نی قصه ی آن شمع چو گل بتوان گفت ××× نـی حال دل سوختـه دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آنست که نیست ××× یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
Printable View
نی قصه ی آن شمع چو گل بتوان گفت ××× نـی حال دل سوختـه دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آنست که نیست ××× یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم×××روزی سراغ وقت من آیی که نیستم
مشو غره بر حسن گفتار خویش ××× بــه تـحسین نــادان و پنـدار خویش
شدم رهسپار ره عاشقی×××تا برارم به جان هر چه را عاشقی
یکی کرده بی آبرویی بسی ××× چه غم دارد از آبروی کسی
بسا نام نیکوی پنجاه سال ××× که یک نام زشتش کند پایمال
لال ماند که کسی عاشق عشقش نشود×××به تمام عمر خود لحضه ای عاشق نشود
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیز هوش ××× وز شما پـنـهان نـشاید کـرد سر می فروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع ××× سخت میگردد جهان بر مردمان سخت کوش
شاید این سختی بود ای هوشیار×××لیک شیرینش بس بسیار
روزگاریست که ما را نگران میداری ××× مخلصان را نه به وضع دگران میداری
یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن مست است و هوشیارش کند
پیراهنی از برگ گل از بهر یارم دوختم
از بس لطیف است آن بدن ترسم که آزارش کند
ای آفتاب آهسته نه پا در حریم یار من
ترسم صدای پای تو خواب است و بیدارش کند
پروانه امشب پر نزن اندر حریم یار من
ترسم صدای شه پرت قدری دل آزارش کند