-
با غزل ها هم آواز
در ژرفاي واژه گم بايد شد
همراه با باد گذرا چون خود او، بي رنگ چون آب زلال
راه فردا را بايد پيمود
هم جنس با صخره، مبارزه را بايد آموخت
و از جنس بهار، در لطافت يك موسيقي گم بايد شد
تابلوي طبيعت به اندازه همه نگاه ها جا دارد
در معني و راز اين تابلو غرق بايد شد
آرامش را بايد از يك گل آموخت
كه چگونه بي اضطراب از غم فردايي، زندگي را دريافته
و هنگام پژمردن، چه آگاهانه مرگ را پذيرا مي شود
ايمان بايد داشت، ثانيه ها هرگز ـ نه ايستادند
و هر لحظه به اندازه يك دنيا، اتفاق خوب و بد در خود پنهان كرده
اين چنين شايد، زندگي زيباتر شود
آي كه غم زندگي ات را تيره كرده
چه انجامي براي اين دايره بسته، زندگي
كاش آه آرامش را قبل از رسيدن بكشي
و با هم بدانيم كه شبي هرگز جاودان نشده
... به بي تابي ها بگو، كمي صبر
لحظه ها راه خود را خواهند رفت
-
نمی بخشمت به خاطر تمام خنده هایی که از صورتم گرفتی
به خاطر تمام غمهایی که بر صورتم نشاندی
نمی بخشمت به خاطر دلی که برایم شکستی
به خاطر احساسی که برایم پر پر کردی
نمی بخشمت به خاطر زخمی که بر وجودم نشاندی
به خاطر نمکی که بر زخمم گذاشتی
-
مه در لندن بومی است
غربت در من
" صفارزاده"
-
کاش شعرهایت را نخوانده بودم
اکنون نه این همه پنجره چشم در راهم بود
نه دست های من، این قدر تنها
حالا، تو رفته ای
و از شعرهایت
ورق پاره هایی چند
در خانه مانده است
که هر وقت باز می کنم
یا من می گریم
یا باران می گیرد
-
از تمام اين روزها كه بگذريم
ديگر چيزي نمي ماند
جز اين ساعت كه كوكم مي كند
و پر مي شوم از بادكنك هايي كه داديمشان به هوا
چه قدر گل هاي اين كوچه را هورا كشيد يم
با گونه هاي سرخ
پشت پنجره
ومشق هاي نيمه كاره در كوله پشتي هاي فرار
چه قدر مدادمان شكست
سياه شد دفترمان
زنگ خور د
حالا قدم از تمام شمشادهاي اين حوالي بلندتر
هزار آفرين هم كه باشم ديگر
نه بابا آب مي دهد
نه آن مرد درباران
مادر را روي دست دارند مي برند.
-
قحطی عجیبی ست
نه تویی هست که بماند
نه بارانی مانده که ببارد
نه کلمه ای خیال دارد بیاید..
-
میزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای یاد
یادی برای سنگ
این بود زندگی…
-
نباید ها و باید ها
با دهان بسته نمی شود خندید
لبخند می زنم…
-
از جدايي ها
تو را صدا كردم
تو عطر بودي و نور
تو نور بودي و عطرِ گريز رنگِ خيال
درون ديده ي من ابر بود و باران بود
صداي سوت ترن
صوت سوگواران بود
ز پشت پرده ي باران
تو را نمي ديدم
تو را، كه مي رفتي
مرا نمي ديدي
مرا، كه مي ماندم
ميان ماندن و
رفتن
حصار فاصله
فرسنگ هاي سنگي بود
غروب غمزدگي
سايه هاي دلتنگي
تو را صدا كردم
تو رفتي و گل و ريحان
تو را صدا كردند
و برگ برگِ درختان
تو را صدا كردند
صداي برگ درختان
ـــ صداي گل ها را
سرشك ديده ي من ناله ي تمنّا را،
نه ديدي و نه شنيدي
ـــ ترن تو را مي برد
ـــ ترن تو را به تب و تاب تا كجا مي برد؟
و من
حصار فاصله فرسنگ هاي آهن را
غروب غمزده در لحظه هاي رفتن را
نظاره مي كردم!
-
ز دیار من آمدی
سکوت جانم به هم زدی
شیشه غم به تلنگری
زدی شکست
چو نغمه ای بیش و کم زدی
به دل ریشم تو چنگ زدی
روشنی چشمون تو
به دل نشست
هوای من شد هوای تو
صدای من شد صدای تو
تپیدن قلب به خاطراتت
کشیدن درد برای تو
ای گل یاس و سپید من
ای طلوع خورشید من
عطر تن تو به جان من
چه خوش نشست
ای تو هم گریه ی دلپذیر
ای تو صفای دل اسیر
بی تو ای آیت زندگی
دلم شکست
اگه نفس بود
برای تو
غم هوس بود
برای من
اگه عزیز بود
برای تو
حرف و حدیث بود
برای من
تو ز دیار من آمدی
سکوت جانم به هم زدی...