کلاف زندگی ام که گم شد
در جایی نامعلوم کسی پیدایش کرد
و به جایی دور برد
نمی دانم چگونه می بافدش
که مرا این جا بی سرنوشت می نامند
Printable View
کلاف زندگی ام که گم شد
در جایی نامعلوم کسی پیدایش کرد
و به جایی دور برد
نمی دانم چگونه می بافدش
که مرا این جا بی سرنوشت می نامند
بچه دستتون درد نكنه اگر تونستيد اسم شاعر هم بنويسيد
ممنان
هستم اما بودنم چنانکه نابودن،
همچو خورشیدی که ننماید...
گر نمانم خود نکاهد هیچ
ور بمانم هیچ نفزاید.
اسماعیل خویی
خدایا
صبرم کاسه اش شکست
و دلم…
تا کجا باشم
و نباشی؟
تا به کی بسوزم و
نسازی؟…
در سراي ما زمزمه اي ، در كوچه ما آوازي نيست.
شب، گلدان پنجره ما را ربوده است.
پرده ما ، در وحشت نوسان خشكيده است.
اينجا، اي همه لب ها ! لبخندي ابهام جهان را پهنا مي دهد.
پرتو فانوس ما ، در نيمه راه ، ميان ما و شب هستي مرده است.
ستون هاي مهتابي ما را ، پيچك انديشه فرو بلعيده است.
اينجا نقش گليمي ، و آنجا نرده اي ، ما را از آستانه ما بدر برده است.
اي همه هشياران ! بر چه باغي در نگشوديم ، كه عطر فريبي به تالار نهفته ما نريخت ؟
اي همه كودكي ها ! بر چه سبزه اي ندويويم، كه شبنم اندوهي بر ما نفشاند ؟
غبار آلوده راهي از فسانه به خورشيديم.
اي همه خستگان ! در كجا شهپر ما ، از سبكبالي پروانه نشان خواهد گرفت ؟
ستاره زهر از چاه افق بر آمد.
كنار نرده مهتابي ما ، كودكي بر پرتگاه وزش ها مي گريد.
در چه دياري آيا ، اشك ما در مرز ديگر مهتابي خواهد چكيد؟
اي همه سيماها ! در خورشيدي ديگر، خورشيدي ديگر.
در بيداري لحظهها
پيكرم كنار نهر خروشان لغزيد.
مرغي روشن فرود آمد
و لبخند گيج مرا برچيد و پريد.
ابري پيدا شد
و بخار سرشكم را در شتاب شفافش نوشيد.
نسيمي برهنه و بي پايان سركرد
و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت.
درختي تابان
پيكرم را در ريشه سياهش بلعيد.
طوفاني سررسيد
و جاپايم را ربود.
نگاهي به روي نهر خروشان خم شد:
تصويري شكست.
خيالي از هم گسيخت.
افسوس من مــــــرده ام
وشب هنـــوز هم
گویی ادامه همان شب ِ بیهـــــــوده هست.
ای مسافر غریبه چرا قلبمو شکستی ؟
رفتی و تنهام گذاشتی دل به ناباوری بستی
ای که بی تو تک و تنها، توی این غربت سنگی
می دونم برنمی گردی، شدی هم رنگ دورنگی
همه ی زندگی من اون نگاه عاشقت بود
چرا فکر کردی به جز من یکی دیگه لایقت بود ؟
رفتی و ازم گرفتی اون نگاه آشنا تو
واسه من تو چی گذاشتی ؟اتهام لحظه هاتو
حالا من تنها نشستم با نوای بی نایی
چه غریبم بی تو اینجا ای غریبه بی وفایی
من میان کوچه های بی کسی
خلوتم را با تو قست می کنم
گرچه از من روی گردانی هنوز
رو به تو از روی عادت می کنم
یک سبد نذرو دعا دارم ولی
در میان کوچه ها جا مانده است
من غریبم باز کن دروازه را
گرچه مهمان رهت
ناخوانده است
تو زیبا بودی
و لحظات سپری می شد
مثل ریختن آب
از میان انگشتانم .