چیزهایی هستند که آدم نباید راجع به آنها چیزی بپرسد ، تا نتواند از افسانه ی شخصی خود فرار کند
کیمیاگر
Printable View
چیزهایی هستند که آدم نباید راجع به آنها چیزی بپرسد ، تا نتواند از افسانه ی شخصی خود فرار کند
کیمیاگر
مردم می گفتند که ماهی های گوشتخوار برای آب لگد مال شده احترام قائلند و آب لگد مال شده این جا و آن جا وجود داشت . دکتر نگاه می کرد و نگاه می کرد ، به هر سو که نظر می افکند آب برایش یکسان بود . خوشبختانه ماهی ها به اندازه ی او نادان نبودند .
روزینیا ، قایق من
خداوندا، پروردگارا!
ترا برای همه چیز سپاس می گزارم!
سپاس برای آنکه مرا لاندی زیبایی آفریدی!
سپاس برای آنکه گذاشتی سرخ پوستان مرا کشف کنند!
سپاس برای آنکه سرخ پوستان از من قایقی زیبا ساختند!
سپاس برای تمام شب های زیبا و غروب هایی که داشتم و دیگر نخواهم دید!
سپاس برای آنکه مرا چنان آفریدی که در برابر بادهای بزرگ رود مقاومت کنم !
سپاس برای آنکه رود آراگوایا زیباترین رود جهان بوده است!
سپاس برای آنکه به من تنها دو صاحب داده ای : کوروماره که با تمام وجود به او خدمت کردم و زه اوروکو که با تمام وجود دوستش داشته ام !
سپاس برای شکیبایی و صبری که اجازه داد لحظه های بزرگ اندوه را تحمل کنم!
سپاس برای همه چیز و یک چیز دیگر : برای آنکه اجازه داده ای ان چنان که همواره دوست داشته ام در کنار کسی که پیوسته دوستش داشته ام زندگی را بدرود گویم !
سپاس خدای من زیرا زندگی با وجود همه ی غمها باز هم زیباست!
روزینیا ، قایق من
بالاخره به قول خود عمل کرده بود ، این کار را با سوزاندن زندگی خودش انجام داده بود .
دیگر کاری برایش نمانده بود جز اینکه راه عزیمت در پیش گیرد . زیرا اکنون دیگر به هیچ چیز اطمینان نداشت .
روزینیا ، قایق من
دیگه هیچ وقت بر نمی گردی؟
آدم همیشه بر می گردد . حتی آبی که جانورها می خورند برمیگردد . من چرا برنگردم؟
روزینیا ، قایق من
راهنمایان در مسیری که به دیگران نشان می دهند گام نمی نهند. همین هایی که به اخلاقیات توجه دارند از این طریق سعی دارند ضعف های اخلاقی شان را بپوشانند یا کسی که در نظریاتش به احساسات یا عواطف کودکانه توجه دارد انگار بیشتر دنبال این است که بی عدالتی های دوران کودکی خویش را تصحیح کند .
محفل فیلسوفان خاموش
هیچ کاری مشکل تر از این نیست که آدم بخواهد بفهمد ته دل مردم چه می گذرد .
محفل فیلسوفان خاموش
آدم باید بتواند دعوا کند . توی یک دعوای درست و حسابی هم زور و قدرت اهمیت چندانی ندارد . شاید بشود جنگ و دعوا را نوعی بحث و گفت و گوی بسیار پرشور و آکنده از احساس نامید . به هر حال اگر این جنگ و دعواها هم به نتیجه نرسد ادم باید بتواند طرف مقابلش را تحمل کند . من فکر می کنم وقتی ادم نظرش را ابراز کند و دلایلی برای اثبات درستی نظرش به دست دهد و نظر و استدلالهای طرف مقابل را هم بشنود احساس سبکی می کند و خیالش راحت می شود .
محفل فیلسوفان خاموش
یه جایی خوندم ..
- چطور می توان مرده ها را از زنده ها باز شناخت ؟
- خیلی آسان است . زنده ها همیشه عجله می کنند .
کار از کار گذشت ، پل ساتر
آدم برفی
آن سال زمستان، برف سنگینی باریده بود. بچه های محل دور هم جمع شدند و یک آدم برفی درست کردند. میدان محل خیلی بزرگ بود و همه روزه، مردم زیادی درآن رفت و آمد می کردند. پنجره تعدادی از اداره های دولتی، رو به میدان باز می شد. از پشت این پنجره ها، میدان، جلو چشم خیلی ها بود.
چند تا از بچه های محل که با هم خواهر و برادر بودند، خنده کنان و فریاد زنان، آدم برفی مزحکی علم کردند، آن هم درست وسط میدان.
اول گلوله ی برفی بزرگی را غلتاندند تا بزرگ شد، این از تنه ی آدم برفی. بعد هم گلوله دیگری درست کردند و آن را روی تنه گذاشتند. گلوله کوچکتری هم برای سر آدم برفی درست کردند. چند تکه ذغال کوچک را هم به جای دکمه ی لباس ردیف کردند. از بالا تا پایین. به جای بینی هم هویج قرمزی وسط صورتش کاشتند. به عبارت دیگر، آدم برفی ما مثل هزاران آدم برفی دیگر بود که بچه های کشور، موقع باریدن برف درست می کنند. آدم برفی و برف بازی برای بچه ها شادی بخش بود. رهگذرانی که از میدان رد می شدند، جلو آدم برفی که می رسیدند، با نگاهی از سر حسرت و تحسین، لحظه ای مقابلش می ایستادند، بعد هم راهشان را می کشیدند و می رفتند.
اداره های دولتی مشرف به میدان، مثل همیشه به کار خود ادامه می دادند. پدر بچه ها از این که می دید بچه ها جست و خیز می کنند و اشتهایشان باز شده، خوشحال بود.
شب همگی دور هم جمع شده بودند که زنگ در به صدا درآمد. روزنامه فروش محل بود که دکه ای در گوشه ی میدان داشت. از این که بی موقع مزاحم شده بود، کلی عذرخواهی کرد. وظیفه ی خودش می دانست که چند کلمه خصوصی با پدر بچه ها حرف بزند. خوب بچه ها کوچک بودند، به همین دلیل هم باید خیلی مواظبت می کردند که مبادا منحرف شوند. اگر به خاطر این حس مسئولیت نبود، مزاحم نمی شد.
ملاقات او جنبه ی ارشادی داشت. قضیه مربوط می شد به بینی آدم برفی که با یک تکه هویج درست کرده بودند. روزنامه فروش محل هم بینی قرمزی داشت. البته قرمزی بینی او به خاطر ذکام بود نه نوشابه های الکلی. متوجه عرضم که هستید.
درست نبود که برای مبارزه با او، سمبل علنی را وسط میدان علم کنند و آبروی او را بریزند. آن هم برای نشان دادن بینی ناقابل او. روزنامه فروش، ممنون میشد اگر بچه ها بی سروصدا تنبیه شوند تا بعدا از این کارها نکنند.
پدر بچه ها، بعد از صحبت با روزنامه فروش خیلی نگران شد. بچه ها حق نداشتند مردم را دست بیندازند. حلا بینی شان قرمز باشد یا نه، فرقی نمی کند. آنها برای درک چنین مسایلی خیلی بچه بودند. پدر، بچه ها را احضار کرد و روزنامه فروش را نشانشان داد و گفت : راستش را بگویید ببینم، وقتی می خواستید بینی آدم برفی را بگذارید، می خواستید شبیه بینی این آقا باشد؟
بچه ها هاج و واج او را نگاه کردند. متوجه سوال پدرشان نشدند. بعد که پدر توضیح داد، قسم خوردند که اصلا به فکر بینی او نبودند. به هر حال پدر برای تنبیه بچه ها، گفت که شب بی شام بخوابند.
روزنامه فروش تشکر کرد و راه افتاد که برود. در آستانه ی در، با رئیس شرکت تعاونی روبه رو شد. پدر بچه ها از دیدن شخصیت برجسته ای مثل او که افتخار داده و به خانه اش آمده بود، خوشحال شد. آقای رئیس با دیدن بچه ها ترش کرد : عجب، پس این ها بچه های شما هستند. آقا چرا مواظب بچه هایتان نیستید؟ البته خیلی کم سن و سال هستند، اما شیطنت هایی می کنند که بعدا گران تمام می شود. فکر می کنید امروز بعدازظهر از پنجره ی اداره چی دیده ام؟ بچه ها آدم برفی درست کرده بودند ...
پدر بچه ها گفت : لابد بینی آن ...
برو آقا، چه دماغی؟ سه تا گلوله ی برفی روی هم سوار کرده بودند اولی گنده بود و دوتای دیگر به ترتیب کوچکتر. یعنی شما ناراحت نمی شوید؟ قباحت دارد آقا.
پدر بچه ها نمی فهمید که قبح مطلب کجاست. گذاشتن گلوله های برفی روی هم دیگر، چه ارتباطی با رئیس تعاونی دارد؟ آقای رئیس گفت : آقا مثل روز روشن. می خواستند به مردم حالی کنند که تعاونی دزد بازار است. دزدی بالای سر دزد دیگر. رئیس دزدها هم آن بالا نشسته. آقا جان این حرفها مسئولیت دارد. اگر کسی این حرفها را توسط روزنامه ها بنویسد، پدر صاحب بچه اش را در می آورند. باید برود کلی استنطاق پس بدهد. چه رسد به این که وسط میدان شهر به نمایش بگذارد.
با همه ی این حرفها، رئیس تعاونی آدم بدجنسی نبود و خطای بچه ها را می بخشید، اما چنین حرکاتی دیگر نباید تکرار می شد.
وقتی پدر بچه ها پرسید آیا واقعا وقتی گلوله های برف را روی هم سوار می کردند، منظورشن این بوده که اعضای تعاونی دزدند و رئیس تعاونی هم رئیس دزدهاست، گریه کردند و قسم خوردند که چنین منظوری نداشتند. پدر دستور داد برای آن که ادب بشوند رو به دیوار بایستند.
کاش ماجرا به همین جا ختم می شد. صدای زنگ سورتمه ای بلند شد. دو نفر دم در آمده بودند. یکی شان غریبه بود با پوستین سفید و دیگری رئیس شعبه ی محلی انجمن های ملی کشور. هر دونفر رسیده و نرسیده دادشان درآمد که : از دست بچه های شما شکایت داریم.
قضیه دیگر عادی شده بود و پدر بچه ها تعجب نمی کرد. از هر دو نفر خواست که بیایند توی خانه. آقای رئیس انجمن، زیر چشمی به مرد غریبه نگه می کرد. او را نمی شناخت. اول خودش شروع کرد.
-تعجب می کنم آقا. شما چطور می توانید این خرابکری ها را تحمل کنید؟ احتمالا دانش سیاسی تان خیلی کم است. زود باشید اعتراف کنید!
پدر بچه ها نمی دانست چه شده که دانش سیاسی کم دارد.
-آقا جان، این ها هم بچه اند که شما دارید؟ چه کسی دیده که چند تا بچه، قدرت سیاسی مردم را مسخره کنند؟ بچه های شما با آدم برفی که ...
پدر بچه ها زیر لب گفت : لابد باز هم موضوع دزد و دزدی ...
-دزدی یعنی چه آقا؟ می دانید علم کردن یک آدم برفی جلو پنجره ی رئیس چه معنایی دارد؟
من مردم را می شناسم. می دانم پشت سر من چه حرف هائی می زنند. چرا بچه های شما جلو پنجره ی شهردار، آدم برفی درست نمی کنند؟ چرا جواب نمی دهید؟ سکوت شما بی معنی نیست. چوبش را می خورید.
با شنیدن کلمه ی چوب، غریبه بی سرو صدا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. چند لحظه بعد صدای زنگ سورتمه که دور می شد به گوش رسید.
رئیس گفت : بله آقا! هر طور که میل تان است. اما بهتر است به این حرفها دقت کنید. بنده حق دارم در خانه ام با لباس راحتی که دکمه هایش باز است قدم بزنم. بچه های شما که نباید مرا مسخره کنند! دکمه های آدم برفی معنی دو پهلویی دارد. بنده اگر دلم بخواهد می توانم بدون شلوار هم در خانه ام قدم بزنم. به احدی هم مربوط نیست. گفته باشم!
بچه ها را کنار دیوار احضار کرد تا اعتراف کنند که موقع درست کردن آدم برفی، قصد داشتند رئیس را مسخره کنند. زغال ها را عمدا روی تنه ی آدم برفی گذاشته بودند تا قدم زدن آقای رئیس را با لباس راحتی در اطراف خانه به ریشخند بگیرند.
بچه ها با گریه و زاری قسم خوردن که آدم برفی را برای بازی درست کرده اند و قصد بدی نداشتند. البته پدر علاوه بر تنبیه هایی قبیل محرومیت از شام و ایستادن رو به دیوار، به آنها دستور داد روی کف سرد اتاق به زانو بنشینند.
آن شب خیلی ها در خانه رو کوفتند اما کسی جواب نداد.
بازی بچه ها را در میدان قدغن کرده بودند. صبح روز بعد، از بوستان کوچک دم محل کارم رد می شدم که بچه ها را دیدم. بچه ها با هم جروبحث می کردند که بازی تازه ای بکنند.
یکی گفت : من می گویم آدم برفی درست کنیم.
دیگری گفت : آدم برفی که به درد نمی خورد.
یکی شان گفت : من می گویم روزنامه فروش درست کنیم. یک دماغ قرمز هم برایش می گذاریم. و قرمزی دماغش هم از مشروب خوری است. خودش می گفت.
دیگری گفت : من می خواهم رئیس تعاونی درست کنم.
یکی دیگر هم گفت : اصلا من رئیس انجمن درست می کنم و مثل یک خنگ برایش دگمه هم می گذارم.
بچه ها اول جرو بحث کردند. اما بعد به توافق رسیدند که به نوبت درست کنند. کلی هم خندیدند.
برگرفته از کتاب مرد دربند نویسنده : اسلاوومیر مروژک ترجمه : اسدالله امرایی
گام های بزرگ برای موفقیت:در وجور هر یک از ما، استعدادهای ذاتی به ودیعه گذاشته شده است که ما را در دستیابی به تمام رؤیاهایمان و حتی فراتر از آن قادر می سازد. تنها با یک تصمیم، درها گشوده می شوند و برای ما شادی یا غم، رفاه یا فقر، معاشرت یا انزوا و طول عمر یا مرگ زود هنگام را به ارمغان می آورند.
از شما می خواهم تا تصمیمی بگیرید که بلافاصله زندگی تان را تغییر دهد یا موجب بهبود کیفیت آن شود. آنچه که به بعدها موکول کرده اید به انجام برسانید...
مهارت های تازه ای را فراگیرید... به گونه ای متفاوت، یه مردم احترام بگذارید و نسبت به آنان ابراز همدردی کنید... با کسانی که سال هاست سراغی از آنان نگرفته اید تماس بگیرد. این را بدانید که «همه» تصمیمات ما، پیامدهایی به همراه دارند. حتی تصمیم نگرفتن هم، خود یک تصمیم شمرده می شود.
خیلی وقت بود میخواستم قسمت هایی از صد سال تنهایی رو بذارم ولی کتاب دستم نبود ...
با تاخیر زیاد عزض پوزش
........................
گذشته چیزی جز دروغ و خاطره نیست ، هرگز بازگشتی ندارد . هر بهاری که میگزرد ، دیگر باز نمی گردد ، و پر حرارت ترین و دیوانه کننده ترین عشق ها هم واقعیت هایی ناپایدارند
..........................
تو از جمله کسانی هستی که به ما تحت خودت می گویی دنبالت نیاید ، چون بو می دهد !
صد سال تنهایی/ گابریل گارسیا مارکز/کیومرث پارسای
روزی که انسان در کوپه درجه یک مسافرت کند و ادبیات در واگن بار ، کار دنیا به سر آمده
.................
بهترین دوست کسی است که مرده باشد
صد سال تنهایی/ گابریل گارسیا مارکز/کیومرث پارسای
انسان وقتی که بتواند ، می میرد ، نه زمانی که باید
............
حتی یک لحظه آشتی کردن ، بیشتر از یک عمر دوستی است
صد سال تنهایی/ گابریل گارسیا مارکز/کیومرث پارسای
و اما جمله ای که خودم خیلی دوسش دارم ....
گاو ها از هم جدا شوید ، زندگی کوتاه است...
.........
صد سال تنهایی/ گابریل گارسیا مارکز/کیومرث پارسای
البته که بسیاری از جملات این کتاب رو به خاطر اسپویلر شدن و عدم درک معنا توسط دوستانی که کتاب رو نخوندن نمیشد نقل کرد
گفت :" بروس شوارتز . فکر نمی کنم اسمش تا حالا به گوش هیچ کدوم از شما بی شعور ها خورده باشد .ولی این اصلا مهم نیست . اون یکی از بهترین عروسک گردان های دنیاست . عروسک گردان ها معمولا وقت نمایش دست هاشون رو توی دستکش مخفی می کنند تا تماشاچی اون ها رو نبینه و حواسش به نمایش باشه . بیش تر اون ها از نخ و عصا و این جور چیز ها استفاده می کنند ، اما بروس شوارتز از این کارها نمی کنه .بروس دست هاش رو به شما نشون می ده ؛ برای این که نمایش هاش اون قدر محشره که بعد از یکی دو ثانیه تماشاچی دست ها رو فراموش می کنه و محو بازی می شه . دست ها رو می بینه اما در واقع نمی بینه . می فهمید چی می گم کله پوک ها ؟ در واقع شما فقط رقص عروسک ها رو می بینید . بس که عالی می رقصند . اما نکته مهم ، نکته ی خیلی مهم ماجرا اینه ؛ یعنی من فکر می کنم اینه که اگه اون عروسک های شوارتز عقل و شعور داشتند ، اگه می تونستند حرف بزنند ، خیال می کردند نخی در کار نیست . این همون چیزی یه که شما کله پوک های عوضی تا دم مرگ هم متوجه ش نمی شید ."کتاب استخوان خوک در دست های جذامیمصطفی مستور
رها کردن گذشته اگر چیزی از آن نیاموخته باشی، مشکل است.
به محضی که از آن درس بگیری و اجازه دهی دست از سرت بردارد،
در حقیقت زمان حالت را بهبود بخشیده ای.
از کتاب: "هدیه"
ما همان لحظه ای که کور شدیم ، کور بودیم. ترس ما را کور کرده و همین ترس ما را کور نگه می دارد.
کوری/ژوزه ساراماگو
از کسانی که دوستشان می دارم جز این نمی خواهم که رها از من باشند و درباره آنچه می کنند یا آنچه نمی کنند، هرگز به من توضیح ندهند و البته از من نیز هرگز چنین چیزی نخواهند. عشق جز با آزادی همپا نمی شود. آزادی جز با عشق همپا نمی شود.
از کتاب: فرسودگی ، کریستین بوبن
هرگز برنامه ای ندارم و هیچ روشی را در پیش نمی گیرم. برای نوشتن به همان اندازه قاعده وجود دارد که برای عشق. در هر دو مورد باید تنها و بی اندرز رفت، بدون اعتقاد به اینکه آدابی باید رعایت شود و شناخت هایی به دست آورد.
از کتاب: فرسودگی ، کریستین بوبن
تنهایی بیماریی است که تنها در صورتی از آن شفا می یابیم که بگذاریم هر آنچه می خواهد بکند و به خصوص در پی علاج آن برنیاییم، در هیچ کجا.
از کتاب: فرسودگی ، کریستین بوبن
احوال پس از عشق بزرگ به مانند احوال پس از مرگ است برای کسانی که از آن جان به در می برند: از مجالی که باقی مانده حیرت می کنیم. دیگر نمی خواهیم آن را صرف کاری کنیم ، این مجال را.
از کتاب: فرسودگی ، کریستین بوبن
این شیوه من است برای آنکه عشق را بدون خطا باز شناسم: عشق هنگامی است که کسی شما را به خانه باز می آورد، آنگاه که روح به تن باز می آید، در حالی که از فرط سالها غیبت فرسوده شده است.
از کتاب: فرسودگی ، کریستین بوبن
زیستن یعنی آنکه هنوز درباره معنای زندگی خویش تصمیم نگرفته باشیم، بدان سان که درباره صورت پایان یافته یک جمله تصمیم می گیریم، بیازماییم، خطر کنیم، از سر بگیریم، خط بزنیم، اینجا و در عین حال آنجا رویم.
از کتاب فرسودگی نویسنده: کریستین بوبن
این جملات رو توی انجمن علمی دانشجویان خوندم ، متحیرم کرد این تفکر ، گفتم شما بی نصیب نمونید !
كتاب " بهشت خاكستري " سيد عطا الله مهاجراني
" ديده ايد انسان هاي بي سواد چه ايمان زلال و و آرامش غبطه برانگيزي دارند ؟!! مقصود و مراد
همين است وقتي انسان مي تواند با بال ايمان بر قله ي كوه بنشيند چه ضرورتي دارد با پاي سوال
خود را آواره ي سنگ ها و صخره ها و بيراهه ها كند ؟!!! "
" يك سطل پر از زباله بهتر از يك ذهن پر از سوال است . زباله صورت چندش آور و تنفر انگيزي دارد
جسم انسان به شكل طبيعي و غريزي از آن فاصله مي گيرد . اما سوال كشش دارد جان آدم به
طرف سوال گرايش پيدا مي كند دل انسان پر مي كشد كه جواب سوال را بداند . چرا شورش اتفاق
مي افتد ؟ براي اينكه سوال زاد ولد مي كند يك دفعه مي بينيد تمام شهر و كشور از سوال پر شده
است ! "
" مردمي كه قرار است در جامعه اي بهشتي زندگي كنند نبايد در ذهنشان ترديد و سوال پيش
بيايد بايد دولت را مقدس بدانند حرف دولت حرف خداوند است ! و شايسته نيست كسي در برابر
حرف خدا چون و چرا كند امروز مطلبي را ديدم سرشار از شادماني و رضايت شدم نوشته بود :
اگر دولت بگويد سفيد سياه است به خدا قسم ما سفيد را سياه مي بينيم !! "
"_سوال ها مثل گردبادي ذهن شما را مشوش مي كند نمي خواهيد ذهن شما آرام و بدون دغدغه
و آسوده باشد ؟!!
_ مثل مرداب ؟!! مثل گورستان ؟!!! "
" بالاخره آدم در زندگي اش بايد با يك چيزي موافقت يا مخالفت كند طرفدار چيزي يا كسي باشد
نبايد مثل خاكشير بود بي رنگ و بي جهت "
من تو یک قسمت از مقدمه کتاب یکی بود یکی نبود آقای جمال زاده خوندم
میگفت تو ایران ما فکر میکنم هر چه متنی رو دشوار تز بنویسیم هنر کردیم این درحالیه که در دنیا سعی میشه مطالب علمی رو هم بصورت رمان و زبان عامیانه ارائه داد این حرفش خیلی زیباست
چند جمله هم از کتاب لطفا گوسفند نباشید !
بشریت رشد خود را مدیون گروهی انگشت شمار است و نه گروه های بی شمار مردم
زیربنای عشق آزادی است . اجبار عشق را پژمرده می کند !
هر چیزی را که در این جهان از دست بدهی ، معادل یا بهترش را به تو خواهند داد !
به زندگی پس از مرگ کاری نداشته باش ، دغدغه ات باید حیات پیش از مرگ تو باشد !
شرمنده کتابشو یادم نیست.........من جمله هایی که خوشم بیاد تو گوشیم مینویسم......احتمالا باید برای داستایوفسکی باشه...چون از اون بیشتر کتاب خوندم.....
اگر امروز چیزی از خودم باقی نگذارم..چه کسی در آینده از وجود من در گذشته باخبر خواهد شد؟؟
نمیخوام عضو خنثای تاریخ بشریت باشم.....(البته با یکم تغییر توسط خودم.....)
آدمی که مشهور نیست وجود نداره. یعنی وجود دارد اما فقط برای خودش نه دیگران...وکسی که فقط برای خودش وجود داشته باشد تنهاست....و من..تنهام
اون قرمزه باز تغییرات خودمه...
اینو واقعا نمیدونم کجا خوندم.....ولی چون خیلی باحاش حال میکنم حیفه نگم.....
....صحبت از درد ...با مردم بی درد ...ندانی چه دردی دارد...
اینم بگم.....جمله های امضام هم....غیر از آخریش.....که مال خودمه....و سطیش که تغییرش دادم....اونا رو هم یه جایی خوندم...
داستایوسکی می گوید: من تنها از یک چیز می ترسم و آن اینکه شایستگی رنجهایم را نداشته باشم.
از کتاب : انسان در جستجوی معنی نویسنده: ویکتور فرانکل
به شیوه ای که انسان سرنوشت و همه رنجهایش را می پذیرد، به شیوه ای که صلیب خود را به دوش می کشد، فرصتی می یابد که حتی در دشوارترین شرایط، معنایی ژرفتر به زندگیش ببخشد. چنین زندگی هماره قهرمانانه و شرافتمندانه و آزاد خواهد درخشید.
از کتاب : انسان در جستجوی معنی نویسنده : ویکتور فرانکل
آرین خیلی می نوشید، خیلی می رقصید و بیش تر از همه ی این ها می خندید. هرگز کسی موفق نشده بود او را تربیت کند و رفتار درست را به او بیاموزد. رفتار درست، رفتار غم انگیزی ست. آرین برای غصه خوردن استعدادی نداشت. عشق می ورزید و عشق طلب می کرد. باقی مسائل اهمیتی نداشت. زندگی کوتاهه. به من چیزی رو بده که دوست دارم. من عاشق واقعیتم. همون چیزی رو که هستی به من بده. چیزهایی که استادات بهت یاد دادن رو ول کن. رفتار درست رو فراموش کن.
کتاب: همه گرفتارند از: کریستین بوبن
در مورد مردم براساس موقعیتی که در آن هستند قضاوت کن نه براساس موقعیت خود.
همیشه داوطلب باش، گاهی اوقات مشاغلی که ظاهرا" پر طرفدار نیستند شانس های بزرگی به ارمغان می آورند.
برای اینکه همیشه آسوده خاطر باشی سعی کن تصمیماتی که می گیری با ارزش های وجودیت هماهنگ باشد.
وقتی می دانی کسی زحمت کشیده تا واقعا شیک شود به او بگو « معرکه شده ای ! »
جلد دوم کتاب : نکته های کوچک زندگی از: جکسون براون
مرگ همین است. یک خرگوش ، یک خرگوش است،چه از کلاه بیرون بیاید ، چه از مزرعه گندم.
کجا ممکن است پیدایش کنم
يک شاعر در بييست و يک سالگي ميميرد، يک انقلابي يا يک ستاره راک در بيست و چهار سالگي. اما بعد از گذشتن از آن سن فکر ميکني همه چيز روبهراه است، فکر ميکني توانستهاي از منحني مرگ انسان بگذري و از تونل بيرون بيايي. حالا در يک بزرگراه ششبانده مستقيم به سوي مقصد خود در سفر هستي. چه بخواهي باشد و چه نخواهي. موهايت را کوتاه ميکني، هرروز صبح صورتت را اصلاح ميکني. ديگر شاعر نيستي يا يک انقلابي و يا يک ستاره راک. در باجههاي تلفن از مستي بيهوش نميشوي يا صداي «دورز» را ساعت چهار صبح بلند نميکني. درعوض از شرکت دوستت بيمه عمر ميخري. در نوشگاه هتلها مينوشي و صورت حسابهاي دندانپزشکي را براي خدمات درماني نگه ميداري. اين کارها در بيستوهشت سالگي طبيعي است.
کجا ممکن است پیدایش کنم
گاه معنادارترین چیز ها،از دل بی تکلف ترین آغازها بیرون آمده اند.
کجا ممکن است پیدایش کنم
" بگو ببینم تو از مرگ می ترسی؟"
"فکر می کنم بستگی به این دارد که چطور بمیری."
کجا ممکن است پیدایش کنم
همه ی خانواده های خوشبخت شبیه هم هستند، اما هر خانواده بدبختی، به شیوه ی خود بدبخت است.
کجا ممکن است پیدایش کنم به نقل از کتاب آناکارنینا