Mark va Polo ... مارک وَ پلو
مارک وَ پلو مجموعه ای از سفرنامه ها و عکس های منصور ضابطیان است. از اسمش بگیرید تا محتوای کتاب، جای فکر دارد. "مارک" که یک لغت انگلیسیست و "پلو" هم لغتی فارسی. این سفرنامه ها در سال های مختلف نوشته شده و همین شما را خسته نمیکند و ممکن است مثل من در عرض دو شب، یک کتاب 171 صفحه ای را تمام کنید.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مجموعه از کشور فرانسه آغاز میشود. گزارش سفر به فرانسه ترکیبیست از چند برخورد و خاطره. از مهمان شدن در خانه ی لویی-دوست منصور-که به یک راهرو شبیه هست بگیرید تا شرکت در یک کارناوال که معلوم نیست دلیل برگزاریَش چیست. از افراد کتابخوان که همه جا حضور دارند. از دزدی های دانشجویی در کتاب فروشی ها. از دیدارش از کاخ ورسای تا مهرانه که به خاطر عمل پیوند به فرانسه رفته و هنوز تکلیفش معلوم نیست.
بعد از آن یک سفر طولانی از پاریس تا بارسلون را تجربه میکند و چند روزی را دنیای کوچک اسپانیا میگذراند. با مجله های اسپانیا آشنا می شود و با گرانی آنجا دست و پنجه نرم می کند.
لبنان .. کشوری که دو بخش است.بخش مسیحی و مسلمان، که تازه از جنگ رها شده اند و به بازسازی کشورشان مشغولند.
هندوستان، جایی شبیه خودش! از انعام گرفتنشان میگوید .. از اینکه وقتی خواسته یک عکس بگیرد مجبور شده به سوژه های عکاسی پول بدهد .. از تاریخچه ی تاج محل میگوید و پولی که بابت اطلاعاتی که خودش میدانسته، داده!
پانزده روز نوروز را همراه با دلتنگی برای وطنش در ایتالیا میگذراند و بعد از آن اتریش و تنها جایی که میگوید نروید، ارمنستان است. مردمی که با فقر میسازند ولی دلشان خوش است.
با سفری برای مصاحبه با بازیگران "جواهری در قصر"، از کره جنوبی هم دیدن میکند و از نظم کره ای ها میگوید. وقتی ما را با عراق و سوریه و .. یکی می دانند ناراحت شده و جواب گرفته که مگر شما ما را با چینی ها و ژاپنی ها یکی نمی دانید؟
سفرش را با دیدن ایالات متحده آمریکا به پایان می رساند و شما باورتان نمی شود کتاب تمام شده و دوباره از اول شروع به خواندنش می کنید.
جستجوی زمان از دست رفته جلد پنجم به نويسندگی مارسل پروست
در اول شروع مطلب يادآور ميشوم کسانی که کتاب رو اتمام نکردند بهتر است متن رو نخوانند چون ممکن است بخش هايی از کتاب برای آنها اسپويل بشود ممنون.
در جلد پنجم ميبينيم که راوی به طور مخفيانه با آلبرتين در خانه در حال زندگی است و در ضمن علاقه شديد به معشوق خود نيز دستخوش حسادتی زياد نسبت به او و همچنين رابطه های او با ديگران است رابطه های مشکوک که با دروغ های آلبرتين اين شک ها رو بيشتر می کند.راوی دچار شکی نسبت به احساسات آلبرتين شده که آيا او نسبت به زنان و دختران حس جنسی دارد يا نه.راوی همانند سوان در جلد اول در جستجوی زمان از دست رفته دچار نوعی دوگانگی در رابطه اش شده است.در جلد يکم همان گونه که خوانديم سوان نسبت به اودت ضمن ابراز علاقه نوعی حسادت و شک نسبت به رابطه های اودت با ديگران داشت و در نهايت پس از آنکه متوجه شد اودت با زنان ديگر نيز رابطه داشته است دست از اين حسادت برداشت و با اودت ازدواج کرد.در جلد پنجم نيز راوی دچار اين دوگانگی است و در جايی حسادت را اينگونه برای ما روايت می کند:''حسادت را هر قدر هم که پنهان کنی کسی که آن را انگيخته خيلی زود با خبر می شود و به نوبه خود بدل ميزند.می کوشد آدم را گول بزند و آنچه را که رنجش می دهد از او پنهان کند،زيرا در نا آگاهی چگونه می توان دريافت که در فلان جمله بی اهميت چه دروغ هايی نهفته است.جمله ای است که با ترس گفته شده،بی توجه شنيده شده است.بعد،در تنهايی دوباره به اين جمله فکر می کنی و به نظرت می آيد که خيلی با واقعيت سازگاری ندارد.اما آيا آن را درست به ياد می آوری؟پنداری آدم ناگهان درباره جمله و دقت حافظه خودش دچار شکی از همان نوعی ميشود که در جريان برخی حالت های عصبی نمی گذارد به يادآوری که آيا چفت در را بسته ای يا نه،نه در بار اول و نه حتی در پنجمين بار.چنان است که انگار اگر هزار بار هم اين حرکت را تکرار کنی باز حافظه دقيقی در کار نيست که به کمکت بيايد و خلاصت کند.اما دستکم اين هست که می توانی برای پنجاه و يکمين بار هم در را ببندی.در حالی که جمله نگران کننده را در گذشته و در شرايط نامطمئنی شنيده ای که تکرارش به دست تو نيست.آنگاه توجه خود را به جمله های ديگری بر می گردانی که چيزی درشان نهفته نيست و تنها راه حلی که نمی پذيری اين است که از همه چيز بگذری تا دلت نخواهد بيشتر بدانی.کسی که برانگيزنده حسادت است همين که از آن با خبر می شود آن را سوءظنی تلقی می کند که به نظرش توجيه کننده فريب کاری است.وانگهی،اين تو بوده اي که در کوشش برای بيشتر دانستن دروغ و فريب را آغاز کرده اي.''(صفحه 73).و در کتاب می خوانيم که چگونه آلبرتين،عشق راوی دروغ هايی سربند می کند و با وجود اين رفتار باعث آزار و نارحتی راوی ميشود تا جايی که راوی در مورد رفتار آلبرتين و عشقش نسبت به او اينگونه ما را آگاه می کند:"شگفتا که چيز هايی شايد از همه نا چيز تر ناگهان ارزشی استثنايی می يابد آنگاه آن کسی که دوست می داری پنهانشان می کند(يا کسی فقط همين دورويی را کم داشته تا دوستش بداری)!خود رنج الزاما آدمی را دچار عشق يا نفرت کسی که آن را بر انگيخته باشد نمی کند.به جراحی که تنت را به درد می آورد بی اعتنا می مانی.اما در شگفت می شوی اگر زنی که چندی می گفته که تو همه چيز اويی،بی آن که خود همه چيز تو باشد،زنی که ديدنش،بوسيدنش،نوازشش را خوش می داشته ای،با مقاومتی ناگهانی به تو بفهماند که در اختيارت نيست.اين سرخوردگی گاهی خاطره فراموش شده اضطرابی قديمی را زنده می کند که می دانی برانگيزنده اش نه اين زن،بلکه ديگرانی بوده اند که خيانت هايشان در همه گذشته است تداوم داشته است.وانگهی،در دنيايی که عشق فقط از دروغ زاده می شود و چيزی نيست جز نياز عاشق به اين که دردش را همان کسی که برش انگيخته تسکين دهد،با چه جراتی می توان خواستار زندگی بود،چگونه می توان در مقابله با مرگ حرکتی کرد؟برای پايان دادن به رنج ناشی از کشف آن دروغ و آن مقاومت تنها اين چاره ناخوشايند می ماند که بکوشی بر کسی که با تو دروغ می گويد و مقاومت نشان می دهد،برغم خودش و به ياری کسانی تاثير بگذاری که حس می کنی از خودت به او نزديک ترند،بکوشی خود نيز نيرنگ بزنی و نفرت او را بر انگيزی.اما رنج چنين عشقی از آن نوعی است که به گونه ای تسکين ناپذير بيمار را وا می دارد آرامشی مجازی را در تغيير وضعيت خويش بجويد.افسوس که اين گونه راه حل ها کم نيستند.و شناعت اين گونه عشقهايی که فقط از نگرانی زاييده می شوند در اين است که در قفس خود بی وقفه انديشه هايی بی مفهوم می پروريم.گذشته از اين که در چنين عشق هايی معشوقه به ندرت آدمی را از نظر جسمانی کاملا خوش می آيد،زيرا انتخاب او نه از تمايلی آزادانه،بلکه ناشی از قضای يک لحظه اضطراب بوده است،لحظه ای که ضعف روحيه آدمی آن را بينهايت تداوم می دهد و وامی داردش که هر شب دست به اين يا آن آزمايش بزند و تا حد استفاده از مسکّن سقوط کند.''(صفحات 110 و 111).در جای جای کتاب ما باز با ريزبينی ها و اطلاعات عميق راوی در مورد موضوعاتی مثل موسيقی،ادبيات،نقاشی و غيره را به وفور می بينيم و باز هم تشبيهات جالب راوی را با تمام وجود احساس می کنيم مثل تشبيهی که راوی رابطه خود و آلبرتين را به جنگ لفظی آلمان فرانسه تشبيه می کند. يا تشبيه هايی که بارون پس از برگزاری مهمانی که در خانه وردورن برگزار شده می پردازد.شارلوس که از مهمانی داده شده بسيار سرخوش است رو به خانوم وردورن که اينگار نه اينگار او صاحب مجلس و مکان مهمانی بوده است اويی که همه مهمانان حتی سلامی به او نکردند شروع به صحبت می کند صحبت هايی که شبيه تحقيری تمام معنا است. شارلوس اين گونه به وردورن ميتازد:''اسم شما هم با مراسم امشب همراه می ماند.در تاريخ اسم نوچه ای که ژاندارک را برای رفتن به جنگ آماده کرد ضبط است.خلاصه می شود گفت شما عامل اتصال بوده ايد،امکان ادغام موسيقی ونتوی و نوازنده نابغه اش را فراهم کرده ايد،زيرکی درک اهميت بنيادی تجمع شرايطی را داشته ايد که به يک نوازنده امکان می دهد از همه وزنه و حيثيت يک شخصيت برجسته(که اگر بحث خودم در ميان نبود می گفتم يک شخصيت سرنوشت ساز) به نفع هنر خودش استفاده کند،شخصيتی که زيرکی به خرج داديد و از او خواستيد حيثيت اين مراسم را تضمين کند و گوش هايی را برای شنيدن ويولن مورل اينجا جمع کند که مستقيما به زبانهايی که از همه بيشتر شنونده دارند وصل اند.نه،نه، نگوييد اين ها هيچ است.در کاری که اين طور بی نقص به انجام رسيده باشد هيچ يعنی چه.هر چيزی جای خودش را دارد.لادوراس عالی بود.همه چيز عالی بود،همه چيز.به همين خاطر است که نگذاشتم آدمهايی را دعوت کنيد که کارشان به هم زدن جمع است،آدمهايی که جلوی شخصيت های برجسته ای که من آوردم نقش اعشار را بازی می کنند و با وجود آنها هر عددی اعشاری می شود.من اين جور چيز ها را خيلی خوب حس می کنم.توجه داريد،وقتی آدم مراسمی در خور ونتوی و نوازنده نابغه اش و شما و اگر خودستانی نباشد من برگزار می کند،نبايد جايی برای اشتباه بگذارد.اگر لاموله را دعوت کرده بوديد همه چيز خراب می شد.به ماده مخالف و خنثی کننده ای می مانست که يک قطرکوچکش کل معجونی را بی اثر می کند.اگر او بود برقها می رفت،شيرينی ها بموقع نمی رسيد،شربت پرتقال همه را دچار اسهال می کرد.اصلا وجودش نابجا بود.همان اسمش کافی بود که، مثل يک نمايش، از هيچکدام از سازهای بادی صدايی بيرون نيايد،فلوت و اوبوا يکدفعه صدايشان خفه می شد. حتی خود مورل، اگر هم موفق می شد صدای سازش را در بياورد، از پس هفت نوازی ونتوی بر نمی آمد و فقط می توانست ادای بکسمر را در بياورد، و همه هوش می کردند. من که خيلی به نفوذ افراد معتقدم، از بسط بعضی قسمت های لارگو که تا عمق مثل يک شکوفه باز می شد، از نهايت غنای قسمت پايانی که فقط آلگرو نبود و واقعا به نحو بی نظيری شاد بود خيلی حس می کردم که غياب لاموله نوازنده ها را سر حال می آورد و از فرط شادمانی حتی نفس ساز ها را هم باز می کند.گذشته از اين که وقتی آدم همه شاهها را مهمان کرده ديگر دربان را دعوت نمی کند.''(صفحات 234 و 235).يکی ديگر از بخش های زيبای کتاب مربوط به جاهايی می شد که راوی خواب يا بيدار شدن آلبرتين را توصيف می کرد يکی از اين توصيفات اينگونه در متن آمده است:"هنوز دراز نکشيده خوابش برده بود و ملافه هايش،پيچده گردش چون کفنی، با همه چين های زيبايش، از سختی به سنگ می زد.انگار که چون برخی صحنه های قيامت قرون وسطا، فقط سری از گور بيرون داشت، خفته، به انتظار صور اسرافيل. سرش را خواب در باژگونگی، با گيسوان پريشان غافلگير کرده بود. و با ديدن آن تن بيمقدار آنجا افتاده، از خود می پرسيدم اين چه جدول لگاريتمی بود که هر آنچه با آن سر و کاری داشته بود، از ضربه آرنجی تا تماس پيرهنی، با بسط بينهايت بر همه نقطه هايی که در فضا و زمان اشغال کرده بود، و گاه به گاهی ناگهان در يادم زنده می شد، مرا دچار اضطراب هايی چنين دردناک می کرد با آن که می دانستم حاصل حرکت ها و هوس هايی از اوست که نزد زن ديگری،حتی نزد خود او پنج سال پيش يا پنج سال بعد، برايم هيچ است. دروغ بود، اما دروغی که برايش همت جستجوی چاره ديگری جز مرگ خودم نداشتم. اين چنين، با بالاپوشی که هنوز از زمان بازگشتم از خانه وردورن ها در نياورده بودم، در برابر آن تن درهم پيچيده ايستاده بودم، تنی که صورت تمثيلی چه بود؟ مرگ من؟ عشق من؟ چيزی نگذشته آوای تنفس منظمش به گوشم رسيد. رفتم و لب تختش نشستم تا از آن مداوای آرام بخش نسيم و تماشا بهره بگيرم.سپس آهسته آهسته بيرون رفتم تا بيدارش نکنم.''(صفحات 420 و 421 ) .
بخش های زيبايی ديگری از کتاب:
در حافظه هر چه بخواهی هست،حافظه نوعی داروخانه،يا آزمايشگاه شيمی است،که در آن اتفاقی دستت گاه به دارويی آرام بخش و گاه به زهری خطرناک می رسد.(صفحه 455)
حسود با محروم کردن دلدار از هزار لذت بی اهميت او را پريشان می کند اما دلدار آنهايی را که عمق زندگی اش هستند در جاهايی پنهان می کند که حسود، حتی هنگامی هم که می پندارد بيشترين مراقبت و زيرکی را به کار می برد و کسانی دقيق ترين خبرها به او می دهند، حتی فکرش به آنجا راه نمی برد.(صفحه 457).
ايلوميناتی به نويسندگی دانيل براون ترجمه ی منيژه بهزاد
کتاب ايلوميناتی در مورد فرقه ايلوميناتی است کتاب در حال و هوای امروزی می گذرد پنجاه سال است که فرقه ايلوميناتی به ظاهر مدفون شده است و به تاريخ پيوسته اما به نآآگاه دوباره اين فرقه در حال ظهور شدن است و آماده نابودی کامل کليساست چون از نظر آنان جنگ علم و دين ادامه دارد و آن ها پيروز هستند آن ها آمده اند تا خرافاتی که کليسا به نامه دين به مردم در طی قرن ها تحميل کرده است را از بين ببرند.
کتاب ريتمی خوبی داشت به خصوص در مورد نماد گرايی و معماری توضيحات و نکات جالبی به آدم ميگه اما متاسفانه نيمه آخر کتاب از نظر من ضعيف بود در ابتدای کتاب نویسنده شکل و سيمايی از اين فرقه برای ما ترسيم می کند که ما به خيلی چيز های جاری در دنيای کنونی شک و ترديد می کنيم چنان قدرت اين فرقه را بالا می برد که اينگار خيلی از اتفاقات قرون اخير زير سر آن ها بوده است اما متاسفانه در آخر کتاب تمام آن قدرت و سلطه به زير کشيده می شود و من خواننده از آن پايان لذت نبرم.
چند روایت معتبر / مصطفی مستور
تمام حس هایت را که بریزی روی کاغذ میشود چند روایت معتبر مستــور!
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مجموعه ی 7 داستان کوتاه در مورد مرگ و عشق و زندگی ..
- چند روایت معتبر درباره عشق
- چند روایت معتبر درباره زندگی
- چند روایت معتبر درباره مرگ
- در چشم هات شنا می کنم و در دست هات می میرم
از اون دسته کتاب هاست که قلب آدم رو فشرده میکنه و اشک رو توی چشمای آدم، حلقه ..
داستان اول در مورد عشق یه معلم به شاگردشه (که برام کمی عجیب بود، معمولاً برعکسش اتفاق میفته :31:) .. با این داستان زیاد ارتباط برقرار نکردم ..
حس میکنم هر چی به آخر کتاب پیش میریم داستان ها پخته تر میشن ...
و چیزی که هست، همه ی عشقایی که تو این کتاب هست، عشق افلاطونیه .. نمونه هایی که می بینیم بعضاً از خودشون میگذرن برای عشقشون .. این رو هم دوست داشتم و هم نه .. همین باعث شد با خوندن داستان آخر که یه تراژدی تمام عیار بود، افسوس بخورم .. تو این داستان آخر، یوسف و مونس که عاشق همن با هم نامه نگاری میکنن و تو این نامه ها مستور سنگ تموم گذاشته از هر چی حرف عاشقانه هست ..
نقل قول:
دوستت دارم ... اگه همه ی کاغذ نامه رو پر کنم از این جمله ی دو کلمه ای باز هم کم است. همه ی حرف ها و نگاه ها و عشق ها توی این دو کلمه ی جادویی نهفته است. این بزرگ ترین، صادقانه ترین، صمیمی ترین و با شکوه ترین چیزی است که دو آدم می توانند به هم بگویند.
این قسمت از "چند روایت معتبر درباره مرگ" رو خیلی دوست داشتم :
نقل قول:
وقتی گفتی می خواهی زنده ات کنم، من سال ها بود که مرده بودم. سال ها بود که درد مردن و عذاب جان کندن را فراموش کرده بودم. از آخرین باری که مرده بودم سال ها می گذشت. اما من هنوز از یادآوری آن وحشت داشتم. گویی زخم های مرگ هنوز التیام نیافته بودند. دوباره گفت:« می خواهی از مرگ بیرون بیاورمت؟» من در تردید بین شرینی زنده شدن و تلخی مرگ که باز انتظارم را می کشید بودم، که او با دست هاش که از جنس دوست داشتن بودند مرا از اعماق مرگ به سطح زندگی آورد و من عاشق شدم.
قلم مستور رو دوست دارم .. وقتی داستان هاش رو میخونی، هر جمله ش برای خودش یه داستانه .. جوری که تو جمله ها گم میشی و سیر داستان رو کلاً یادت میره و وقتی میخوری به پایان، میگی: ئه.. تموم شد؟!
در داستان "در چشم هات شنا میکنم و در دست هات میمیرم"، داستان یونس رو میخونیم که شاعر بوده و حالا یه آدمکشه ..
نقل قول:
- به نظرت میشه کسی عاشق نباشه اما شعر های عاشقانه بگه؟
- راستش من فکر میکنم خواننده هم اگه عاشق نباشه نمیتونه عمق شعر های عاشقانه رو بفهمه.
در نهایت خوندنش رو توصیه میکنم .. مخصوصاً اگه به قلم نویسنده بیشتر از طرح داستان اهمیت میدید ..:20:
دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل
هاروکی موراکامی( 村上春樹) متولد کیوتوی ژاپنه که هم در نوشتن داستان کوتاه و هم رمان، موفق بوده .. چندین کتاب رو هم به زبان ژاپنی ترجمه کرده. داستان هاش، هم در ژاپن و هم خارج از اون مورد توجه قرار گرفته و جوایز زیادی رو از آنِ خودش کرده ..
ــ نقل به مضمون از مقدمه کتاب
در مورد سبک نویسنده باید گفت که هیچ سبک خاصی رو دنبال نمی کنه ...اولین کتابی بود که از موراکامی خوندم ..از ابتدای کتاب که شامل هفت داستان بود شروع کردم به خوندن، دو داستان اول رو که تموم کردم پیش خودم گفتم با یه نویسنده رئالیست طرفم .. تا اینکه به "میمون شیناگاوا" رسیدم و از این تغییر سبک شوکه شدم ... از رئالیسم به فانتزی و حتی سورئال .. ولی این فانتزی شدن اصلاً توی ذوق نمی زد .. به شخصه به داستان های علمی تخیلی و فانتزی علاقه ای ندارم ولی این تغییر یه جور توفیق اجباری بود برام که می تونم بگم خوشایند هم بود .. اونقدر قابل باور از دید شخصیت ها به خواننده منتقل شد که صحبت کردن یه میمون کاملاً برام جا افتاد! :31:
گفته شده که مواراکامی متأثر از کافکا و سارتر -که جزء نویسنده های مورد علاقه ش هم هستن- هست .. و تو این هفت تا داستان کوتاه، این الهام تو داستان "اسفرود بی دم" به چشم می خوره ..
از نظر روایت بخوام بگم .. تو این هفت داستان از راوی سوم شخص داریم تا دانای کل ..حتی این تغییر راوی تو تک تک داستان ها به چشم می خوره .. و همین شیفت روایت باعث میشه اصلاً احساس خستگی نکنید از خوندن پشت سر هم ِ هر هفت داستان تو یه روز ! :31:
و اما داستان ها .. در موضوع خاصی نوشته نشدن که بگیم محوریت موضوعی کتاب مثلاً عشق بوده یا همچین چیزی .. از مشکلات روانی شخصیت ها تا عشق و انزوا رو میشه تو تک تک داستان ها دید .. مثلاً نو داستان اسفرود بی دم یه دید اگزیستانسیالیستی رو به رو می شیم .. وقتی که دربان از شخصیت اصلی داستان می خواد که اسم رمز رو بگه و بعد از کلی پرسش و پاسخ به همون "اسفرود بی دم" -که خود شخصیت اصلی هم نمی دونه اصلاً وجود خارجی داره این موجود یا نه- راضی می شه ..
یا تو داستان مرد یخی یه نگاه عارفانه و مولانایی رو می بینیم .. دور شدن از اصل .. دختری که عاشق یه مرد یخی می شه (می دونم خیلی غیر قابل باور به نظرتون میاد ولی همین مفهوم "مرد یخی" جوری روایت می شه که با تمام وجودتون می پذیرینش! چیزی که من با خوندن هیچ کتاب علمی تخیلی ای تجربه نکردم! ) و با هم برای سفر به قطب می رن .. دختر از اصل خودش دور شده و مرد یخی از زندگیش لذت می بره ..
در نهایت می خوام خوندنش رو به شدت تمام توصیه کنم .. تجربه ی لذت بخشیه خوندن کتابی که هیچ چارچوبی نداره، چه از نظر سبک و چه از نظر محتــوا ..
پ.ن. دقت کرده باشید اسم این کتاب خیلی طولانیه، قبل از اینکه برید بخرید اسمش رو یه جایی بنویسید و به فروشنده بدید تا نفستون بند نیاد! :31:
پ.ن.2. ترجمه روان این کتاب از محمود مرادی است ..
پ.ن.3. بفرمایید کاور:
در جستجوی زمان از دست رفته جلد ششم/ مارسل پروست/ مهدی سحابی
جلد ششم تقلايی جان فرسا برای راويست راوی که به هر کجا ميرود يا به هر چيزی می انديشد باز آلبرتين اين معشوقه او در ذهنش حضور مييابد اويی که با خود عهد و پيمان کرده که ديگر به سراغ آلبرتين نرود با دريافت تلگرافی از او دست وپای خودش را گم ميکند و باز شروع به خيال پردازی نسبت به عشق خود ميکند عشقی که او در جلد قبل اسيرش شده بود اما با تمام اين تفاسير ديگر از دست او گريخته است و ديگر کنجکاوی های راوی از دوستان آلبرتين در مورد تمايلات انحرافی او جز حسرت و غم برای او چيزی ندارد. راوی به جز چرخ زدند در محافل و نشست وبرخاست با اشرافيان وهرنمندان با مادر خود به ونيز سفر ميکند ونيزی که او دوست داشت با معشوقه خود به آن سفر کند سفری همانند بسيار سفرهای ديگر که راوی آرزويش بود با آلبرتين خود به آنجا برود اما ديگر دير شده است و اين آرزو بر باد رفته است.در اين جلد اتفاقات مختلفی در محافل نيز ميفتد من جمله اينکه ژيلبرت به دليل ارثی که بهش رسيده است بسيار ثروتمند شده است و حتی پيشينيه يهودی خود را پنهان ميکند و سعي ميکند بروز ندهد که پدرش سوان بوده است و ژيلبرت اين اولین معشوقه راوی به ازدواج بهترين دوست راوی يعنی سن لو در می آيد.
همواره انسان ها دوست دارند در مورد پيشينه عشق خود اطلاع کسب کنند اطلاعی که شايد همانند خنجری قلب آنان را به درد آورد و باعث جدايی آنان شود اما انسان اين ريسک را به جان ميخرد تا شايد کنجکاوی خود را سيراب کند کنجکاوی که با فروکش شدن عطشش جز درد در مجراهای انسانی چيزی باقی نميگذارد. ما همواره به دنبال عشق های گم شده و رها شده خود ميگرديم و با خود در اين فکريم که اگر زمان به گذشته بر ميگشت اينگونه ميکردم يا ....اما اگر باز زمان به عقب برگردد اشتباهات خود را تکرار ميکنيم چون ذات ما همين است.
پروست به درستی و زيبايی اين سر درگمی بشريت را در روابت عاشقانه به تصوير کشیده است و سعی در بيداری او دارد.
جنایات و مکافات /داستایفسکی/ مهری آهی
جنايات و مکافات رو ميتوان از دو دید روانکاوی مناظره کرد بخشی در مورد انسانی که ميخواهد به تمام آرمان های انسانی پشت پا بزند و مسير تازه ايی را برای خود و ديگران ايجاد کند و به قول نويسنده در کتاب مانند خيلی از انسان ها نقش شپش رو نداشته باشد بلکه جزو دسته ای از انسان ها و طبقه خاص باشد که مسير و قانون را برای توده مردم تعريف کند و از منظر ديگر دوگانگی انسان ها و رفتارشان را نشان دهد افرادی که در سطرهايی ما از اعمال آنها دچار نارحتی ميشويم اما در سطرهای ديگر با آنها همدردی ميکنيم اينگار که کسی در اين دنيا نه به معنای تمام پاک است و نه کثيف.
داستان جنايات و مکافاتی داستای سر راست است که در آن شخصيت هايی قرار گرفته اند که هرکدام میتوانند مورد بررسی قرار گیرند شايد داستان ظاهری سرراست اما داستانیست بسیار عمیق که به روانکاوی انسان ها می پردازد. داستانی را همه حتی خیلی از کسانی که کتاب را نخوانده اند میدانند و نويسنده خود در سطرهايی از زبان راسکلنيکف در نيمه دوم کتاب اينگونه داستانی را تعريف می کند "تو ديگر می دانی که مادر من تقريبا هيچ چيز ندارد. خواهرم اتفاقا تربيت شده است و محکوم است که در خانواده ها به پرستاری اطفال بپردازد. تمام اميد آنان تنها به من بود. من تحصيل می کردم، اما نمی توانستم خرج دانشگاهم را تهيه کنم و برای مدتی مجبور شدم از دانشگاه خارج شوم. اگر کار آن طور پيش می رفت، پس از ده، دوازده سال-اگر همه چيز به وجه احسن پيش می رفت-سر انجام می توانستم معلم يا کارمند اداره بشوم و هزار روبلی حقوق بگيرم...ولی تا آن وقت مادرم ديگر از فکر و بدبختی می مرد و با همه تفاصيل من باز نمی توانستم او را دلداری بدهم. ولی خواهرم... به سر خواهرم شايد از اين هم بدتر می آمد!.. و چه کاری است که انسان تمام عمرش از کنار همه چيز بگذرد و از همه چيز رو بگرداند، مادرش را فراموش کند و توهينی که به خواهرش می شود، مثلا با کمال احترام تحمل کند؟ برای چه؟ آيا برای اينکه پس از بخاک سپاردن اينها، کسان ديگری مثل زن و بچه پيدا کند و آنها را هم بعد بدون پشيزی و تکه نانی باقی بگذارد؟ خوب...خوب، من هم تصميم گرفتم که پس از تصاحب پول پیرزن، آن را صرف سالهای تحصیلم بکنمو بی آنکه به مادرم برای تهيه وسايل کار و زندگی ام در دانشگاه عذاب بدهم و کمی از پولها را هم به مصرف اولین گامهای زندگی ام پس از دانشگاه برسانم و این کار را بر پایه ای وسيع و اساسی بنهم، يعنی کار و شغل آينده ام را سر و سامانی دهم تا بتوانم در راهی مستقل و نو روی پای خود بايستم...خوب...همين...خوب،بدي ترتيب معلوم است که پيرزن را کشتم، اين کار بدی بود که کردم....".
اما اين قتل فقط به دليل خواسته های دنيايی نبوده است بلکه پشت کردن به قوانينی است که ساليان دراز انسان آنها را برای خود وضع کرده است پشت کردن به تمام اصول گذشته و زيرپا گذاشن آنهاست برای تجربه کردن گفتمانی جديد. قهرمان داستان ما نه به دنبال سعادت و رفاه عمومی بلکه به دنبال زندگی خود است او يک آنارشيست است که فقط به فکر اصول و تجربه خود است. راسکلينکف اينگونه اعتقادش رو در مورد جناتی که کرده بيان می کند "پيرزن که مزخرف است! پيرزن که شايد هم اشتباه باشد. مطلب سر او نيست، پيرزن فقط بيماری بود... می خواستم زيادتر از حد تجاوز کرده باشم... من انسانی را نکشته ام، بلکه اصولی را کشته ام! اصولی را نابود کرده ام، اما از حد نتوانستم تجاوز کنم و همچنان در اين سوی حد ماندم... کاری که توانستم بکنم کشتن بود! اما اين را هم از قرار معلوم نتوانستم...اصول؟ برای چه آن وقت اين احمق رازوميخين سوسياليستها را دشنام می داد؟ مردم زحمت کش و تاجر برای اصلاح و سعادت عموم، کار می کنند...نه، زندگی يک بار نصيب من می شود و ديگر هرگز برايم وجود نخواهد داشت. من نميخواهم منتظر سعادت عمومی بشوم. می خواهم خودم هم زندگی کنم والا بهتر است اصلا زنده نباشم. خوب، پس چه؟ من فقط نخواستم از کنار مادر گرسنه ام بگذرم و يک روبل را در جيب خود محکم نگه دارم و در انتظار سعادت عمومی باشم و بگويم من هم يک آجر برای سعادت عمومی گذاشته ام، در خود آرامش قلب احساس می کنم!.. هه، هه! آخر چرا به من راه داديد؟ من که فقط يه بار زندگی می کنم".
تمام تفکرات آنارشيست داستان ما برميگردد به مقاله ايی که شش ماه قبل از انجام اين قتل آن را نوشته است مقاله ايی که از رفتار انسان هايی همانند ناپلئون دفاع می کند زيرا معتقد است که آنها ميخواسته اند اصولی جديدی را که برای پیشررفت بشريت مفيد بوده است انجام بدهند بنابراين برای انجام اين اصول لازم بوده است که دست به کشتار بزنند او درمقاله اش به زيبايی توضيح ميدهد که انسان ها به دو دسته خاص و عام تقسيم می شوند و دسته خاص حتی ميتوانند جان انسان های عادی رو بگيرند زيرا آنها به دنبال انجام هدف و اهدافی بزرگتر هستند او اين چنين مقاله خود را برای بازپرس پرونده شرح می دهد "شخص غير عادی مجاز است... يعنی، نه اينکه اجازه قانونی داشته باشد، بلکه خود می تواند به وجدان خويش اجازه دهد که قدم به روی برخی از موانع بگذارد، و آن هم فقط در صورتی که انجام فکر او (که گاهی شايد موجب نجات نوع بشر باشد) چنين اقدامی را بطلبد. شما می فرموديد مقاله من روشن نيست. من حاضرم آن را تا آنجا که ممکن باشد، روشن سازم... شايد اشتباه نکنم، اگر بگويم که شما هم خواهان همين هستيد، پس بفرمايید: به نظر من اگر اکتشافات امثال کپلر و نيوتن به سبب برخی پيشامدها ممکن نبود به مردم شناسانده شود، مگر با قربانی زندگی يک يا ده، يا صد و يا بيشتر کسانی که مانع و مزاحم اين اکتشافها بودند، آن وقت نيوتون حق داشت و حتی موظف بود... اين ده يا صد نفر را از ميان بردارد تا اکتشافات خود را به اطلاع جامعه انسانی برساند. اما از اين مقوله اصلا بر نمی آيد که او حق داشته باشد هر که را بخواهد يا هر که در مقابلش قرار گيرد، بکشد و يا هر روز در بازار دزدی کند. سپس بياددارم در مقاله ام شرح می دهم که همه... خوب، مثلا، لااقل قانونگذاران و بنيانگذاران اصول انسانيت، از قدما گرفته تا ليکورخا، سولنها، محمد ها، ناپلئونها و غيره، همه بدون استثناء متجاوزند، دست کم به دليل آنکه با آوردن قانون نو، قوانين کهن را که برای مردم مقدس بود و از پدرشان به آنها رسيده بود، بر هم زدند، و البته از خون ريختن هم ابا نداشتند، اگر واقعا اين خون (که گاهی هم بکلی بی گناه و دليرانه و فقط به خاطر حفظ قوانين قديم ريخته می شد) می توانست به آنها کمک کند. قابل توجه است که بيشتر اين اشخاص نيکوکار و بنيانگذار اصول انسانيت، مردمانی بودند بی نهايت خونريز. خلاصه من نتيجه می گيرم که همه، و نه اشخاص بزرگ، بلکه حتی آنهايی که فقط کمی بيرون از چهار چوبه معمول هستند، يعنی حتی آنهايی که اندکی توانايی گفتن سخن نو را دارند، قاعدتا بايد، بنا بر طبعيت خود، کم و بيش متجاوز باشند. و البته اين امر نسبی است. اگر جز اين باشد مشکل است آنها از چهار ديوار خود بدرآيند، و از ماندن در چهارچوب به خاطر طبع خود، نمی توانند راضی باشند و به نظر من، نبايد هم راضی باشند. خلاصه کلام، می بينيد که تا به اينجا هيچ مطلب تازه و نوی در کار نيست. اين مطلب تا به حال هزار بار چاپ و خوانده شده است. اما درباره تقسيم بندی که من از اشخاص کرده ام و آنها را به دو گروه عادی و غير عادی منقسم نموده ام، قبول دارم که کمی خودسرانه است، ولی من بر سر اعداد پافشاری نمی کنم. فقط به جوهر فکر خود معتقدم. و آن از اين قرار است که مردم بنا بر قانون طبيعت به طور کلی به دو قسمت تقسيم می شوند: مردم طبقه عادی يعنی آنهايی که فقط به کار توليد مثل می خورند، و مردم واقعی، يعنی کسانی که توانايی يا استعداد آن را دارند که در محيط خود حرف نوی بزنند. البته طبقه بنديهای بيشمار فرعی هم زياد می توان کرد، اما صفات متمايز آن دو طبقه کاملا بارز است. دسته اول يعنی ماده، به طور کلی مردمی هستند طبعتا محافظه کار و موقر که در رضا و اطاعت زندگی می کنند. به نظر من آنها بايد هم مطيع باشند، زيرا اين وظيفه آنهاست و اين امر به هيچ وجه آنان را کوچک نمی کند. دسته دوم همه از قانون تجاوز می کنند و بسته به استعدادشان مخربند يا متمايل به اين امر. تجاوز و جنايت اين مردم البته نسبی و بسيار متفاوت است. در بيشتر موارد اينها با بيان متفاوت طالب آنند که حال را به نام آينده خراب کنند. اما اگر لازم باشد که يکی از اينها به خاطر فکر و عقيده خود حتی از روی جنازه يا خونی هم بگذرد، به نظر من او باطنا و از روی وجدان می تواند به خود اجازه دهد که از روی خون بگذرد. روشن است که اين کار بستگی با فکر و نقشه او و وسعت حدود اين دو دارد، و به اين مطلب توجه فرماييد که فقط به اين معنی من در مقاله ام درباره حق تجاوز و جنايت اين گروه بحث می کنم. بخاطر بياوريد که بحث از مساله حقوقی آغاز شد. به هر حال نگرانی زياد، بی مورد است، چون که توده مردم تقريبا هرگز اين حق را به آنها نخواهد داد، آنها را کم و بيش می کشد يا به دار می آويزد و با اين عمل کاملا منصفانه وظيفه محافظه کاری خود را انجام می دهد، و نسلهای بعدی همين مردم بر او اين محکومان و کشتگان تحسين و ستايش زياد قايلند. گروه اول هميشه ارباب حالند و گروه دوم ارباب آينده. اوليها حافظ و نگهبان جهان و زندگی اند و بر تعداد افراد آن می افزايند، اما دوميها زندگی را حرکت می دهند و آن را به سوی مقصدی می کشانند. هم اينان و هم آنان هر دو به طور متساوی حق وجود دارند.مختصر آنکه در نظر من همه يکسان حق دارند! زنده باد نبرد جاويد. البته تا ظهور حضرت!".
در مورد اين کتاب ساعت ها ميشود حرف زد و نوشت درمورد شخصيت پردازی داستان، کاراکترهايی که هيچ کدام را نمی شود گناهکار يا به کل معصوم ناميد انسان هايی خاکستری که با همه شان ميشود همدردی کرد مثله سويدريگايلفی که باعث در به دری خواهر و مادر راسکلينکف شده اما همين شخص ميبينيم که چگونه به ديگران کمک ميکند.