آن چه از یاران شنیدم،
آنچه در باران گذشت...
آن چه در باران ِ ده
آن روز،
بر یاران گذشت...
های های ِ مستها،پیچیده در بن بستها
طرح یک تابوت،در رؤیای بیماران گذشت
کوه ها را،در خیال پاک،تا مرز غروب
سیلی از آوای اندوه عزاداران گذشت،
کاروان دختران شرمگین روستا،
لاله در کف در مهی از بهت ِ بسیاران گذشت
در ته تاریک کوچه،یک دریچه بسته شد
انتظار بی سرانجام بد انگاران گذشت
جای پای ماند و زخمی،سبزه زاران را، به تن
جمعه ی جانانه ی گلگشت ِ عیاران گذشت
تا به گورستان رسد-دیدار اهل خاک را
ماهتاب،پیر،لنگان،از علفزاران گذشت...
منوچهر نیستانی