بدون هیچ پرسشی
جواب سلامش را دادم
اما افسوس
هنگام رفتن
خدانگهدارش را هم از من
دریغ کرد ...
Printable View
بدون هیچ پرسشی
جواب سلامش را دادم
اما افسوس
هنگام رفتن
خدانگهدارش را هم از من
دریغ کرد ...
وسوسه ام کرد با آمدنش
که خداحافظی کند
در پاسخ درنگ کردم
و هنوز
در نرمای تاریکی
بوی پیراهنش را می شنوم !!
خیلی وقته دلم تنگه
چند سالیست زندگی نمیکنم
خسته و گریان
و باز هم یک بازی قدیمی
شبهای دلتنگی برای تو
برای آرامش ، تو را به یاد می آورم
و روزهایم را میگذرانم
ولی تو نمیدانی
شبهای دلتنگی تو برای من طولانی تر است
باور کن
اگر یکی پاک کن بر میداشت
و از دفتر های نقاشی
دیوار ها را پاک میکرد
حالا من و تو روبروی هم ایستاده بودیم
و دستهایمان به هم میرسید
حالا که دوری را تجربه کرده ام بزار بگویم
بزار بگویم قصه دلتنگی را
بزار بگویم هر روز خیره شدن و
یاد روزای رفته ...
بزار برایت لحظه های بغض گرفته را تعریف کنم
بزار بگویم
تلخی جدایی را
قصه دلتنگی را
.
.
.
تو را می پرستیدم
لحظه هایم را با یادت نفس میکشیدم
تو ساکت بودی و مغرور
تو را اینگونه توصیف کرده بودم
سکوتی پر از احساس
غروری پر از عشق
قلبم تو را صدا می زد
به تو می گفتم صدایم کن !
صدای تو را دوست دارم
ولی تو مرا نیم نگاهی می کردی
لبخندی بر لب و
می گذشتی
اون روزها
از کارهایی که کردم متنفرم
حرفهایی که زدم را دوست ندارم
و حالا
لحظه های بی تو را
چگونه بگذرانم ؟
ای دل بی یارم، تنها کسو کارم
دیدی ازت دل کند، اونکه دوسش دارم
اونکه یه عمری بود،غصه اشو می خوردم
دیدی چه راحت گفت، من توی دلش مردم
ای دل غم دیده ام، دیدی چه بی رحمه،معنیه احساسو دیدی نمی فهمه
رفت و شدم تنها، اما، خوب می دونم نیست اون تنها
من دیگه از امشب، هرشب، مهمونی دارم با غم ها
آخ که چقد تنهام سرده چقد دستام
سر شده صبر من، دست اونو می خوام
ای دل غم دیده ام دیدی چه بی رحمه، معنیه احساسو دیدی نمی فهمه
رفت و شدم تنها، اما، خوب می دونم نیست اون تنها
من دیگه از امشب، هرشب، مهمونی دارم با غم ها
باز با دردم مداوا می کنم...
با دل دیوانه ام تا میکنم...
می روی با یک خداحافظ و من
شب تو را در خواب پیدا می کنم..
با خیال و خواب و رویا
باز هم درد دوری را مداوا می کنم
شعله عشق تو می سوزد مرا
من فقط ان را تماشا می کنم
توبه کردم تا فراموشت کنم ...
باز هم امروز و فردا می کنم ...
گذشت
آن زمان شیرین دیدار
رفت آن ثانیه های مقدس
شکست آن لحظه های زیبا
و من چه ساده حرفم را به تو نگفتم
نفرین بر من
منت عاشقي ات به سر من نگذار
بعد از اين پاي دگر در گذر من نگذار
نه نگاه تو مرا شاد کند بعد از اين
نه دل از بودن تو ياد کند بعد از اين
باش تا باز مرا روز قيامت بيني
خويش را در غم من غرق ندامت بيني
من رسيدم به دياري که تو نفرت گويي
باز آيد که مرا از در حسرت جويي
نه تمام است برو عشق تو زان خود تو
هر چه مانده است همه مال جهان خود تو