دلی دیرم چو مرغ پا شکسته×××چو کشتی برلب دریا نشته
همه گویند که طاهر کس نداره×××خدا یار منه چه حاجت کس...
Printable View
دلی دیرم چو مرغ پا شکسته×××چو کشتی برلب دریا نشته
همه گویند که طاهر کس نداره×××خدا یار منه چه حاجت کس...
سر امید فرو آرو روی عجز بمال×××بر آستان خداوندگار بنده نواز...
ز لیلایی شنیدم یا علی گفت به مجنونی رسیدم یا علی گفت
مگر این وادی دارالجنون است که هر دیوانه دیدم یا علی گفت
نسیمی غنچه ای را باز میکرد به گوش غنچه آندم یا علی گفت
خمیر خاک آدم چون سرشته چو بر میخاست آدم یا علی گفت
مسیحا هم دم از اعجاز میزد زبس بیچاره مریم یا علی گفت
مگر خیبر زجایش کنده میشد یقین آنجا علی هم یا علی گفت
علی را ضربتی کاری نمیشد گمانم ابن ملجم یا علی گفت
دلا باید که هردم یا علی گفت نه هر دم بل دمادم یا علی گفت
که در روز ازل قالوبلا را هر آنچه بود عالم یا علی گفت
محمد در شب معراج بشنید ندایی آمد آنهم یا علی گفت
پیمبر در عروج از آسمانها بقصد قرب اعظم یا علی گفت
به هنگام فرو رفتن به طوفان نبی الله اکرم یا علی گفت
به هنگام فکندن داخل نار خلیل الله اعظم یا علی گفت
عصا در دست موسی اژدها شد کلیم آنجا مسلم یا علی گفت
کجا مرده به آدم زنده میشد یقین عیسی بن مریم یا علی گفت
علی در خم به دوش آن پیمبر قدم بنهاد و آندم یا علی گفت
....
تو مرغ عشق مني نغمه خوان گلشن باش
خدا نگه بدارد ز چشم صيادت
اگر چه خسرو مايي وليك شيريني
هميشه شاد بماني به كام فرهادت
با سلام
تو ای بی بها شاخك شمعدانی
كه بر زلف معشوق من جا گرفتی
عجب دارم از كوكب طالع تو
كه بر فرق خورشيد ماوا گرفتی
قدم از بساط گلستان كشيدی
مكان بر فراز ثريا گرفتی
فلك ساخت پيرايه زلف خودت
دل خود چو از خاكيان واگرفتی
مگر طاير بوستان بهشتی ؟
كه جا بر سر شاخ طوبی گرفتی
مگر پنجه مشك سای نسيمی ؟
كه گيسوی آن سرو بالا گرفتی
مگر دست انديشه مايی ای گل ؟
كه زلفش به عجز و تمنا گرفتی
مگر فتنه بر آتشين روی ياری
كه آتش چو ما در سراپا گرفتی
گرت نيست دل از غم عشق خونين
چرا رنگ خون دل ما گرفتی ؟
بود موی او جای دلهای مسكين
تو مسكن در آن حلقه بيجا گرفتی
از آن طره پر شكن هان به يك سو
كه بر ديده راه تماشا گرفتی
نه تنها در آن حلقه بويی نداری
كه با روی او آبرويی نداری
شاخك شمعداني ( از مجموعه سایه عمر ) رهی معیری
يه بار بذار حرف بزنم ، ديگه نه حرف سفره
نه حرف تير تو قلب يه ديوونه ي در به دره
نه صحت پرسيدن لحظه و روز و حالته
نه قصه ي عاشقيه ، نه پاسخ سوالته
نه اشكي ريختم لا به لاش ، نه پر شده از عطر ياس
نه توش غرور پيدا مي شه ، نه اعتماد ، نه التماس
سعدی حیوان را که سر از خواب گران شد×××در بند نسم خوش اسحار نباشد...
دلم گرفت از آسمون، هم از زمين هم از زمون
تو زندگيم چقدر غمه، دلم گرفته از همه
اي روزگار لعنتي، تلخه بهت هر چي بگم
من به زمين و آسمون دست رفاقت نمي دم
من صداتونشنيدم
نم اشكاتونديدم
توي آشيون قلبت
من نموندموپريدم
ولي امروزيادعشقت
منوتنهانمي زاره
لحظه هاي بي توموندن
تورويادمن مياره
من همونم كه چشاتو
پراشك وگريه كردم
حالاراه شهرعشقومن نرفته برميگردم
برميگردم تاهميشه قدراحساسوبدونم
شايدم هميشه بايدبي تومن تنهابمونم....
به نام خدای من
.......
سلام بر نگاه تو بلند آسماني ام
كه ازحضيض خاكها به اوج مي كشاني ام
من از تبار لحظه هاي تند سير زندگي
تو از تبار ديگري، بهار جاوداني ام
سراسر وجود من پر است از صداي تو
وجود من فداي تو، بيا به ميهماني ام
به ذره ذره جان من طلب زبانه مي كشد
ولي در اين حصارها اسير ناتواني ام
رسيده ام به مرگ خود، دراين غروب واپسين
بيا به چشم من نشين ، تمام زندگاني ام
شنيده ام كه مي رسي، نشسته ام به راه تو
سلام بر نگاه تو، بلند آسماني ام
...