دلم گرفته به اندازه ی وسعتِ تمام ِ دل تنگی های عالم. شیشه قلبم آن قدر نازك شده كه با كوچكترین تلنگری می شكند. دلم می خواهد فریاد بزنم، ولی واژه ای نمی یابم كه عمق ِ دردم را در فریاد منعكس كند، فریادی در اوج ِ سكوت كه همیشه برای خودم سر داده ام. دلم به درد می اید وقتی سر نوشت را به نظاره می نشینم. كاش می شد پرواز كنم پروازی بی انتها تا رسیدن به ابدییت! كاش می شد درمیان هجوم بی رحمانه ی درد، خودم را پیدا كنم. نفرین به بودن، وقتی با درد همراه است! بغض كهنه ای گلویم را می فشارد... به گوشه ای پناه می برم ... كاش این بار هم كسی اشك هایم را نبیند!