-
به کرم سبز بیندیش . بیشتر زندگیش را روی زمین می گذراند، به پرندگان حسد می ورزد و از سرنوشت و شکل کالبدش خشمگین است
می اندیشد: من منفورترین موجوداتم؛ زشت، کریه، و محکوم به خزیدن بر روی زمین
اما یک روز، مادر طبیعت از او می خواهد پیله ای بتند. کرم یکه می خورد...پیش از آن هرگز پیله نساخته. گمان می کند باید گور خود را بسازد، و آماده مرگ می شود. هر چند از زندگی خود تا آن لحظه ناخشنود است، به خدا شکوه می برد: خدایا، درست زمانی که سرانجام به همه چیز عادت کردم، اندک چیزی را هم که دارم، از من می گیری
.خود را نو میدانه در پیله حبس می کند و منتظر پایان می ماند
چند روز بعد، در می یابد که به پروانه ای زیبا تبدیل شده. می تواند به آسمان پرواز کند و بسیار تحسین اش کنند. ازمعنای زندگی وبرنامه های خدا شگفت زده است
از مکتوب
نوشته پائولو کوئیلو
-
اگه اون روز..ميون همهمه ي موج هاي دريا،اون دمپايي پلاستيکي مصخره رو نجات نداده بودي... اگه پرتش نکرده بودي توي بغلم...اگه من اون يکي دمپاييم رو از قصد پرت نکرده بودم توي دريا،تا تو بري بياريش و من کيف کنم از اينکه يه نفر به خاطر من داره دلشو مي زنه به دريا...اگه اون موج گنده ي لعنتي اون طوري بغلت نمي کرد،اگه من انقدر بهش حسودي نمي کردم و بعد اونطوري خودم رو پرت نکرده بودم وسط دريا...
الآن هر دومون روي زمين بوديم،شايدم کنار دريا.
-
مرد هر روز صبح به شوق ديدين قطار از خواب بلند مي شد و خود را به پنجره مي رساند تا بتونه براي هزارمين بار قطاري رو كه از روي پلي كه چندين متر با او فاصله داشت مي گذشت ببينه.
از زماني كه يادش مي اومد روي اين صندلي چرخ دار روبروي پنجره نشسته بود.تنها آرزويش اين بود كه بتونه روزي قطار رو از نزديك ببينه .
هيچ كس رو نداشت به جز تنها دوستي كه از روي خير خواهي گاهي به او سر مي زد.مردم او را ديوانه مي پنداشتند. نمي توانستند قبول كنندچطور رد شدن قطار مي تونه اينقدر جالب باشه كه او تمام اين سالها از ديدن آن خسته نشده.
روزي دوستش ازش اين سوال را پرسيد و او در جواب گفت:
"هر روز به خاطر به قطار نگاه مي كنم كه بتونم به طرفش پرواز كنم ولي هر دفعه تا مي خوام به طرفش برم رد ميشه و من منتظر قطار بعدي همينجا مي نشينم. اگه روزي قطار بتونه يكم بيشتر روي پل بمونه حتما به طرفش پرواز مي كنم."
مرد دوم سرش را با تاسف تكان دادو از خونه بيرون آمد و با خود گفت:"مردم راست مي گند كه ديوانس"
روزي طبق معمول هميشه قطار از روي پل رد شد ولي به خاطر خرابي پل, پل شكست و قطار به ته دره سقوط كرد. خبر سقوط قطار در ده پيچيد و تمام مردم ده براي كمك به طرف دره حركت كردند.روز بعد خبر رسيد كه به خاطر خرابي پل و ريل آهن سالها قطاري از اين ده رد نمي شود.
شب همان روز مرد تصميم گرفت به دوستش سر بزند مي خواست بداند الان كه ديگه قطاري از روي پل رد نمي شود چيكار مي خواد بكنه. در و باز كرد همان طور كه داخل مي شد به او گفت:" خب ديگه قطاري هم رد نمي شه. حالا مي خواي چيكار كني؟"
او جوابي نداد و همانطور كه سالها جلوي پنجره مي نشسه, نشسته بود و به بيرون نگاه مي كرد.مرد دوم به كنارش رفت و ديد آروم خوابيده و چشمانش رو بسته. صداش زد ولي او جوابي نداد وقتي دستش به دست يخ زدهي او خورد فهميد كه مرده. به او خيره شد و گفت:"بلاخره پرواز كرد.
-
اتفاقا داستان مادر بزرگها پر از توصيفه اشيل عزيز البته شايد مادر بزرگ شماتوصيفات قصه هاش كمه كه اين هم يه يه امتياز بزرگه . در ضمن جناب اشيل ( كه اميدوارم يه اريستوفان نباشه كه در بارت قورباقه ها رو بنويسه ) به اين دليل كه جايزه هاي ادبي رو بر اساس يه معيار ميدن لزوما اون معيار نيتونه يه معيار درست باشه.
-
با يك شكلات شروع شد . من يك شكلات گذاشتم كف دستش . او هم يك شكلات گذاشتم توي دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا كردم . سرش را بالا كرد . ديد كه مرا مي شناسد . خنديدم . گفت : « دوستيم ؟» گفتم :«دوست دوست» گفت :«تا كجا ؟» گفتم :« دوستي كه تا ندارد » گفت :«تا مرگ؟» خنديدم و گفتم :«من كه گفتم تا ندارد» گفت :«باشد ، تا پس از مرگ» گفتم :«نه ،نه،گفتم كه تا ندارد». گفت : «قبول ، تا آن جا كه همه دوباره زنده مي شود ، يعني زندگي پس از مرگ. باز هم با هم دوستيم. تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر جا كه باشد من و تو با هم دوستيم .» خنديدم و گفتم :«تو برايش تا هر كجا كه دلت مي خواهد يك تا بگذار . اصلأ يك تا بكش از سر اين دنيا تا آن دنيا . اما من اصلأ تا نمي گذارم » نگاهم كرد . نگاهش كردم . باور نمي كرد .مي دانستم . او مي خواست حتمأ دوستي مان تا داشته باشد . دوستي بدون تا را نمي فهميد .
×××
گفت : «بيا براي دوستي مان يك نشانه بگذاريم» . گفتم :«باشد . تو بگذار» . گفت :«شكلات . هر بار كه همديگر را مي بينيم يك شكلات مال تو و يكي مال من ، باشد ؟» گفتم :«باشد»
هر بار يك شكلات مي گذاشتم توي دستش ، او هم يك شكلات توي دست من . باز همديگر را نگاه مي كرديم . يعني كه دوستيم . دوست دوست . من تندي شكلاتم را باز مي كردم و مي گذاشتم توي دهانم و تند تند آن را مي مكيدم . مي گفت :«شكمو ! تو دوست شكمويي هستي » و شكلاتش را مي گذاشت توي يك صندوق كوچولوي قشنگ . مي گفتم «بخورش» مي گفت :«تمام مي شود. مي خواهم تمام نشود. مي خواهم براي هميشه بماند»
صندوقش پر از شكلات شده بود . هيچ كدامش را نمي خورد . من همه اش را خورده بودم . گفتم : «اگر يك روز شكلات هايت را مورچه ها بخورند يا كرم ها ، آن وقت چه كار مي كني؟» گفت :«مواظبشان هستم » مي گفت «مي خواهم تا موقعي كه دوست هستيم » و من شكلات را مي گذاشتم توي دهانم و مي گفتم :«نه ، نه ، تا ندارد . دوستي كه تا ندارد.»
×××
يك سال ، دو سال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال و بيست سال شده است . او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شكلات ها را خورده ام . او همه شكلات ها را نگه داشته است . او آمده است امشب تا خداحافظي كند . مي خواهد برود آن دور دورها . مي گويد «مي روم ، اما زود برمي گردم» . من مي دانم ، مي رود و بر نمي گردد .يادش رفت به من شكلات بدهد . من يادم نرفت . يك شكلات گذاشتم كف دستش . گفتم «اين براي خوردن» يك شكلات هم گذاشتم كف آن دستش :«اين هم آخرين شكلات براي صندوق كوچكت» . يادش رفته بود كه صندوقي دارد براي شكلات هايش . هر دو را خورد . خنديدم . مي دانستم دوستي من «تا» ندارد . مثل هميشه . خوب شد همه شكلات هايم را خوردم . اما او هيچ كدامشان را نخورد . حالا با يك صندوق پر از شكلات نخورده چه خواهد كرد ؟؟
-
براي استخدام اومده بود ونفس نفس مي زد . رنگش مثل قاليچه مادر بزرگ قرمز پررنگ شده بود . عرق از سرو صورتش مي ريخت . با يه دستمال تند و تند عرق هاش رو پاک مي کرد . قدش متوسط و يه کم آدم تو پري بود . چاق نبود و لاغر هم نه! صورت چاله چوله اي داشت. دماغش بيشتر از همه توي چشم ميومد. به نظر سن 29 .30 سال رو داشت . معمولي لباس پوشيده بود يه مانتوي بلند سورمه اي و يه کيف زوار در رفته اي هم دستش بود چونه مقنعه اش رو زير چونه اش زده بود و لفظه قلمه اي حرف مي زد . کفش تابستوني تقريبن نويي پوشيده بود . نمي دونست بايد چي کار کنه. چشمش به سرعت همه چيز رو از خاطرش گذروند . توي دلش ميگفت افکار منفي رو از ذهنت پاک کن . تو حتمن اينجا استخدام مي شي . مي گي نه ! نگاه کن ببين چه جوري نظرش رو به خودم جلب مي کنم . اين حرف ها رو به خودش مي زد و اين پا و اون پا مي کرد . اوني که معرفيش کرده بود گفته بود: "خيالت راحت اينجا حتمن استخدامي " اين جمله خيلي اميدوارش کرده بود . بعد مدتي فرم استخدامي رو بهش دادند. فرم رو پر کرد و منتظر شد تا باهاش مصاحبه کنند . مصاحبه قدري طولاني شد . 2 تا رييس باهاش مصاحبه کردند. و در آخر وقتي لبخند گوشه لب رييس بازرگاني رو ديد با خودش گفت .ديگه کار تمومه . رييس ازش پرسيد از کي ميتونيد بياييد . بدون معطلي گفت هر وقت شما بگيد . رييس گفت از اول همين ماه خوبه ! ذوق زده شده بود . بدون درنگ جواب داد .بله بله....
تند و تند خدا رو شکر مي کرد .از اول همين ماه .. خدايا شکرت . وقتي از اتاق مدير اومد بيرون .منشي فرمش رو گذاشت لاي يه پوشه آبي رنگ و گفت بايد يه چک سفيد امضا يا يه سفته 10ميليوني برامون بياري هر کدوم رو که مي توني؟ . انگار شوکه شده بود .آب دهانش رو نميتونست قورت بده . برگشت گفت ببخشيد مگه من دارم از اينجا خريد مي کنم . منشي لبخند مسخره اي زد و گفت قانون اينجا اينجوريه! ...
نفس عميقي کشيدو گفت آخه من چک ندارم . گفت فرقي نمي کنه سفته بده . گفت: سفته ام نمي دم. انگار داشت مثل مورچه روي اعصاب منشي که ديگه خيلي بداخلاق به نظر مي رسيد راه مي رفت . منشي که داشت از کوره در مي رفت گفت: خانم محترم بفرماييد . مگه براتون نامه فرستاديم که بيان . شما نيان يکي ديگه رو استخدام مي کنيم. بفرماييد. ...
درب اتاق رو محکم کوبيد و خارج شد . پشت در يه دهن کجي به اتاق مدير کردو رفت و سر راه دوباره يه روزنامه همشهري خريد و به خونه برگشت.. مثل هميشه....
-
سرش رو نمي تونست بالا بياره ! بيمار نبود . اينبار شاد به نظر مي رسيد.درسته كه به نظر جوون ميومد اما چين و چروك قلبش توي چهره اش حكايت روزهاي تلخ و سختي داشت . عجله زيادي داشت . كسي نفهميد چي شد . وقتي نبودش رو احساس كردند همه رفتند سراغش ! اينبار چروك هاي صورتش از بين رفته بودند . لبخند گوشه لبش و چشمان بسته اش ديگه هيچي نمي گفت!.....
-
مي خواست بنويسه اما كم مياورد اين تابستاني واقعا حالش را گرفته بود از اول تابستان با اون سقوط مرگبار بد آورده تا همين امروز اصلا نميدونه خدا تا چه حد مي خواد صبرش را بسنجه . دلش مي خواست مستقيم به خدا بگه :
آخه خدايا من كه صبر ايوب ندارم ! دارم ؟ نه بابا ايوب يه پيامبر بود و من يه بنده بي خودي كه اصلا نمي تونم آب دماغم را بالا بكشم چه برسه به اينكه بخوام صبر داشته باشم . توي چي ؟
--- آره بابا اين ها كه مشكلي نيست خوب دستت بد شكست تقصير كسي نيست ؟ توي دستت 2 تا پلاتينه .خوب خيلي ها توي دستشون . توي پاهاشون . پلاتينه اين كه دليلي نمي شه بابا جاي شكرش باقيه كه از اين بدتر نشدي؟
آخه ... اول دستم بود بعدش كارم بود بعدش تمام چيز هايي كه برام ارزش داشتند همه را يكي يكي از دست دادم . اصلا انگار به ما تابستون نيامده اون از تابستون پارسال . 2 سال پيش . 3 سال پيش . همه اتفاق هاي بد توي همين تابستون مي افتند. دلم مي خواد بخوابم و ديگه تابستون رو نبينم. ازش بدم مياد . وقتي سپيدار رفت توي همين تابستون بود . وقتي سرو مرد توي همين تابستون بود . وقتي شاتوت رو كشتند توي همين تابستون بود .
الان ديگه هيچي ندارم . اگر خدا رو هم نداشتم ديگه مرده بودم ..
-- بيچاره كسي بود كه هميشه مي خنديد شايد غم و غصه هاش زياد بود ولي مي خنديد هيچ وقت ناراحت نمي ديديش تا اينكه سپيدار گذاشت رفت و اون تنها شد . غم سپيدار بد جوري زمين گيرش كرد . مي خواست نويسنده بشه . حتي كلاس هاي گويندگي مي رفت مي خواست گوينده بشه . حالا يه فرد منزوي بي خودي شده كه باد حوادث هر طرف كه بوزه اون رو با خودش مي بره . همه نوشته هاش رو پاره كرد ه. شعرهايي كه گفته بود رو سوزونده . و حالا ديگه هيچي نداره .هيچي!
-
حفره
مرد از خواب برميخيزد و به راه ميافتد. كت و شلوار راهراه سبز و قهوهاي به تن دارد و كفشهاي براق مشكي. مرد از خواب برميخيزد و در خيابان به راه ميافتد. زير نورهاي تابيده از تيرهاي چراغبرق ميايستد و آرام به سيگار برگش پُك ميزند. فقط زير اين تيرهاست كه ميايستد. قدم ميزند و باز قدم ميزند. انگار قصد داشته باشد تمام شب را تا به روز قدم بزند. اما از كجا معلوم روزي در كار باشد. از كجا معلوم كه شب است يا تاريكي پاياني دارد. و هزاران نكته ديگر كه در نهايت ميتواند به ته سيگار برگي ختم شود كه يكبار ديگر ميان لبهاي مرد آرام ميگيرد. فروكشيده ميشود و دود از حفره دهان بيرون ميآيد.
-
-کيه ...!؟
-آقا تورو خدا من وتو اين شهر غريبم دخترم 2سال بيشتر نداره نمي تونه تو اين برف و سرما دووم بياره تو رو خدا درو باز کن من ميام تو حياط زير بالکن ميشينم به خدا فقط به خاطر اين بچس آخه سل داره من...
-برو خانم خدا روزيتو جاي ديگه حواله کنه.
کي بود رضا اين موقع شب هيشکي عزيزم گدا بود
خب پس بيا ديگه..بيا بشين کنار شومينه آخرش ميچاي ها