چنان زندگی کن که گویی بار دومی است که به دنیا آمده ای و اینک در حال انجام خطاهای هستی که در زندگی نخست مرتکب شده بودی.
کتاب : انسان در جستجوی معنی از : ویکتور فرانکل
Printable View
چنان زندگی کن که گویی بار دومی است که به دنیا آمده ای و اینک در حال انجام خطاهای هستی که در زندگی نخست مرتکب شده بودی.
کتاب : انسان در جستجوی معنی از : ویکتور فرانکل
بدون تردید! بسیاری از ما در پشت چهره های شاد و بذله گویی هایمان، غرق در وحشتیم. می ترسیم مبادا شغل، پول یا زیبایی خود را از دست بدهیم. از پیر شدن می ترسیم و از تنها ماندن و زندگی کردن و مردن و به این خاطر است که رفتار هایمان این چنین جنون آساست. و دوای دردمان چیست؟ محبت دیدن، دوست داشته شدن.
کتاب: آخرین راز شاد زیستن از : آندرو متیوس
عشق یعنی امکان انتخاب به معشوق دادن. برای آنکه کسی یا چیزی را به دست آوری، رهایش کن.
کتاب: آخرین راز شاد زیستن از : اندرو متیوس
عمیق ترین احساس تنهایی زمانی به انسان دست می دهد که هدف اصلی او در زندگی ، رسیدن به امنیت فردی باشد.
کتاب: آخرین راز شاد زیستن از : اندرو متیوس
از خود گذشتگی بیشتر راه حل افرادی است که در آرزوی عشق سوزان هستند، اما چون توانائی عشق ورزی را از دست داده اند [معشوقی نمی یابند] در فدا کردن زندگی خود عالی ترین درجه ی تجربه ی عشق را می بینند.
داشتن یا بودن - اریک فروم
(کروشه از خودم)
یه جورایی سعی کن به بهترین شکلی که میتونی زندگی کنی. چیزی به مردم بگو که فکر کنن بهترین حرف دنیاس. اگه توی کالج با یه دختر احمق هماتاق شدی، سعی کن کاری بکنی که حماقتش کم بشه. اگه بیرون یه سالن تئاتر وایستادی و یه پیردختر اومد تا بهت آدامس بفروشه، اگه چیزی همراهته بهش بده. این راهشه، عزیزم.
یادداشتهای شخصی یک سرباز
ارزشش را دارد از درخت انجیر بالا برویم تا شاید بتوانیم انجیری بچینیم. این کار، بهتر از این است که زیر سایهاش دراز بکشیم و منتظر افتادن میوه بمانیم. در هر حال، باید به استقبال خطر رفت.
ژوزه ساراماگو/ دخمه
انسان کامل هرگز ظهور نمی یابد،
چنین انسانی وجود ندارد.
از این رو ، مجبوری انسان های نا کامل را دوست بداری.
تو با عشق خود او را به انسان کاملی مبدل می سازی.
کتاب: پیوند از: اوشو
عشق با جدایی نمی میرد.
با بسیار با هم بودن شاید ولی با جدایی هرگز.
کتاب : پیوند از : اوشو
طلب کردن تنهایی به معنای از در راندن تو نیست.
در واقع ، به برکت عشق توست که گذران در تنهایی میسر شده است.
کتاب : پیوند از : اوشو
مرد پلیدی در آستانه ی مرگ کنار دوزخ به فرشته ای بر میخورد. فرشته به او میگوید: فقط کافی است که یک کار خوب انجام داده باشی و همان یاری ات میکند. خوب فکر کن. مرد به یاد میاورد که یک بار در جنگلی راه میرفت و عنکبوتی دید و راهش را کج کرد تا آن را له نکند. فرشته لبخند میزند و تار عنکبوتی از آسمان فرود میاید تا مرد بتواند از آن راه به بهشت صعود کند. گروهی از محکومان دیگر نیز از تاز عنکبوت استفاده میکنند و شروع میکنند به بالا رفتن از آن. اما مرد از ترس پاره شدن تار به سوی آنها بر میگردد و آنها را هل میدهد. در همین لحظه تار پاره میشود و مرد بار دیگر به دوزخ باز مکردد. صدای فرشته را میشنود که:افسوس خودخواهی ت تنها کارنیکی را که انجام داده بودی به پلیدی تبدیل کردی.
مکتوب(پائولو کوئلیو)
مصیبت های جگر خراش مانند سمفونی ها که گاهی آهنگی آرام از میان ارکستر رخنه می کند بروز می کند ، انسان اول تمام عمق آنها را درک نمی کند . گاهی خودی نشان می دهند و در نیستی فرو می روند . ناگهان تمام ارکستر به صدا در می آید . آنوقت اشک از چشمان شما جاری می شود و خودتان نمی دانید برای چه گریه می کنید.
پدرم شعاری داشت : هیچ وقت کاری را که دیگران می توانند برای تو انجام دهند ، خودت دنبال نکن. می گفت کارهای بزرگتری هست که از دست ما بر می آید .
شهرت ، افتخار ، احترام ، همه ی اینها خوب ، سودمند و کامیابی است ، اما هر آدم مشهوری دلش می خواهد گاهی میان جمعیت گم شود . می خواهد میان مردم بلولد. لذت های آنها را بچشد ، دلهره ی آنها به سرش بیاید. آنوقت رفاه و آسایش برایش لذت بخش تر است . اما وقتی همه کس او را می شناسد و همه ی مردم او را با انگشت نشان می دهند ، دیگر آزاد نیست . آنوقت دیگر شهرت دردسر آدم می شود.
هر لذتی وقتی دوام پیدا کرد ، زجر و مصیبت است .
زندگی چه شیرین است ، چه شیرین می تواند باشد . افسوس که ما تلخی آنرا می چشیم.
چشمهایش ، بزرگ علوی
برای لحظه ای زبانم بند آمد. دلم می خواست به من فکر کند و نه به تابلو.
پرسیدم :« چرا آنکه در تابلو دیده نمی شود.»
اصرار ورزید: «باید هر دو را به گوش بیندازی. فقط یک گوشواره انداختن کار بیهوده ای است.»
با لکنت گفتم: «اما_ گوش دیگرم سورا خ ندارد.»
همچنان گوشواره را جلو گرفته بود . گفت :« پس باید آن را سوراخ کنی.»
دستم را پیش بردم و آن را گرفتم. این کار را به خاطر او کردم. سوزن و روغن میخک را درآوردم و گوش دیگرم را سوراخ کردم. نه گریه کردم،نه از حال رفتم ، نه فریاد زدم. سپس تمام صبح نشستم و او گوشواره ای را که می دید نقاشی کرد ،و من مرواریدی را که نمی توانست ببیند ، همچون آتش روی گوش دیگرم احساس می کردم
دختری با گوشواره مروارید
تریسی شوالیه
کشور آخرین ها - آستر
پایان فقط یک خیال است، مقصدی که برای خودت میتراشی تا به رفتن ادامه دهی، اما زمانی می رسد که درمییابی هرگز به آن نمی رسی. ممکن است به ناچار توقف کنی اما، تنها به این خاطر که زمان به انتها رسیده است توقف می کنی، اما توقف به این معنی نیست که به آخر رسیده ای.
ویلهلم استکله می گه : مشخصه ی یک مردِ نا بالغ این است که میل دارد به دلیلی ، با شرافت بمیرد ؛ و مشخصه ی یک مردِ بالغ این است که دوست دارد یه دلیلی ، با تواضع زندگی کند .
نمیخوام بترسونمت . ولی می تونم خیلی واضح ببینم که یه جوری به یه دلیل ِ کاملا بی ارزش ، شرافت مندانه می میری ..
اگه کسی کاری رو خیلی خوب انجام بده ، بعدِ یه مدت دیگه مواظب کارش نیست و خودنمایی می کنه و اون وقت دیگه خوب نیست..
سقوطی که من ازش حرف می زنم و گمونم تو دنبالشی ، سقوط خاصیه ، یه سقوط وحشتناک . مردی که سقوط می کنه حق نداره به قهقرا رسیدنشو حس کنه یا صداشو بشنوه . همین طور به سقوطش ادامه می ده . همه چی آمادس واسه سقوط کسی که لحظه ای تو عمرش دنبال چیزی میگرده که محیط نمی تونه بهش بده یا فقط خیال می کنه محیطش نمی تونه بهش بده . واسه همینم از جست و جو دس می کشه . حتی قبل از اینکه بتونه شروع کنه دس می کشه . متوجه میشی؟
بهترین چیز ِ این موزه اینش بود که همه چی همیشه همون طوری می موند . هیچکی تکون نمی خورد . اگه صد بارَم میرفتی تو موزه ، اسکیموئه داشت ماهی می گرفت و دو تام قبلا گرفته بود ، پرنده ها داشتن می رفتن جنوب و آهو هام با اون شاخای خوشگل و پاهای باریک و قشنگ داشتن آب می خوردن. هیشکی فرق نمی کرد . تنها چیزی که تغییر می کرد تو بودی . نه این که مسن تر می شدی و اینا .دقیقا این نبود .فقط فرق کرده بودی ، همین . این دفه بارونی تنت بود . یا اونی که همیشه تو صف کنارت بود این دفه سرخک گرفته بود و یکی دیگه همرات بود .یا یه معلم دیگه به جای خانوم ایگل اومده بود... منظورم اینه که یه جوری فرق کرده بودی ...
وقتی دارم از جایی میرم دوس دارم بدونم که دارم میرم . آدم اگه ندونه داره واسه همیشه از جایی میره احساسش از خدافظی هم بدتره.
هیچ وقت به هیچکی چیزی نگو . اگه بگی دلت برا همه تنگ می شه ..
ناتور دشت ، سالینجر
در آن دوران شوروی قاطعانه از اعراب حمایت میکرد ولی اسراییل کم تر توسط آمریکا پشتیبانی میشد ،مضاف بر اینکه این پشتیبانی به گونه ای بود که کمک های ویژه به کشورهای عربی را بی اثر کند.
لذا ،اعراب علاوه بر برابری نظامی با اسراییل ،ابر قدرتی را در کنار خویش میدیدند که این خود یک امتیاز استراتژیک برای آنان محسوب میشد ،در حالی که اسراییل برای رویارویی با چالش فناوری نظامی شوروی ناگزیر بود تقریبا فقط به امکانات خود متکی باشد.
تاریخ تکرار میشه:(
اسراییل پس از 2000
خسی در میقات
جلال آل احمد
"در الباقی قلعه عثمانی ها که پرسه می زدم به این فکر بودم که اینجا هم ته همان کرباسند که ما سرش، یا به
عکس.چرا نباید چنان قلعه ای حفظ بشود؟در سراسر عالم اسلام همه جاپیشینیان را می کوبیم و آثارشان را از روی
زمین بر می داریم تا خودمان گل کنیم و آن وقت از دیگران فقط به آن چه زیر خاک و به اسم گور به ایشان وابسته است
دل می بندیم......باید هم اینجورها باشد.
آخر تو با همه حقارتت وقتی گل می کنی که عظمت دیگران را بکوبی و همین حقارت وقتی ارضا می شود که به گور همان دیگری اشک هم بریزی."
یک عاشقانه ی آرام
"اگر پرنده را در قفس بیندازی مثل این است که پرنده را قاب گرفته باشی و پرنده ای که قاب گرفته ای فقط تصور باطلی از پرنده است. عشق در قاب یادها پرنده ای است در قفس، منت آب و دانه را بر او مگذار و امنیت و رفاه را به رخ او نکش که عشق طالب حضور است و پرواز، نه امنیت و قاب."
فین همانطور که دنبال مادر روی پله ها کشیده می شد ، فکر می کرد که گوش پیچانده شده چه قدر دردناک است. بعد با یک حرکت تر و فرز به داخل اتاق خواب پرتاپ شد . و به او گفته شد که قدر نشناس است و این که مادرش نمی خواهد تا فردا قیافه اش را ببیند و حتی فردا هم خیلی زود است. مادر فین داشت در را می بست که ناگهان درنگ کرد . فین می دانست که چیزی در سر او می گذرد. فکر کرد که باید یکی از آن عبارت های ناراحت کننده باشد که خود فین در ساختن شان تبحر داشت.
فین می دید که چطور این حرف دارد خودش را می کٌشد که به زبان مادر بیاید. مادر نفس عمیقی کشید و سعی کرد جلوی خودش را بگیرد. اما موفق نشد.
« بیخود نبود که پدرت از دست تو فرار کرد» این جمله را گفت و در را به هم کوبید.
بی هیچ ردپایی
نوشته میک جکسون
از کتاب تارک د نیا مورد نیاز است
آدمی که اهل اظهار لحيه باشد بفهمی نفهمی میافتد به چاخان کردن. من هم تو تعريف قضيهی فانوسبانها برای شما آنقدرهاروراست نبودم. میترسم به آنهايی که زمين ما را نمیسناسند تصور نادرستی داده باشم. انسانها رو پهنهی زمين جای خيلی کمی را اشغال میکنند. اگر همهی دو ميليارد نفری که رو کرهی زمين زندگی میکنند بلند بشوند و مثل موقعی که به تظاهرات میروند يک خورده جمع و جور بايستند راحت و بیدرپسر تو ميدانی به مساحت بيست ميل در بيست ميل جا میگيرند. همهی جامعهی بشری را میشود يکجا روی کوچکترين جزيرهی اقيانوس آرام کُپه کرد.
شازده کوچولو
اثر آنتوان دو سنتگزوپهری
برگردان احمد شاملو
برای آدم های بیچاره دو راه خوب برای مردن هست، یا در اثر بی اعتنایی مطلق همنوعان در زمان صلح، یا در اثر شوق آدم کشی همین همنوعان در زمان جنگ.
سفر به انتهای شب، لویی فردینان سلین
مرگ و زندگی دو روی سکه هستند که دائم در ذهن میچرخند هر چه یک روی سکه بزرگتر و روشنتر شود روی دیگر نیز بزرگتر و روشن تر جلوه میکند !!
دنیای سوفی
بزرگترین هدیه ای که خداوند می تواند به تو ببخشد همین است : درک کردن زندگی ات .... این همان آرامشی است که دنبالش هستیم
مردان جوان به جنگ میروند ، گاهی به خاطر اینکه می خواهند و گاهی به خاطر اینکه مجبورند ...... این مسئله از داستان های غم انگیز و چند شاخه ی زندگی ناشی میشود ، که طی قرن ها ، شجاعت را با بلند کردن دست و بزدلی را با پایین آوردن دست اشتباه گرفته اند
The five people you meet in heaven
پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید
میچ آلبوم / مریم زوینی
گاهی کنار رفیقت در سنگر نشسته ای و از گرسنگی می نالی ، یک لحظه بعد صدای و و و ش ش ش ی می آید و رفیقت به زمین می افتد و گرسنگی دیگر اهمیتی ندارد
The five people you meet in heaven
پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید
میچ آلبوم / مریم زوینی
بعضی جملات خیلی دردناک است؛ باوجود این، در زندگی به انسان کمک میکند؛ این هم یکی از آنها بود: «آنها در راه وظیفه کشته شدند.»
کودک، سرباز و دریا، نوشتهی ژرژفون ویلیه
واقعا این جمله به آدم یه حس خاصی میده !:
ولی آن هائی که درد می کشند ما نمی بینیم, ما نمی شنویم و آنچه در زندگی ترسناک است می گذرد و کسی نمی داند که کجا در پس پرده پنهان است. همه جا آرامش و خاموشی است.
داستان کوتاه تمشک تیغ دار از چخوف
...مردم پشت سر خدا هم حرف می زنند!
آدم ها هم مثل درخت ها بودند . یک برف سنگین همیشه بر شانه ی آدم وجود داشت و سنگینی اش تا بهار حس می شد. بدیش این بود که آدم ها فقط یک بار می مردند و همین یک بار چه فاجعه ی دردناکی بود.
آدم ها هر کاری بخواهند می توانند انجام دهند . به شرطی که طبیعت سر ِ جنگ نداشته باشد.
پدر می گفت : زمانی که آدم ثروتمند می شود ، در هر سنی احساس پیری میکند.
پدر گفت : کار کار آلمان است . خب بگذار بگیرد. چه فرقی می کند این پادشاه باشد یا آن ، برای ما که میخواهیم یک لقمه نان بخوریم و سرمان را بگذاریم چه هیتلر چه شاه. خر همان خر است فقط پالانش عوض می شود.
وقتی سلاح به میان می آید ، زبان قانون بسته می شود .
به قول ایاز ، با دو دسته نمی شود بحث کرد : بی سواد و با سواد.
آن وقت بود که آیدین یکباره هوس کرد به پدر دست بزند . فقط سر انگشن هایش را به دست یا صورت پدر نزدیک کند . سالها بود که دستش به پدر نخورده بود . حتی فرصتی پیش نیامده بود که از کنارش رد شود ... چنان نا آشنا و غریب که فقط می شد زیر چشمی گوشه ی پوستینش را نگاه کرد . و آیدین همیشه در این فکر بود که چطور می شود دست روی شانه ی پدر گذاشت و کنارش ایستاد.
وقتی آدم کسی را دوست داشته باشد ، بیشتر تنهاست . چون نمی تواند به هیچ کس جز همان آدم بگوید که چه حسی دارد ... و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق می کنئ ، تنهایی تو کامل می شود .
گفتم آقا داداش ، این کریستف کلمب ما هنوز نمرده ؟ گفت چطور مگه ؟ گفتم می رود سرزمین کشف کند اما چرا نمی آید اینجا را کشف کند . بعد من رفتم داد زدم آقای کریستف کلمب چرا نمی آیید ما را کشف کنید ؟ گریس دم کلفت . گریس دم کلفت . آدم یاد ماموت ها می افتد . اما من که آدم نیستم . برای همین یاد ماموت ها نمی افتم . یاد دای ناسور می افتم . بعدش هم یاد دایی ناصر خودم که از نسل زبان بسته هاست ...
پدر می گفت فرزند بدکار به انگشت ششم می ماند که اگر ببرندش رنج برند و اگر بماند زشت و بدکردار باشد.
از همان روز شروع کردم و تا شب صد و چهل و پنج بادکنک را باد کردم ، همیشه با باد آخری می ترکید . یادت باشد یک فوت مانده به آخری نخ را ببندی ..
اگر میخواهی بفهمی کتاب در اصل نوشته ی چه کسی است ، پانویس هاش را بخوان.
آسمان به خشم آمده بود و می خواست دنیا را زیر برف مدفون کند . مثل بچه ای که با مشتی خاک مورچه ای را زنده به گور می کند . و وقتی مورچه از زیر خاک بیرون آمد و باز خاک می ریزد . و خاک هم تمامی ندارد . برای دفن یک مورچه تا بخواهی خاک هست ، و هر چه او تقلا کند ، عبث!
عامه پسند - چارلز بوکوفسکی
من با استعداد بودم یعنی هستم. بعضی وقت ها به دست هام نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم، ولی دست هام چکارکرده اند؟ یک جایم را خارانده اند، چک نوشته اند، بند کفش بسته اند، سیفون کشیده اند. دستهایم را حرام کرده ام همین طور ذهنم را
اگه از خیابون گذشتی و ماشین زیرت نکرد ، خیلی خوشحال نشو. چون قراره کسی درست اونور خیابون جیبت رو بزنه . به هر حال وقتی از خیابون رد می شی مواظب ماشین ها باش !
توی دانشکده استاد پیری داریم که می گه عکس رو سه چیز می سازه : دوربین ، عکاس ، سوژه ... می گه اگه عکاس نباشه عکسی در کار نیست ، اما منظورش از وابستگی عکس به عکاس دقیقا این نیست . منظورش اینه که هر عکس محصول روح و ذهن عکاسه و اگر عکاس دیگه ای قرار بود با همون دوربین از همو سوژه عکس بگیره ، حتما یه چیز دیگه می شد!
عجیب است . هر وقت زنی از نظر جسمی به طرف مردی جلب می شود ادعا می کند که مجذوب روح یا هوشش شده است . حتی مثل این مورد که مرد اصلا فرصتی برای گفتن یک کلمه هم ندارد تا طرف بتواند افکار شریفش را تحسین و تمجید کند.آمیختن جذابیت جسمی با عشق روحی مثل مخلوط کردن سیاست با ایده آلیسم است . کار خیلی بدی است .
هدف هنر نجات جهان نیست ، بله آن است که دنیا را پذیرفتنی تر کند.
هنر در اساس ارتجاعی است ، چون مثل الکل تنها هدفش آن است مردم تز خوشبخت نبودن خود بی خبر بمانند .
اینک تنها توقعی که از آسمان داشت این بود که همچون پس زمینه ای آبی و ملایم در پشت قبه ی عمارت به همان حال همیشگی بماند تا او بتواند گاه به گاه ساعتی لبخند بر لب به تماشایش بنشیند .
...از شما تشكر نميكنم،زيرا مبالغه كرديد.اما به هر حال مساله براي من باور كردن يا نكردن است،نه بودن يا نبودن،چون من هميشه بوده ام.در همه ي سفرهايم، پاي پياده،در دل كجاوه ها،روي اسب ها درون اتوموبيل ها،وقتي كه برف و بوران جاده را مسدود مي كرد،يا آن زمتن كه از ميان درختان گل ميگذشتم،در آن غروبي كه به شهر مي رسيديم و به مهمان خانه اش ميرفتيم
يا در سحري كه باران بر سرمان مي ريخت و در خانه ي رعيتي را كوفيتيم تا پناهمان دهد،در صبحي كه تك وتنها به ميدان دهي ميرسيدم و از سر چاه آب بر ميداشتم و مينوشيدم اگر يكي از زنهايم با من بود يا من تنها بودم،هميشه بوده ام.اگر برايتان ثقيل
است جور ديگري بيان ميكنم نميدانم آسمان را قبول كنم يا زمين را،ملكوت را كدام يك را؟ اين جا ديگر كاملا برايم تصادف است
آنه هركدام جاذبه اي به خصوص دارند.من مثل خرده آهني بين اين دو قطب نيرومند و متضاد چرخ ميخورم و گاهي فكر ميكنم كه خدا ديگر شورش را در آورده است.بازيچه اي بيش نيستم و او مرا بيش از حد بازي ميدهد.
ملكوت، بهرام صادقي
من میدانم مورخان آینده در مورد ما (انسان امروزی) چه خواهند گفت . یک جمله برای آنها کافی است : " او زنا میکرده و روزنامه می خوانده است "
............................
شهدا باید میان فراموش شدن و یا مورد بهره برداری یا مورد تمسخرقرار گرفتن یکی را انتخاب کنند . اما اینه کسی اندیشه ی حقیقی انها را درک کند ، هرگز
سقوط / آلبر کامو
پدر خیال می کرد آدم وقتی در حجره خودش تنها باشد تنهاست ، نمی دانست تنهایی را فقط در شلوغی می شود حس کرد [سمفونی مردگان]
ما نمیتوانیم بی گناهی هیچ کس را تایید کنیم ، در صورتی که می توانیم به طور قطع مجرمیت همه کس را مسلم بدانیم . هر انسان گواهی است بر جنایت همه ی انسان های دیگر
.............
وای بر شما ، اگر همه از شما خوب بگویند .
سقوط / آلبر کامو
برای هر زندانی از بند رسته ای روزی فرا می رسد که وقتی به دوران اسارت خود می نگرد و تجارب اردوگاهی را زیر رو می کند؛ باور نخواهد داشت که چنان روزکار دشواری را تحمل و سپری کرده است. همچنان که روز آزادیش فرا رسید و همه چیز در نظرش چون رویای زیبایی بود؛ روزی هم فرا خواهد رسید که تجربه های اردوگاهی اش چون کابوس رنجش خواهد داد. این تجربه های گران بها برای مردی که بسوی خانه اش گام بر می دارد احساس شگرفی می آفریند، که پس از آن همه رنجی که جان و روانش متحمل شده، دیگر چیزی نبود که او از آن بترسد مگر خدا.
انسان در جستجوی معنی ( دکتر ویکتور فرانکل)
... اما در جهان چيزهاي ديگري هم وجود دارد.واين چيزها را فقط به شيطان نسبت ميدهند.وبه اين ترتيب با تردستي اين قسمت دوم جهان را به سكوت ميگذرانند.خدا صانع تمام كائنات را ميپرستند،اما از جانب ديگر از وجود حسهايي كه بر زندگاني آنان قرار گرفته،دم نميزنند و آنها را گناه و عمل شيطاني معرفي ميكنند.اما به نظر من بايد تمام هستي را تكرم كنيم.نه اين كه اين نصف رسميت يافته را.منطقي تر بود كه اضافه بر پرستش خدا پرستش شيطان را هم اقامه كنند!يا اينكه بايد خدايي داشت كه محتوي شيطان هم باشد!...
آنچه دميان به من گفت با فكر خود نسبت به اساطير و عقيده ي من نسبت به دو دنيا مطابقت داشت.نصفي نوراني نصفي تاريك...
دميان،هرمان هسه
من به خاطر خواهم داشت که هیچ کس نمی تواند در این جهان انتظار پاداش داشته باشد. جهانی که نه نشانی از شرافت در آن می بینی و نه نشانی از عدالت، جهانی پر از نیش و زهر پنهان ...
جنگ و صلح
و حالا که رفته بود ، انگار وزن زمان را با خود برده بود . و بوی عجیبی در مشام آیدین به جا گذاشته بود . بوی نوعی فتنه ، بوی تلخی بیداری بعد از خواب قشنگی که ادم دم صبح می بیند [سمفونی مردگان]
انسان مدام باید مشغول کار باشد .سازندگی کند ، وگر نه از درون پوک می شود .و بی کاری بد تر از تنهایی است . آدم بی کار در جمع هم تنهاست [سمفونی مردگان]
سال بلوا - عباس معروفی
دنیای کودکیام به سرعت می گریخت و روزها تلخ می گذشت. احساس می کردم دنیا براساس عقل و منطق مردانه می گردد که مردها شوهر زنها بشوند و صورتشان را چروکیده کنند، اگر توانستند بچه ای به دامنشان بیندازند و اگر نتوانستند اشکشان را در بیاورند. زن موجودی است معلول و بی اراده که همه جرئت و شهامتش را می کشند تا بتوانند برتریشان را به اثبات برسانند. مسابقه ی مهمی بود و مرد باید برنده می شد.
...
بچه که بودم خیال میکردم همه چیز مال من است، دنیا را آفریده اند که من سرگرم باشم، آسمان، زمین، پدر، مادر، درختها، اسبها، کالسکهها و حتی آن گنجشکها برای سرگرمی من به وجود آمدهاند. بعدها یکی یکی همه چیز را ازم گرفتند. مایعی در رگهایم جاری بود که می گفت این مال شما نیست، راحت باشید.پسری که عاشق کبوترها و خرگوشها بود، خودش را به درخت دار زد. چرا؟ مادر گفت بماند برای بعد. کاش تولد من هم می ماند برای بعد به کجای دنیا بر میخورد؟