در دفتر اشعار من و زندگی من
یک صفحه ی ننوشته و، یک برگ سپیدست
این صفحه ننوشته ، که شعری نسروده ست
آنقدر بگویم : که مرا نورامید است
نقاش خیالم که به تصویر گریها
افسونی وجادو گر قهار غریبی ست
هر نقش , که از پنجه ی اندیشه فرو ریخت
چون تابش الماس, دل ودیده فریبی ست
یک عمر , بر این صفحه ی ننوشته نظر دوخت
یک عمر , بر آن چهره ی پاکیزه نظر کرد
هر طرح که آموخته با رنگ بیامیخت
هر تجربه اندوخته, در خاطرش آورد
یک سایه ز حاشیه ی کمرنگ قرنفل
بانیش قلم, موی خود آهسته جدا کرد
تا رسم کند چهره ی مهتابی او را
رنگی ز گل مریمی و یاس, جدا کرد
نقاش خیالم که جوانیست به رخ پیر
با سرو , حدیث قد دلجوی تو میخواند
تا آنکه کشد گونه ی معصوم تو مادر
در بین گل زرد و گل سرخ , فروماند
این قصه وافسانه آن برگ سپیدست
کز یاد تو مانده است , مرا اول دفتر
از پاکی وصافی , به رخ خوب تو ماند
بپذیر ز فرزند خود این هدیه , تو مادر