این شهر
شهر قصه های مادربزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد
آسمانش را هرگز آبی ندیده ام !
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی نمی کند که
فانوسی داشته باشم یا نه...
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد !
Printable View
این شهر
شهر قصه های مادربزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد
آسمانش را هرگز آبی ندیده ام !
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی نمی کند که
فانوسی داشته باشم یا نه...
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد !
نگاهش سرد و سنگين است
و پر مفهوم.
دما دم ياد من از ياد او لبريز ميگردد و او هم نيک ميداند... و او هم نيک ميداند و او هم نيک ميداند و او هم نيک...
نویسنده: اینجانب
دلم بد جور گرفته بود گفتم.
استشمام خيانت نوين
در لحظه هايم،
ياد آور
لبخند سياه شيطان است،
که همچون داغ بردگي بر گرده ام
سنگيني خويش را
تحميل مي کند.
هدف غايي
رسالتي است نا شکفته
راهها به آنجا ختم خواهد شد.
رقص ارواح بر بلنداي شعور
به درخشندگي التماس کودکي
مي ماند
به هنگام تجاوز
سلاطين گردن زده
گرفتار در مشت آتشين خاک
آواي غريب خود را زمزمه مي کنند.
بيطوطه اي غريب
با رنگين کمان هفتاد رنگ يگانگي
جوي خون همچنان
ره مي سپارد به سويت
آغوش بگشا . . .
آغوش بگشا . . .
تقديم به دوست عزيزم c0dest0rm
ارادتمند
DEICIDE
له شده ام زیر دندان های برنده ی شب
پرت شده ام در آخرین سیاه چاله های دردناک
سالهاست غرق شده ام
در زیر مرداب خفگی
خسته از نفس های دروغین
جسارتی نیست برای عاشق شدن
شیرینی ای نیست برای دلربایی
دلم گرفته از بی باکی خنجر
از پوچی آدمک های کاغذی
از عشق بازی های هوس آلود
از خودنمایی شیطان در پوستین انسان
سالهاست که له می شوم زیر دندان های برنده ی شب
کجاست نیمه ی گمشده ام ؟
هم آواز می روم با ناله های جغد
در پشت پرچین تنفر
ای کاش نبودم تا ببینم
گریه ی تلخ مهتاب را
ای کاش نبودم تا بشنوم
" عشق هم قدیمی شد "
من با چشمان خود دیده ام
مهتاب خودش را پشت چادر برکه پنهان کرده
تا شاید کسی اشک هایش را نبیند...!
ما سه نفر بوديم
گربه و من و سنجاقک
سنجاقک
بال چپش درد میکرد
ديروز
کنار پنجره
بیصدا فوت کرد
ما دو نفر هستيم
گربه و من
گربه تمايلي به بازي ندارد
بیمار است
شايد
روي صندلي
يا زير درخت بيد
فوت کند
ما يک نفر مي شويم:
من
که نمي دانم
چگونه
کنار پنجره
روي صندلي
يا زير درخت بيد
نبودنت را تاب بياورم
بي تو هر شب اشك من از ديده مي باردبي تو از اندوه می ميرم
در سكوتي تلخ
دست سردم
گرمي دست تو را احساس مي دارد
در حباب اشك
ديدگانم لحظه ديدار مي بيند
آتشين لبهايم
از باغ لبانت بوسه مي چيند
مژه بر هم مي زنم ، افسوس
بار ديگر خواب مي بينم
بر حرير آرزوها
مي نويسم :
عشق من برگرد
بي تو از دنيا گريزانم
هر دم در خیالم از شکن زلفت دل پریشان میکنم...هر ان از امید دیدارت سینه پاره میکنم...با خودم می اندیشم دلدار را کی میبینم...باران را کی میبویم...بهار را کی میزیم...گل را کی در آغوش میگیرم...
دلم در حسرت آن چشمان و گیسوان چونان موجی است که هر لحظه بر دیواره ی صخره ای میزند...من از شوق دیدارت جان میبازم وای اگر تو را بینم که از عطر نفست دین میبازم...
فردای من امروز در کنارم باش
نگ سال گذشته را دارد ، همه ی لحظه های امسالم . ۳۶۵ حسرت را همچنان می کشم به دنبالم .
قهوه ات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمی گنجم . ديده ام در جهان نما چشمی که به تکرار می کشد فالم ....
(( يک نفر از غبار می آيد )) ، مژده ی تازه تو تکراريست . يک نفر از غبار آمد و زد زخم های هميشه بر بالم ....
باز در جمع تازه اضداد حال و روزی نگفتنی دارم . هم نمی دانم از چه می خندم ، هم نمی دانم از چه می نالم . (( راستی در هوای شرجی هم ديدن دوستان تماشاييست )) ، به غريبی قسم نمی دانم چه بگويم .
دوستانی عميق آمده اند ، چهره هايی که غرقشان شده ام . ميوه های رسيده ای که هنوز ، من به باغ کمالشان کالم .
چنديست شعرهايم را جز برای خودم نمی خوانم ، شايد از بس صدايشان زده ام ، دوست دارند ، دوستان ، لالم .
تنهاييم را با تو قسمت می کنم . سهم کمی نيست ، گسترده تر از عالم تنهايی من عالمی نيست . غم ، آنقدر دارم که می خواهم تمام فصل ها را بر سفره ی رنگين خود بنشانمت ، بنشين ، غمی نيست .
حوای من ، بر من نگير اين خود ستايی را که بی شک ، تنها تر از من در زمين و آسمانت آدمی نيست .
آيينه ام را بر دهان تک تک ياران گرفتم ، تا روشنم شد در ميان مردگاه هم همدمی نيست .
همواره چون من ، نه ، فقط يک لحظه خوب من بيانديش . لبريزی از گفتن ولی در هيچ سويت ، محرمی نيست . شايد برای من که همزاد کويرم شبنمی نيست . شايد به زخم من که می پوشم ز چشم شرم آن را ، در دست های بينهايت مهربانش مرهمی نيست .... شايد و يا شايد ، هزاران شايد ديگر اگر چه اينک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نيست
من تنهایی را در التهاب لحظه ها
از پس دیوار شب
پشت آینه باور خود احساس کردم ...
قسم به زمان ...
اشک تنها گواه این حضور تلخ بود
معصوميت از دست رفته.....
قهقهه مستانه شيطان
امتداد خوي حيواني را مي تراود.
ضجه هاي مرگ بار
مرثيه ايست بر پايان بکارت
آواي ناقوس شکسته
از کليساي سوخته زخمناک
خونابه هاي گناه از پيشانيشان جاريست
و کبودي التماسهايت
جانشان را خواهد سوزاند
چشمان بي گناهت چگونه تاب آورد ، برهنه شدن گرگ شهوت را
و تن نحيف تو چگونه تاب آورد سنگيني لجن بار حضور مردان نامرد را
قربانگاه سياهت تن زخم خورده ام را به ويراني کشيد
ضيافت شرمناک افول انسانيت
شيون هاي جگر سوزت
طاق آسمان را شکافت........