوده اى
امروز نيست جز غم تو غمگسار ما
آرى به اختيار دل انورى نبود
دست قضا ببست در اختيار ما
يك شب بيا ستاره بريزم به پاي تو
اي آفتاب من همه چيزم فداي تو
جز همين دو قطره اشكي كه مانده بود
چيزي نداشتم كه بيارم براي تو
نيامـدی و بـرايت چـه نـذرها کردم
هميشـه بر سر سفره، تـو را دعا کردم
چـه قدر آخـر هـفـته، دم در خـانـه
برای آمدنت هـی خـدا خـدا کـرد
چه خوش است در هوايت به دمي نفس کشيدن
چه خوش است بي نهايت شدن و ز دل پريدن
گل باغ آسماني، دل من هواي تو کرده
دم آخرم بيا تو چو دلم نواي تو کرده
ماهى هميشه تشنه ام
در زلال لطف بيكران تو
مى برد مرا بهر كجا كه ميل اوست
موج ديدگان مهربان تو
زير بال مرغكان خنده هات
زير آفتاب داغ بوسه هات
- اى زلال پاك - !
جرعه جرعه جرعه ميكشم ترا بكام خويش
تا كه پر شود تمام جان من ز جان تو!
اى هميشه خوب!
اى هميشه آشنا!
هر طرف كه ميكنم نگاه
تا همه كرانه هاى دور
عطر و خنده و ترانه ميكند شنا
در ميان بازوان تو!
ماهى هميشه تشنه ام
اى زلال تابناك!
يك نفس اگر مرا بحال خود رها كنى
ماهى تو جان سپرده روى خاك!
تو را درزیر باران دوست دارم
تو را اندازه جان دوست دارم
تو را درخلـوت شب هـای انـدوه
تو را ای ماه تابان دوست دارم
بیـا امـروز حتـی وقـت دیـر استبه بند موی تو، این دل اسیر است
بیا امروز فردایی ندارد
بیا! دیر است، دیر است، باز دیر است
تویی، تو، خاطراتِ خوب و زیبا
تویی، تو، پـرنیانِ خواب و رویا
مـرا از تنگنایِ شب بـرون آر
بیا! ای وسعت چشم ِ تو دریا!
فرداي مني اي همه ديروز من از تو
اي آن كه دو چندان شده تقديس زن از تو
روزي كه خدا باز مرا زنده بخواهد
بايد بدمد در دهنم يك دهن از تو
در جسم تو جاري شده از روح خدايان
يا وام گرفتند، خدايان بدن از تو
والاتر از آني كه در اين شعر بگنجي
كوچكتر ازآنم كه بگويم سخن از تو
سر سبزترين فصل در اين زردي پاييز
بگذار بپوشد غزلم پيرهن از تو
ما را چه به كار غزل مولوي و شمس
افتاد در اين شعر ت تن ت تن از تو
نامه می نویسم برای تو
برای شروع می نویسم سلام
این حرف ابتدای من است
گلکم،می میرم برای تو
به کوچکترین اشاره تو
این آرزوی دیرینه من است
به نگاه آرام چشمانت احتیاج دارم
این تمام نیاز من است
قلبم را به نامه الصاق می کنم
این تمام دارایی من است
نامه تازه به دنیا امده را کنار
تمام نامه های پیر می گذارم
این عادت قدیمی من است
گفت با من عشق را معنا نما
گفتمش بهتر تو می دانی ز ما
عشق یعنی در غم هم سوختن
رخت شادی بهر دل ها دوختن
عشق تفریق تمام کینه هاست
حاصل جمع صفای سینه هاست
عشق مجزور محبت های ماست
حاصل ضرب صداقت های ماست
عشق آزادگی و گاه بندگی ست
گاه شادی و گهی افسردگی ست
عشق در دشت کویر سینه هاست
می شکوفاند گل مهر و وفا
عشق صادق همچو یک آیینه است
اختری در شام تار سینه هاست
گر بیاید عشق شادی ها کند
در ره منزل دل ، در را وا کند
هنوز یاد تو از یادم نمی ره!
چرا عشق از دل آدم نمی ره؟
بنای خلقت آدم از عشقه!
نمیره هر چی از یادم ازعشقه
من و درد جدایی وای بر من
از این عشق خدایی وای بر من!
کمک کن باز بشکن دونه دونه
بریز آی اشک نرم و عاشقونه!
محبت کن در این آشفته حالی
نمونه مکتبم از عشق خالی!
نصیبم کن که عاشق پیشه باشم
به این آشفتگی همیشه باشم!
من و درد جدایی وای بر من
از این عشق خدایی وای بر من!...
من باهارم ،
تو زمین ،
من زمینم ،
تو درخت ،
من درختم تو باهار...
ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه ،
میون جنگلا طاقم میکنه .
تو بزرگی مث شب ،
اگه مهتاب باشه یا نه ،
تو بزرگی مث شب
خود مهتابی تو اصلا خود مهتابی تو
تازه وقتی بره مهتاب و هنوز ، شب تنها باید ،
راه دوری بری تا دم دروازه ی روز
مث شب رود بزرگی مث شب ،
تازه روزم که بیاد ،
تو نمیری ،
مث شبنم ،
مث صبح ،
تو مث مخمل ابری ، مث آن ململ نازک.
مث اون ململ مه ، که روی عطر علفا.
مثل "بلاتکلیفی" !
هاج و واج مونده مردد ، میون موندن و رفتن،
میون مرگ و حیات.
مث برفایی تو،
تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه ،
مث اون قله ی مغرور بلندی
، که به ابر ای سیاهی و به باد ای بدی ،
می خندی !
این شعری هست که به همراه خواهرم ترانه اش رو هم اجرا کردیم
آخرای فصل پاییز ، یه درخت پیر و تنها
تنها برگی روی شاخه ش، مونده بود میون برگها
یه شبی درخت به برگ گفت: کاش می موندی در کنارم
آخه من میون برگها فقط تنها تو رو دارم
وقتی برگ درخت رو می دید، داره از غصه میمیره
با خدا راز و نیاز کرد اونو از درخت نگیره
با دلی خرد و شکسته ، تو نذار از اون جدا شم
ای خدا کاری بکن که تا بهار همینجا باشم
باد اومد با خنده ای گفت آخه این حرفا کدومه
با هجوم من رو شاخه، عمر هردوتون تمومه
مي بيني جاده چه نازي مي كنه؟!
ميدو تا ته دشت
پشت كوهها خودش رو گم مي كنه؟!
مي بيني ستاره رو تو آسمون؟!
مي بيني چشمك و سوسو مي كنه؟!
همشون فكر مي كنن ماتشونم
اونها ليلي
سينه چاك مستشونم.
ولي من عاشق اون نگاهتم
دوتا گونه ات اگه كوه صورتت
پل لبخند لبات ، محوشونم
چشام آسمون رو وصله زد به خاك
مژه بر هم نزدم ،نگذره ناز اون چشات
منتظر غرق زمين و آسمون
چه كنم جدايي رسم اين زمون !
شب از آغوش گل بالين و بستر مي كند شبنم
سحر گاهان سفر با ديده ي تر مي كند شبنم
نگاه گرم جانان بال پرواز است عاشق را
به سوي آسمان پرواز بي پر مي كند شبنم
اگر چون قطره اشكي شب ز چشم آسمان افتد
سحر از چشمه خورشيد سر بر مي كند شبنم
مرا از اين دل ناكام شرم آيد چو مي بينم
شبي تا صبح در آغوش گل سر مي كند شبنم
جدايي سخت باشد آشنايان را ز يكديگر
وداع بوستان با ديده ي تر مي كند شبنم
نمي كاهد اگر از عمر عاشق وصل گل رويان
چرا از خنده ي گل ، عمر كمتر مي كند شبنم؟!
عشق يک سيب بهشتي است که بي پرهيز است
وبه اندازه ي چشم تو خيال انگيز است
مملو از از خون دل است اين همه,اما دل نيست
کاسه صبر من است اين که چنين لبريز است
دل اگر خانه تکاني بکند مي خواهم
بروم در پي کاري که جنون آميز است
دلم امروز به پيشامد عشقي هنگفت
مثل منصور اناالحق زده حاق آويز است
حتم دارم که شهيدان تو برمي خيزند
کمترين معجزه چشم تو رستا خيز است
حيف از اين صرف نظرهاست, خدا مي داند
که دل منصزف از عشق, دلي ناچيز است
زنم چو کوبه در را,خدا کند بپذیری
جوان دیده تر را,خدا کند بپذیری
شود جهانی به کامم,اگر کنی تو نگاهم
امید من که اگررا خدا کند بپذیری
شنیده ام که پناهی,امید دیده به راهی
من غریب و نفر را خدا کند بپذیری
تو می بری دل و جانم,یقین تو دانی چنانم
در این میانه ضرر را,خدا کند بپذیری
زجهل مردم خامم که دل شکسته و بالم
تو صبر و خون جگر را خدا کند بپذیری
به جرم بت شکنی من در آتش دون فتادم
نشسته باغ شرر را خدا کند بپذیری
زکوی دیو و ددانی گذاشته ام به جوانی
از این گذر,توگذر راخدا کند بپذیری
شبی به چشم ندارم زدرد عشق تو خوابی
دعا و اشک سحر راخدا کند بپذیری
زغیر تو که بریدم به گرد تو که پریدم
طواف و رمی جمر راخدا کند بپذیری
برای روز قیامت(روز ظهور تو)دعا کنم که به نامت
جوان خاک خزر را خدا کند بپذیری
حافظ کنار عكس تو من باز نيت مي كنم
انگار حافظ با من و من با تو صحبت مي كنم
وقت قرار ما گذشت و تو نمي دانم چرا
دارم به اين بد قوليت ديريست عادت مي كنم
چه ارتباط ساده اي بين من و تقدير هست
تقدير و ويران ميكند من هم مرمت مي کنم
در اشتباهي نازنين تو فكر کردي اين چنين
من دارم از چشمان زيبايت شكايت مي کنم
نه مهربان من بدان بي لطف چشم عاشقت
هر جاي دنيا که روم احساس غربت مي کنم
بر روي باغ شانه ات هر وقت اندوهي نشست
در حمل بار غصه ات با شوق شرکت مي كنم
يك شادي کوچك اگر از روي بام دل گذشت
هر چند اندك باشد آن را با تو قسمت مي كنم
خسته شدي از شعر من زيبا اگر بد شد ببخش
دل تنگ و عاشق هستم اما رفع زحمت مي كنم
زندگي پر از سواله مي دونم
رسيدن به تو خياله مي دونم
تو مي گي يه روزي مال من مي شي
اما موندت محاله مي دونم
تو مي گي شبا دعامون مي کني
چشمه چات زلاله مي دونم
توي آسمون سرنوشت ما
ماه کاملم هلاله مي دونم
تو مي گي پرنده شيم بريم هوا
غصه ما دو تا باله مي دونم
چشم من پر از غم نبودنت
دل تو پر از ملاله مي دونم
طاقتم ديگه داره تموم ميشه
صبر تو رو به زواله مي دونم
آره مي ري و نمي پرسي که اين
دل عاشق در چه حاله مي دونم
دل عاشق به جان آمد زهجرانت کمان ابرو
بیا بنشین که جان سازم به قربانت کمان ابرو
اگر یکدم به هوش آیی از این سیلی زدن ها
سپارم جان عاشق را به فرمانت کمان ابرو
مرا بیمار می داری زهجران آفرین بر تو
سلامت خواهم اما من زیزدانت کمان ابرو
ز روی مهر اگر چشمی بسوی من بگردانی
دگر حاشا که برگردم زبستانت کمان ابرو
هزاران عهد می بندی به یک پیمان نمی پایی
ولیکن پایبندم من به پیمانت کمان ابرو
شبی بازآ محبت کن به این دیوانه یکدم
چو شمعی پر گهر سازم شبستانت کمان ابرو
بیا در مکتب عشاق و درس دلبری برخوان
که گردم دانش آموز دبستانت کمان ابرو
وفاداری و زیبایی چه نیکو لذتی دارد
درآمیز این دو را باهم به وجدانت کمان ابرو
شبان را دیده از راه گذارت بر نمی گیرم
که شاید لحظه ای بینم در ایوانت کمان ابرو
سحرگاهی که خورشید منور سر برون آرد
بیاد آرم رخ ماه و درخشانت کمان ابرو
خدا را لیلی دوران مرا مهمان مهرت کن
که طی کرد توسن مجنون بیابانت کمان ابرو