کسی حال من تنها نمی پرسد
و من چون تک درخت زرد پائیزم
که هر دم با نسیمی می شود برگی جدا از او
و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند
کسی حال من تنها نمی پرسد
و من چون تک درخت زرد پائیزم
که هر دم با نسیمی می شود برگی جدا از او
و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند
چطـور به تـاول های کـف پایــم بگــم که تمام مسیر طـی شـده اشتـباه بـوده اسـت :45:
حال من بد نیست
..........غم کم می خورم
کم که نه!
..........هر روز کم کم می خورم
آب می خواهم، سرابم می دهند
................................ عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب
.................................از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!
خنجری بر قلب بیمارم زدند
................................بی گناهی بودم و دارم زدند ..... !
مـاهــيـان كوچكــــ چشمــانم
آبي چـشمان تـ..ــو را مي شناســند
چشمانتـــ را كه مي بندي
ديوان شـ.عـ.ـر من " نـاتمــام" مي ماند!
هيچکس با من نيست !
مانده ام تا به چه انديشه کنم
مانده ام در قفس تنهايی
در قفس ميخوانم
چه غريبانه شبي ست
شب تنهايی من !
باروناي پشت شيشه ... من و تنهايي و شيشه ...
دست من نيست نفسم ... از عطر تو كلافه ميشه!! ... باورم نميشه اما اين تويي كه ديگه رفته ...عطر تو هنوز تو مشامم شنيده ميشه !!!
.
.
.
من و تنهايي و شيشه ...
پ.ن: خودم كمي تغيير دادمش نسبت به شعر اصلي يادگاري سياوش قميشي
ای همنشین قدیم شب غربت من
ای تکیه گاه و پناه
غمگین ترین لحظه های کنون بی نگاهت تهی ماندها ز نور
در کوچه باغ گل تیره و تلخ اندوه
در کوچه های چه شبها که اکنون همه کور
انجا بگو تا کدامین ستاره ست
که شب فروز تو
خورشید پاره ست؟
هزاران بار ما را سوخت
حریق حادثه تا مرز خاکستر
ولی ما نسل سیمرغیم که از خاکستر خود میگشاید پر
طلوع تازه ی سیمرغ در راه است
همین فردا که می آید
سحر پایان تاریکی است
و این دیری نمی پاید
هزاران بار ما را سوخت
حریق حادثه تا مرز خاکستر
ولی ما نسل سیمرغیم که از خاکستر خود میگشاید پر
ماندنی نبوده و نیست ظلم شب به این قبیله
راه فردای رهاییست خشم خونین قبیله
بغض ما و ظلم ظلمت
ماندنی نبوده و نیست
تا شکفتن تا رسیدن
یک قدم یک لحظه باقیست
وقت بیداری سیمرغ فصل سرخ هم صدایی است
من آن آرامش سنگین پیش از قهر طوفانم
من آن خرمن
من آن انبار باروتم
که با آواز یک کبریت
آتش میشوم یک سر
هزاران شعله سرخ کنار هم
سکوتم را نکن باور
تمام این قفس ها را
تمام حسرت و این ترس ها را
من به دستانی که میخواهد رها باشد
شکستی سخت خواهم داد!
سکوتم را نکن باور
من آن پرهای بسته منتظر در کنج زندانم
که آواز رهایی
شعر هر روز است زیر لب
سکوتم را نکن باور
من آخر با امید ناب آزادی
تمام بغض ها را
کینه ها، اندوه ها را
با گلوی یک جهان فریاد آزادی
شکستی سخت خواهم داد
سکوتم را نکن باور
که فردا را همانگونه که میخواهم
همانگونه که باید باشد اما نیست
میسازم
سکوتم را نکن باور
که من آن آرامش سنگین پیش از قهر طوفانم
سکوتم را نکن باور
دلم تنهاس ، دلگیرم
همش حس میکنم دارم
بدون عشق میمیرم
نشنو از نی ، نی حصیری بی نواست
بشنو از دل ، دل حریم کبریاست
نی بسوزد خاک و خاکستر شود
دل بسوزد خانه ی دلبر شود
شبي به دست من از شوق سيب دادي تو
نگو كه چشم و دلم را فريب دادي تو
تو آشناي دل خسته ام نبودي حيف
و درد را به دل اين غريب دادي تو.
من ازین غفلت
معصوم تو ,ای شعله ی پاک
بیشتر سوزم دندان به جگر می فشرم
منشین با من, با من منشین
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم؟
تو چه دانی که پس هر نگه ساده من
چه جنونی ,چه نیازی,چه غمی ست؟
حلالم کن اگر دوری اگر دورم
اگر با گریه می خندم حلالم کن که مجبورم
نگو عادت کنم بی تو که میدونی نمی تونم
که می دونی نفس هامو به دیدار تو مدیونم
_____________________________________________
وحشت از عشق که نه ترسم از فاصله هاست
وحشت از غصه که نه ترسم از خاتمه هاست
ترس بیهوده ندارم صحبت از خاطره هاست
صحبت از کشتن ناخواسته عاطفه هاست
کوله باری پر از هیچ که بر شانه هاست
گله از دست کسی نیست مقصر دل دیوانه ماست
تا سقف خانهام ابرست روی هم
باران، کنار دست من
اینجا نشسته است
از واژههای مِه زده امشب لبالبم.
زندگی کردنِ من مردنِ تدریجی بود
آن چه جان کند تنم عمر حسابش کردم
نامههای این مردم را بخوان...
پیامکهاشان را چک کن...
توی خانهشان مامور بگذار اصلا!...
بلکه بفهمی...
که غم دارند...
که اندوه میخورند!!...
همونطور كه شايد گفتم قبلا آدم خيلي مذهبي اي ! نيستم ... اما حال و هواي اين شعر كه مزين شده به صداي داريوش اقبالي من رو به ياد حضرت محمد انداخت:
مرد پاسدار شرق ... معني جاودانه ي حجاز
خاك اگر خنده كرد و گندم داد از تو بود اي بزرگ باران ساز
اي رسول بزرگ رستاخيز ... دست حق بهترين سلاح توست
فاتح پاك در زمان جاري ... رخش تاريخ ذوالجنان توست ...
مرد اسطوره اي شعر من ... مخمل قلب من لباس توست ...
با كتاب ترانه هاي من ... نه قصيده غزل سپاس توست ...
کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم!!!
ومن شمع می سوزم ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند
ومن گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم !!!
خستهامــــــــــــ
از زمین و از زمان؛
مرا
۷ ِ کوچکی بکشـــــــــ
در آسمانـــــــ...
جز تــــو
- آغوش تــــو-
هیچ خورشــــیدی
از پسِ این زمســتان بر نمی آیــــد
صدای گامهای
سکوت را می شنوم
خلوتها از با همی سگها به دروغ و درندگی بهترند
سکوت گریه کرد دیشب
سکوت به خانه ام امد
سکوت سرزنشم داد
و سکوت ساکت ماند سرانجام
چشمانم را اشک پر کرده است
شب ها پر درد و من از غصه ها دلسرد / كجا پيدا كنم دلسوخته اي همدرد
اسير 100 خيال و وحم و اندوهم / سراپا دردمو سنگين تر از كوهم
چشم من بيا منو ياري بكن
گونه هام خشگيده شد كاري بكن
غيرگريه مگه كاري ميشه كرد
كاري از مانمياد زاري بكن
اون كه رفته ديگه هيچ وقت نمياد
تاقيامت دل من گريه ميخاد
می نالم از جدائی ، ای نازنین کجائی / سوزم ز هجرت ای بهترین کجائی
در باغ آرزوها دیگر گلی نمانده / در حسرت گل هستم ای باغبان کجائی . . .
گفتي از عشقم حذر كن
چه بد كردم نكردم
فكر آزار و خطر كن
چه بد كردم نكردم
روز اول گفته بودي
ولي از تو نشنيدم....
در نمی گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم ان کز نازنینان بخت برخودار داشت
روزگار چون گرگ پيري پر بلاست
طعمه اش واماندگان از گله هاست
دوري از ياران مكن اي باوفا
گرگ دوران در كف اين لحظه هاست.....
در دم این است که من بی تو دیگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم! اهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ور نه دیگر به چکار ایم من
بی تو؟ چون مرده ی چشم سیهت
منشین اما با من, منشین
سلامم را تو پاسخ گوی,در بگشای
منم من, میهمان هر شبت ,لولی وش مغموم
منم من, سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم,دشنام پس افرینش, نغمه ناجور
نه از رومم ,نه از زنگم,همان
بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در, بگشای ,دل تنگم
بي تو، مهتابشبي، باز از آن كوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خيره به دنبال تو گشتم،
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،شدم آن عاشق ديوانه كه بودم.
گناه من گناه بی گناهیست / تمام هستی ام غرق سیاهیست
به هر کس دل دادم بی وفا شد / چو پابندش شدم از من جدا شد . . .
چند وقت پيش موسيقي اي !! گوش ميدادم كه يه قسمت كوچيكش فقط حال و احوالات من رو بيان ميكنه ... كوتاه اما ...:
اين من چون اسيري گم كرده راهم ... هر دم درد دوري كرده تباهم ...
بگو چه مرگته كه بازم پر از حرفي
سراپا آتيشي تو اين شب برفي
نگاه به آينه بكن چقدر شكسته شدي
شكستنت اما ، چقدر شكسته شدي
فاش میگویمُ از گفته ی خود دلشادم
بنده ی عشقمُ از هردوجهان آزادم ..
:40:
پ.ن. خدایا شکرت ...
دیگه نه پای رفتن و نه روی برگشتنی هست..
زندگیم همین شده رسیدم به یه بن بست...
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد ان دم که بی یاد تو بنشینم
سال ها دل غرق آتش بود و خاکستر نداشت
بازکردم این صدف را بارها گوهر نداشت
از تهیدستی قناعت پیشه کردم سال ها
زندگی جز شرمساری مایه ای دیگر نداشت
پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم
هیچ حـرف دگـری نیست که مـن با تو بزنم
تـو نـمـی فـهـمـی انـدوه مـرا
چه بـگـو یـم کـه تـو ای رفـتـه ز دست
شدم از مستی چشمانت مست!!!
شــده ام سـنــگ پــرسـت
مرگ بر انکس که دلش را به دل سنگ تو بست.!.!.!