اي آسمان به سوز دل من گواه باش
كز دست غم به كوه و بیابان گریختم داري خبر كه شب همه شب دور از آن نگاه
مانند شمع سوختم و اشك ریختم؟
Printable View
اي آسمان به سوز دل من گواه باش
كز دست غم به كوه و بیابان گریختم داري خبر كه شب همه شب دور از آن نگاه
مانند شمع سوختم و اشك ریختم؟
بانوی قصه های شبانه ! ترانه پوش !
بنشین کنار من ، غزلی تازه دم بنوش !
بنشین کنار من ، نفسی تازه کن ، بخواب
در من بپیچ دختر زیبای دیرجوش !
با من بجوش ! قُل قُل صد بوسه ! غلغله !
غوغایی از تو می شود این شب ، شب خموش
در من شبیه کولی شبگرد کوچ کن
بگذار کوله بار دلت را به روی دوش
چوپان واژه واژه من باش در شبی
که می رسد صدای شغالان از آن به گوش
بردار باز نی لبک باد را ؛ بزن
از میش ِماه ، شیر ِجنون و عطش بدوش !
رو کن به آسمان ، به زمین اقتدا نکن
در کار گِل نباش ، برای دلت بکوش
مردم به فکر قصر شنی روی ساحل اند
عاشق به فکر وسعت دریای روبه روش
پارو بزن ! نه... منتظر بادها نباش !
یک قایق است و کثرت امواج پر خروش !
هی غصه می خوری که چه؟!...عشق از سرم گذشت !
ما نیستیم مشتری شهر غم فروش
پالان غم کج است ، تو بر رخش عاشقی
بگذار زین و بگذر از این قاطر چموش !
عشق است شوکران و بمیریم اگر : شهید !
غم ، سم خودکشی حقیرانه : مرگ موش !!
نامه آخر تو را خواندم ، گفته بودي : « تمام ! » ، محبوبم !
گفته بودي كه «…»… باز يادم رفت ، آخ ! اول سلام محبوبم !
گفته بودي كه « عاشقي سخت است، خيري از عاشقي نديدم من
چقدر پز غم اند ، تاريك اند ، روزها ، لحظه هام » …محبوبم !
گاهي از اين سوال مي كردي ، گاهي از آن … فداي معرفتت !
حال از ما ولي نپرسيدي ، از من و شعرهام ، محبوبم !
هي ! بدك نيست حال ما چونكه با غم اين زمانه مي رقصيم
با غم اين زمانه اينجوري : دي دي دام دام دادام محبوبم !
من به اندازه خدا ، به خدا ، آي ليـ… لا اله الا الله !
دوستت دارم و نمي داني ، بيست سال تمام ! محبوبم !!
××
ناگهان مرد نامه شد ، تا شد ، بعد كبريت بود و بنزين و
زيرلب هي خدا خدا مي كرد … و دلش : بوم – بام - مح - بو – بم !
مرد فرياد مي زد و مي سوخت ، نامه ناتمام بودم كه
تكه تكه تمام مي شد و گفت : «حالا تمام ، محبوبم ! » ….
تقدير من اين است سفر تا نرسيدن
تا مرز جنون رفتن و اما نرسيدن
چون باد مسافر همه سر پای کشيدن
بر سيه صحرا و به دريا نرسيدن
سر تا سر عمر من سرگشته همين است
دل کندن از اينجا و به آنجا نرسيدن
از روز ازل در پی تو بوده ام ای دوست
اما چه کنم من چه کنم با نرسيدن
ای دوست تو اميد رسيدن مددی کن
خنجر زده بد جای دلم را نرسيدن
خنجر زده بد جای دلم را نرسيدن ..........
و من ، شب را
به خیال تو می آرایم
با همه زیبایی که
در گلبرگهای یاس نهفته است
بگذار دستت را در دست من
شبی از شبها ٬ بهم گفتی که شب باش !
من که شب بودم و
شب هستم و
شب خواهم بود
به امیدی که تو فانوس شب من باشی !!
زیر باران های سنگی
بنده همان گنجشک خیس می باشم
که همه ی دلتنگی هایم را
برای تو به نگارش در می آورم!
با قدم های بهاری تو
هوایی تازه استشمام می نمایم
و تمام شکوفه هایم را
بار دیگر
از زمستان اخذ خواهم نمود...!
قندم ، که نشسته ام به پای چایت
لیمو بچکان به لحظه های چایت
فنجان مرا ببر به خواب لب هات
تا دم بکشم من از هوای چایت
تا توی تن سپید تو داغ شوم
مز مزه بکن مرا به جای چایت...
اما تو ای بهترین، اي گرامي
اي نازنين تر مخاطب
اما تو بي شك عجيبي
مريم تر از مريم،آن زن كه زاييد طفل خدا را
پاكي تو، پاك و بزرگ و نجيبي
تو روح روييدني،سحر سبز جوانه
تو در خزان غم آلود زندان
چون صد سبو سبزنا،مژده ي صد بهاري
گم كرده هاي دلم را ـ چه تاريك ـ
آينه ي روشن بي غباري
اشکی دگر ندارم خندیدنم به زور است
نفرین به هر چه قسمت چشمِ دلم چه کور است
بر دل گفته بودم دل به کسی نبندد
گوشی که بشنود کو؟ این دل چه بی شعور است
مُردم گریه کردم تا حد جان سپردن.... گویی دوا ندارد
از عشق نا امیدم تا کی دلم بسوزد؟
گویی غم تو با من همزاد و جفتُ جور است
در آسمان قلبم دیگر ستاره ای نیست
تنها دعای این دل یک مرگ سوت و کور است