چشمان خيست را
در رود
جايی كه ماهی و ماه
گريسته اند
می شويم
خشك خواهی شد
كه مرداب
از تو شكل می گیرد
Printable View
چشمان خيست را
در رود
جايی كه ماهی و ماه
گريسته اند
می شويم
خشك خواهی شد
كه مرداب
از تو شكل می گیرد
آسمان امشب به حالم گریه کن /روح تب داره مرا پاشویه کن
شعله افکند عاشقی بر حاصلم/ گریه کن بر مجلس ختم دلم
گریه کن بر من که روحم تیر خورد/ سایه ی احساسه من شمشیر خورد
شوخ چشمی بی شکیبم کرده است /با خودم حتی غریبم کرده است
شوخ چشم است و دلم در دست اوست/ هر چه هست از چشم پر نیرنگ اوست
او که می گوید زپشت خوابهاست /دخت فرمانروای آب هاست
او که خویشاوند نزدیک گل است /شرح احساس لطیف بلبل است
او که با آینه ها مانوس بود /چشم او یک کاسه اقیانوس بود
در نگاهش کهکشانها راز داشت /آری او صد سا نوری ناز داشت
آن بلا آن درد خود سینه سوز /از کجا آمد نمی دانم هنوز
شاید از توی جنگلهای راز /شاید تز پشت کپر های نیاز
آمدو بر بام قلبم پر کشید/ هز سره پرچین قلبم سر کشید
آمدو از درد پرم کرد و گذشت/ بی وفا سیلی خورم کردو گذشت
رفت و منصور دلم بر دار شد/ رفت وطاق عشق من آوار شد
رام هر کس کی شود آهوی دشت/ ای دل شوریده دیدی بر نگشت
ای دل شوریده مستی می کنی /باز هم شبنم پرستی می کنی
من که گفتم هین پرستو مردنیست /من که گفتم این بهار افسردنیست
من که گفتم ای دل بی بند و بار/ عشق یعنی رنج یعنی انتظار
عشق خونت را دواتت می کند/ شاه باشی ماتت می کند
آه عجب کاری به دستم داد دل// هم شکست و هم شکستم داد دل
سلام
اولا" تشکر می کنم ار این همه شعرهای زیبایتان !
ثانیا" چون من زننده ی این تاپیک رو به خوبی می شناسم می دونم که هدفش از تنهایی و مرگ دوری از یار و معشوقش نبوده ! بلکه یه جورایی حالت عرفانی هستش یعنی هیچ شکست عشقی در کار نیست و مثلا" یه شعری تو همین تاپیک بود که می گفت :
"من از دلواپسی های غریب زندگی دلواپسی دارم
و کس باورد ندارد که من تنها ترین تنهای این تنها ترین شهرم"
ثالثا" بازم ممنون !
دردا
دردا که مرگ
نه مردن شمع و
نه بازماندن ساعت است
نه استراحت آغوش زنی
که در رجعت جاودانه
بازش یابی
تجربه ئی است
غم انگیز غم انگیز.....
روزی دل من که تهی بود وغریب
از شهر سکوت به دیار تو رسید
در شهر صدا که پر از زمزمه بود
تنها دل من قصّه ی مهر تو شنید
چشم تو مرا به شب خاطره برد
در سینه دلم از تو ویاد تو تپید
در سینه ی سردم، این شهرسکوت
دیوار سکوت زصدای تو شکست
شد شهرهیاهو این سینه ی من
فریاد دلم به لبانم بنشسـت
روزی
صداي جويده شدن در گور
همهمه مورچگان سلاخ
باران نفرت ازلي
نابودي گندمزار بهشت را نويد مي دهد.
لبهاي کبود از شهوت
خفقان
پيدايش جنون
تنها در گور سرد خويش رها مي شوم
خفته در پناه ضيافت کرم ها
دستانم را در گور مي شويم
و به قربانگاه عاطفه مي روم
نشنوی تا سرگذشت نامرادی های من
بین دنیای تو دنیاییست تا دنیای من
در چنین آلوده دورانی بپا کی زیستم
جسم شبنم هم ندارد طاقت تقوای من
همت ترک لذائذ را ندارد هر کسی
می توان گاهی گرفت این گوهر از دیای من
پخته گو حرفی اگر گویی به بزم عارفان
ای زیان خیره سر، یا جای تو، یا جای من
برقی اکنون جسته و من خیره از این روشنی
تا کجا بر خاک، سر ساید دل رسوای من
زین دو، باید عاقبت مقصود خود جوید یکی
طینت پست فلک یا همت والای من
من که در این جمع بگذشتم ز هر چه آرزوست
دست غم دیگر چه خواهد از تن تنهای من
با همه گم کرده راهی، موج نوری را نهاد
چشمه ی فیاض او، در چشم نابینای من
این چه عشقی بود یارب کاینچنین جانم بسوخت
آتشی افتاده پنداری به سر تا پای من
جاده ي قلب مرا رهگذري نيست كه نيست
جز غبار غم و اندوه در آن همسفري نيست كه نيست
آن چنان خيمه زده بر دل من سايه ي درد
كه در او از مه شادي اثري نيست كه نيست
شايد اين قسمت من بود كه بي كس باشم
كه به جز سايه مرا با خبري نيست كه نيست
اين دل خسته زماني پر پروازي داشت
حال از جور زمان بال و پري نيست كه نيست
بس كه تنهايم و يار دگر نيست مرا
بعد مرگ دل من چشم تري نيست كه نيست
شب تاريك ، شده حاكم چشم و دل من
با من شب زده حتي سحري نيست كه نيست
كامم از زهر زمانه همه تلخ است چنان
كه به شيريني مرگم شكري نيست كه نيست ....
شب بر سر من جز غم ايام كسي نيست
مي*سوزم و مي*ميرم و فريادرسي نيست
بيمارم و تبدارم و در سينة مجروح
چندان كه فغان مي*كشم از دل نفسي نيست
گفتی از دل بربکن سودای من
گفتمت دل بی تو با من دشمن است
شادمان گفتی خداحافظ تو را
گفتمت این لحظه جان کندن است
رفتی اما بی تو تنها نیستم
آفرین بر غم که هر دم با من است