-
شامپو را به موهايم مي مالم. حسابي کف کرده است. توي آِنه نگاه مي کنم. موهايم سفيد شده اند. آن روز هم جلوي آينه بودم که اولين موي سفيدم را ديدم. خيلي ترسيدم. داشتم پير مي شدم و هنوز به هيچ جا نرسيده بودم. راه راه اشتباهي رفته بودم. همانجا جلوي آينه تصميم گرفتم برگردم و دوباره شروع کنم. مي خواستم راه درست را بيابم. سرم را مي شويم. دوباره به آينه نگاه مي کنم. موهايکدست سفيدند. از آنها راضيم. اگر شصت سالگي شروع مي کردند به سفيد شدن ، کارم ساخته بود. آن وقت ديگر نمي شد برگشت و راه را يافت. موهايم را خشک مي کنم. موهاي خوبي دارم. زندگي را مديون آنهايم...
-
دلم شور مي زد همش مي ترسيدم كه امتحان فردا را خراب كنم . هر امتحاني كه مي دادم برام ارزش جاني داشت چون دانشگاه غير انتفاعي بود و افتادنش يعني دردسر زياد تازه براي هر ترم شهريه دانشگاه كلي فلاكت مي كشيدم تا پولش جور مي شد . اونوقت فكر كنيد برنامه نويسي به زبان سي رو هم كه 3 واحد بود رو بيافتم . روز از نو . روزي از نو . شب تا صبح بيدار بودم . تمام دستورات سي رو از بر كرده بودم . مي دونم حفظ نبايد مي كردم .اما چاره اي نبود . بعد نماز صبح نمي دونم چي شد توي سجده بودم كه خوابم برد . آقا اگه بگيد ساعت رو كوك كرده بودم .نه! اگر بگيد مامانم از خواب بيدار شدو من رو صدا كرد نه! خلاصه كه ما خوابمون برد كه برد .
ساعت 15/8 صبح . چشمام رو باز كردم فكر كردم خواب مي بينم كه خوابم برده و به امتحان نرسيدم . بيشتر دقت كردم. نه انگار خواب موندم . واي خداي من ساعت 8 صبح همه رفتند سر جلسه . نمي دونم چند ثانيه شد خودم رو رسوندم سر خيابون كه كاش نمي رسيدم . آقا از اونجا كه شانس هميشه همراه و رفيق خوب منه .چشمتون روز بد نبينه سر تاسر خيابون ترافيك بود و حتي ماشين ها محض رضاي خدا نيم ميليمتر هم تكان نمي خوردند . مثل ديوونه ها شروع كردم به دويدن .آخه احمق ! آدم شب امتحان شب تا صبح بيدار مي مونه ؟-- بابا بار اولم كه نبود هميشه عادت داشتم شب امتحان تا صبح بيدار بودم ولي هيچ وقت .. كار يكبار مي شه! اونم درست بايد براي درس 3 واحدي اونم با اون استاد اخمو ..واييييييييييييي .خدايا تو تنها كسي هستي كه مي توني كمك كني ! ولي چه فايده حتي اگر تا 30/8 هم برسم فايده نداره چون از اونجايي كه پسرهاي نخاله كلاس كه درس خون هم نيستند و با استاد لج هستند برگه سفيد مي دهند و زود از سر امتحان ميان و بعد ديگه نمي تونم برم امتحان بدم. خوب پس تلاش بي خودي چرا مي كني .برگرد برو خونه و تخت بخواب كه به فكر ناهار باش كه خربزه آبه! نمي دونم چه حرفهاي بيخودي كه به خودم نمي گفتم . خودم رو سرزنش ميكردم و گاهي مي خنديدم و گاهي گريه مي كردم و.. خلاصه به يك فرعي رسيدم كه كمي خلوت بود اما هرچه به ماشينهايي كه از ترافيك فرار مي كردند و از اين فرعي مي گذشتند التماس مي كردم هيچ ماشيني نگه نمي داشت . چشمام رو بسته بودم و مثل بچه هايي كه گم شدند گريه مي كردم بلند بلند.
ساعت 35/8 صبح هنوز در خيابون بدون ماشين ! به خدا التماس مي كردم ! همش به اما مان به پيامبران حتي ديگه اين آخري ها به ستاره هاش قسمش ميدادم .تا اينكه يه ماشين رنو زد روي ترمز و گفت خانم حواست كجاست داشتي مي رفتي زير ماشين . تازه اونم چي يه رنو حداقل برو خودت رو بيانداز جلوي پرايدي پژويي . آخه كي با رنو خودكشي مي كنه؟ .هم ترسيده بودم هم اون ترسيده بود .اما در يه لحظه كه اشكام رو ديد گفت چي شده ؟ سريع درب ماشينش رو باز كردم رو خودم رو پرت كردم تو ماشينش .گفتم آقا خدا شما را رسونده . من ساعت 8 بايد سر جلسه امتحان باشم كه هنوز اينجام . مي شه يه لطفي كنيدو ... پاهاش رو گزاشت روي گاز و ... خدا عمرش بده ساعت 50/8 ديگه خيلي دير بود براي همه چي .حتي تشكر هم نكردم تمام دست وبالم مي لرزيدند. ديگه فايده اي نداشت حتي اگر هم برم توي دانشگاه سر جلسه امتحان راهم نمي دهند . بابا الكي كه نيست امتحان پايان ترمه دوباره هم ازت نمي گيرند. دليلت هم كه موجه نيست . چشمام رو بستم و گفتم خدايا تو فقط مي توني كمك كني و بعد رفتم توي دانشگاه قلبم يهو توش خالي شد همه بچه هاي كلاس توي حياط بودند. حتما امتحان سخت بوده و همه برگه هاشون رو زود دادند! . مثل اينكه فلج شده بودم بايد به فكر جور كردن پول ترم بعد به اضافه اين سه واحد باشم . ناگهان مريم با دستش زد پشت سرم . اي خرخون شكل سي شدي . چشماش رو ببين از شب تا صبح نخوابيدي . راستش رو بگو كجا رفتي قايم شدي كه بيشتر بخوني ! گفتم برو بابا من تو چه فكرم و تو تو چه فكري ! يه كم با تعجب نگاهم كرد ؟ گفتم ببين امتحان خيلي سخت بود ؟ بيشتر تعجب كرد و گفت مگه تو نبودي ؟ گفتم نه بابا تو ترافيك گير كرده بودم الان رسيدم /
زد زير خنده و گفت واي خدا چقدر دوستت داره ! گفتم چرا ؟ گفت آخه سولات دست استاد بوده .قرار بود صبح بياره كه زنگ زده و گفته تو ترافيك گير كرده . امتحان ساعت 10 تازه اگر استاد برسه !
باورتون مي شه ! نه منم باورم نمي شه . هيچ كس باورش نمي شه ! از خوشحالي پشت سر هم فقط مي گفتم خدايا شكرت !
آبي به سرو صورتم زدم وضو گرفتم 2 ركعت نماز شكر خوندم . بعد با كلي آرامش رفتم سر جلسه امتحان !
نمره 16.
-
پستچي هيچ وقتي نامه اي رو گم نميکرد تا يه روز که يه باد شديد اومدو نامه از دستش رها شد اون دويد تا نامرو بگيره يه کم که رفت يه ماشين بهش زد . نامه به نشوني خودش بود توش نوشته بود اشتراک شما از مجله ي زندگي به پايان رسيده.
-
## شرط مي بندم اين زنگ رو عمرا" نشنيده باشي
** به! اين رو من شيش ماه پيش از رو گوشي ام پاک کردم
## مزخرف نگو! اين يه ماهم نميشه که اومده
** تو ولايت شما شايد يه ماهه اومده باشه. اماواسه ما حالا ديگه خز شده
## اصلا" ولش کن. بيا يه اس ام اس برات بخونم حال کني
....
** هي! اونجا رو نگاه کن. اون چيه وسط آب ؟
....
## فکر کنم يه دست باشه ... آره يه دسته
** آره آره . اين هم کله اش. نيگا هي مياد بالا هي ميره زير آب
## آره. گمونم يارو داره خفه مي شه
** من که شنا بلد نيستم. نمي خواي بري نجاتش بدي ؟
## وسط زمستون انتظار داري تو اين سرما لخت شم بپرم تو آب؟
سرما بخورم بيفتم کنج خونه کي جوابگوئه ؟ تو يا اون يارو ؟
** يادمه يه زمان غريق نجات بودي
## يه زماني خيلي چيزا بودم. خره مي دوني آب الان چقدر سرده؟
....
## اون که از ما کمک نخواسته خواسته ؟ گوش بده ببين صدايي ازش درمياد؟
...
** نه هيچي نميگه فقط هي کله اش مياد بالا هي ميره پايين. شرط مي بندم اين آخرين
دفعه باشه که مياد بالا
## شرط چقدر مي بندي؟ من مي گم دو سري ديگه هم مياد بالا ميره پايين
** شرط يه شام مي بندم اين دفعه آخرشه که مياد بالا
## من مي گم اقلا" دو سري ديگه هم مياد بالا
....
** رفيق مرام بذار و ديگه نيا بالا... اي بابا
## هه هه... ديدي گفتم بازم مياد بالا. يه دفعه ديگه هم مياد بالا و ديگه تموم
....
** زپلشک ... ديگه نيومد استاد سه شدي
## تو سه شدي. من که گفتم بازم مياد بالا. من شرط رو بردم. يه شام بايد مهمونمون کني
** عمرا" داداش. تو گفتي دوبار ديگه مياد ولي فقط يه بار اومد. چي چي رو بردم
## خيالي نيست از اولش هم گدا بودي.
** هوي.. گدا جد و آبادته
## شاکي نشو. بذار اس ام اسه رو برات بخونم روشن شي
...
## يه روز يه بابايي ميره ....
-
دخترجواني ازمکزيک براي يک مأموريت اداري چندماهه به آرژانتين منتقل شد
پس از دوماه، نامه اي ازنامزدمکزيکي خوددريافت مي کند به اين مضمون
لوراي عزيز، متأسفانه ديگرنمي توانم به اين رابطه ازراه دورادامه بدهم وبايد بگويم که دراين مدت ده بار به توخيانت کرده ام !!! ومي دانم که نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم. من راببخش وعکسي که به تو داده بودم برايم پس بفرست
باعشق : روبرت
دخترجوان رنجيـده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش مي خواهدکه عکسي ازنامزد، برادر، پسرعمو، پسردايي ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلي بودند باعکس روبرت، نامزد بي وفايش، دريک پاکت گذاشته وهمراه با يادداشتي برايش پست مي کند، به اين مضمون
روبرت عزيز، مراببخش، اماهرچه فکرکردم قيافه تورا به يادنياوردم، لطفاً عکس خودت راازميان عکسهاي توي پاکت جداکن وبقيه رابه من برگردان
-
مادر خسته از خريد برگشت و به زحمت ، زنبيل سنگين را داخل خانه كشيد. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و ميخواست كار بدي را كه تامي كوچولو انجام داده بود به مادرش بگويد. وقتي مادرش را ديد به او گفت: « مامان ، مامان ! وقتي من داشتم تو حياط بازي ميكردم و بابا داشت با تلفن صحبت مي كرد تامي با يه ماژيک روي ديوار اطاقي را كه شما تازه رنگش كرده ايد ، خط خطي كرد ! » .
مادر آهي كشيد و فرياد زد : « حالا تامي كجاست؟ » و رفت به اطاق تامي كوچولو. "تام" از ترس زير تخت خوابش قايم شده بود ، وقتي مادر او را پيدا كرد ، سر او داد كشيد : « تو پسر خيلي بدي هستي » و بعد تمام ماژيكهايش را شكست و ريخت توي سطل آشغال. تامي از غصه گريه كرد.
ده دقيقه بعد وقتي مادر وارد اطاق پذيرايي شد ، قلبش گرفت و اشك از چشمانش سرازير شد .
تامي روي ديوار با ماژيك قرمز يك قلب بزرگ كشيده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!
مادر درحاليكه اشک ميريخت به آشپزخانه برگشت و يك تابلوي خالي با خود آورد و آن را دور قلب آويزان كرد.
بعد از آن ، مادر هر روز به آن اطاق مي رفت و با تمام مهرش به آن تابلو نگاه ميگرد .
-
(انتقام)
مردي سوار بر خري مي رفت به روستايي . روستايي که شهرت داشت به روستاي خر سواري . مرد در راه روستا مي زد خر را که چرا تند نمي رفت راه را .پس از چند روز گذر،رسيد مرد به روستا با آن خر . قرار بود مردم در روستايشان ، با خرهاي باصفايشان ، مسابقه خر سواري بدهند با رقبايشان . خر بود ناراحت از دست مرد که چرا هي زده او را چنگ . بالآخره روز مسابقه سر رسيد و خره به روز انتقامش رسيد . داوران سوت زدند و سواران خر زدند و مسابقه را شروع کردند . در راه خر ناراحت بود و به فکر انتقامش بود . بالآخره در يک فرصت خر استفاده کرد از وقت . ناگهان در سر يک پيچ خره به خودش پيچيد و ترمز دستي رو کشيد . مرده با کله رفت تو ديوار و خره شد خوشحال . به اين ترتيب مسابقه از دست رفت و خره به ولايتش بازگشت .
-
(علم و عشق)
پسري زندگي مي کرد با پسري ديگر . اسم اين پسر نيما بود و اسم دوستش سينا . سينا به دنبال علم بود و نيما به دنبال عشق . در اين دنيا دختري با دختري ديگر نيز زندگي مي کرد . اسم اين دختر مينا بود و اسم دوستش سيما . مينا همانند سينا به دنبال علم بود و سيما همانند نيما به دنبال عشق . در روزي از روزها نيما دعوايش شد با سينا و سيما هم همين طور با مينا . به اين ترتيب نيما و سيما با دوستانشان قهر کردند و شب را در بيرون از خانه سر کردند . سينا و مينا هم متاسف بودند براي سيما و نيما . فرداي آن روز نيما ديد سيما را و عاشق هم شدند اين دو با يک نگاه . روز ها گذشت و عمر همه هم گذشت . سه هفته گذشت و خبري از اين دو بر نگشت . سر انجام خبر مرگ سيما به مينا و خبر مرگ نيما به سينا رسيد . سرانجام تمام شد درس مينا و نيز تمام شد درس سينا . روزي در خيابان سيما ديد با يک نگاه مينا را و مينا نيز با نگاهي ديگر ديد سينا را . به اين ترتيب سينا رسيد به مينا و مينا رسيد به سينا و نشدند اين دو ناکام مثل نيما و سيما .
-
(( ايمان ))
مرد جواني که مربي شنا و دارندۀ چندين مدال المپيک بود، به خدا اعتقادي نداشت.او چيزهايي را که دربارۀ خداوند و مذهب مي شنيد مسخره مي کرد.
شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن و همين براي شنا کافي بود. مرد جوان به بالاترين نقطۀ تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود. ناگهان سايۀ بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده کرد.
احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.
آب استخر براي تعمير خالي شده بود !
-
روياي شيرين
پشت لبش تازه سبز شده بود و رويا پردازي اقتضاي سنش بود کمي خمير دندان روي مسواکش ماليد و شروع به مسواک زدن کرد به آينه مي نگريست و در اين فکر بود که امشب با چه رويايي به خواب برود موهاي سياه و دندان هاي سفيدش توجهش را به پيري جلب کردند...
پاسي از شب گذشته او همچنان به سقف مي نگرد تقريبا"تمام نقش هاي ممکن را بازي کرده بود و با هيجان به دنبال نقشي تازه مي گشت که خواب امانش را بريد ...
درس و دانشگاهش تمام شده و در شرکتي خصوصي کار مي کرد و تازه پدر شده بود بچه ها بزرگ تر مي شدند و او پير تر حالا ديگر نوه هايش تنها اميد هايش براي زندگي بودند ارشيا نوه آخري پيله کرده بود که بابابزرگ بابابزرگ نيگا کن چه نقاشي قشنگي کشيدم ...
نور خورشيد روي پلک هايش مي تابيد و و نسيم خنکي مي وزيد رويايي به اين زيبايي نديده بود چشمانش را باز کرد مي خواست از فرط شادي فرياد بزند که ديد ارشيا با يک نقاشي بالاي سرش ايستاده ...