مگر تو شانه زدی زلف عنبر افشان را
که باد غالیه ساگشت و خاک عنبر بوست
Printable View
مگر تو شانه زدی زلف عنبر افشان را
که باد غالیه ساگشت و خاک عنبر بوست
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشین دریاب
بار ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی/مرغان قاف دانند آیین پادشاهی
(غزلیات جناب حافظ)
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست
تا در ره پيري به چه آيين روي اي دل
باري به غلط صرف شد ايام شبابت
تا چه کند با رخ تو دود دل من
آینه دانی که تاب آه ندارد
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
مرغ روحش کاو همای آشیان قدس بود
شد سوی باغ بهشت از دام این دار محن
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
تو شمع انجمنی یکزبان و یکدل شو
خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش
درد ما را نیست درمان الغیاث
هجر ما را نیست پایان الغیاث
ثواب روزه و حج قبول آن کس برد
که خاک میکده عشق را زیارت کرد
دین و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از جور خوبان الغیاث
ثوابت باشد ای دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
یا رب این شمع دلفروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت
تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست.
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یارب مباد آنکه گدا معتبر شود
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز
کنار دامن من همچو رود جیحونست
تا به گيسوي تو دست ناسزايان کم رسد
هر دلي از حلقهاي در ذکر يارب يارب است
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال
خطا نگر که دل امید در وفای تو بست
تو پنداری که بد گو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبین است
تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو
خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش
شیوه و ناز تو شیرین، خط و خال تو ملیح
چشم و ابروی تو زیبا، قد و بالای تو خوش
شکنج زلف پریشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش
شراب تلخ می خواهد که مرد افکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایی ز دنیا و شر و شورش
شکرانه را که چشم تو روی بتان ندید
ما را به عفو و لطف خداوندگار بخش
شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای
قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
از چشم خود بپرس که ما را که میکشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
توبه كردم كه نبوسم لب ساقي و كنون
میگزم لب که چرا گوش به نادان کردم